جرگه‌ی کانال‌نویسی

مدتهاست اینجا برام مثل قبل پررنگ نیست. نه اینکه دوستش نداشته باشم. اتفاقا جایگاه ویژه‌ای برام داره که هیچ چیزی جاش رو نمیگیره. اما همین جایگاه ویژه باعث میشه خودم رو بابت نوشتن تو وبلاگ محدود کنم. و به غیر از این، دسترسی راحت‌تر و مخصوصا راحتی در اشتراک‌گذاری موسیقی یا عکس و... باعث شده که مدتی به این فکر بیفتم که یه کانال تلگرامی بزنم. مدت زیادی فکرش توی سرم چرخ خورده. و بالاخره تصمیم گرفتم که این کار رو انجام بدم و خب صادقانه، احتمالا علت اصلی‌ش، ولع زیادم برای اشتراک بعضی موسیقی‌ها و بعضی‌ حرف‌های کوتاهِ روی دل مونده باشه. 

 

بنابراین، تو این پست میخوام از خواننده‌های روشن و خاموش اینجا دعوت کنم به کانالِ تلگرامی تازه تاسیس‌م و امیدوارم ولع اشتراک‌گذاری و نوشتن من رو التیام ببخشه و در عین حال ارتباطم رو با آدمهای ارزشمندی که اینجا باهاشون آشنا شدم بیشتر کنه. 

لینک رو همینجا میذارم و قدمتون رو چشم :*

لینک 

 

+ اگه هیچکی نیومد میام با چوب خفتتون میکنم که بیاید 👀

آیینه...

نشسته‌ام به تراشیدن. تراشیدن رنگ‌های خشک شده بر آینه‌ای که رنگ‌هایم را روی آن تست کرده بودم و حالا نیازش دارم برای طرحی نو. در حالی که خرت و خرت تراشیدن رنگ‌ها را گوش میدهم، پوشه آهنگ‌های ملل را باز میکنم و آهنگ‌ها پشت هم ردیف می‌شوند. ساعت یک شب در حالی که همه شهر را انگار سکوت گرفته، من خرت و خرت رنگ میتراشم و گوش میدهم به موسیقی‌هایی که دلتنگی را به زبانی جز زبان مادری‌ام ادا می‌کنند. گوش می‌دهم و خیلی‌هایش را هم نمی‌فهمم. نمی‌فهمم ولی جایی در دلم حس‌شان می‌کنم.

نگاهم در آینه به خودم می‌افتد. به چشم‌هایم که معمولا کوچک و خسته به نظر میرسند و لب‌هایم که مدام، هشیار و ناهشیار، پوستشان را می‌کَنَم. ویترای کار کردن روی آینه را به خاطر همین دوست دارم. در تمام لحظاتی که به گمان خودت در حال خلق کردن و افزودن موجودیتی تازه به دنیا هستی، چشمانت در چهره خودت گره می‌خورد. چشم‌هایت را می‌دزدی و باز در لحظه‌ای، ناگزیر و ناغافل در آنها گره میخوری. با خودت روبرو می‌شوی انگار. خودی که در سکوت و انزوا و خلق گرفتار و رهاست!

در همین صدای خودساخته‌ای که سکوت ظاهری دنیای اطرافم را به هم می‌زند، فکر می‌کنم. به انبوه نیازی که به سکوت و درونگرایی دارم در این روزها. فکر می‌کنم به رویایی که اخیرا روحم را به تقلا انداخته و ذوقی را هدیه داده که مدتها حس‌ش نکرده بودم. فکر می‌کنم و دلم می‌خواهد می‌توانستم در سکوت و تنهایی و عدم ارتباط با آدم‌ها (مطلقا هیچ آدمی!) چند روزی را تماما در خودم و رویاها سیر کنم. شاید حتی بیشتر از چند روز...

خرت و خرت و خرت... تمام رنگ‌ها تراشیده شدند و کارم تمام است انگار. آینه مثل روز اولش شده. حالا آماده است برای طرحی تازه. برای رویارویی با خودی که هرچه فرار کند، باز جایی به چشمان خودش خیره خواهد شد. 

مختصری از این روزا

+ مدتها قبل آهنگ "بگو به باران" نامجو رو برای اولین بار شنیدم. از شعرش خوشم اومد و بعد فهمیدم شعر از شفیعی کدکنی عزیزه (: بعدترش همین شعر رو در آهنگ "بگو به باران" چارتار شنیدم. از اون موقع بیو اینستاگرام و واتساپم بخشی از این شعره: "به جستجوی کرانه‌هایی که راه برگشت از آن ندانیم!"

مدت زیادی در جستجوی کرانه‌هایی بودم که راه برگشت از آنها ندانم. حالا و مخصوصا در یکی دو ماه اخیر زندگیم کاملا حس میکنم در این کرانه‌ها واستادم. در ابعاد مختلف زندگیم در شرایطی هستم که بزرگ و عجیب و کرانه‌ست ولی واقعا نمیدونم باید الان چیکار کنم یا مرحله بعد چی میتونه باشه. سخته این که نمیدونم قراره چیکار کنم. این که نمیدونم چیکار باید بکنم. اینکه همه چی گنگه. زیباست؛ ولی گنگه.

 

+ 3 دقیقه تمام تو چشمهاش زل زدم و اونم تو چشمهای من. خودم رو تو چشماش میدیدم. خط‌های کمرنگ و پر رنگ چشمهاش و مویرگهاش رو با دقت تماشا کردم. 3 دقیقه تو چشمهای قهوه‌ایش غرق بودم. ولی خب، من تا الان حتی به چشمهای خودمم این همه دقت نکردم...

حس میکنم باید بیشتر از این ماجرا بنویسم. باید بیشتر بنویسم تا از دستم در نره که چیا تجربه میکنم (:

 

+ حس میکنم گاهی شاید زندگی مجبورمون میکنه یه مسری رو ادامه بدیم، صرفا چون شروعش کردیم. یعنی تنها دلیل ادامه دادنمون اینه که شروعش کردیم. تو این روزهای زندگیم خیلی دارم مقاومت میکنم. بهم میگن چرا اینقدر سردرگمی، چرا تصمیم نمگیری...چرا چرا چرا. خودمم نمیدونستم چرا. فکر میکردم دارم خودمو لوس میکنم. مامان بابا از دستم خسته شدن که هر روز یه چیزی میگم. ولی تهش فهمیدم چرا. فهمیدم این روزا با تمام قدرتم دارم مقابله میکنم با اینکه چیزی رو ادامه بدم صرفا به این دلیل که شروعش کردم. سعی میکنم با خودم مهربون باشم و یه راهی پیدا کنم. ولی هیچ راهی نیست انگار. شایدم اصلا برای اینکه راه پیدا کنم باید زودتر مقاومتمو بشکنم... کاری که دوست ندارم انحام بدم :(

 

+ فکر میکنم به اینک ممکنه یه روزی اینقدر درگیر کار و زندگی روزمره باشم که یادم بره کی‌ام و چی‌ام؟ ممکنه یه جایی فراموشم شه چیا دوست دارم؟ ممکنه شبیه آدم آهنی بشم و فقط یه کارایی انجام بدم چون روتین و عادتم شده و دیگه حواسم به خودم و چیزای بزرگتری که تو ذهنم هستن نباشه؟ ممکنه؟ بله ممکنه. و از این امکان میترسم.

خوف و رجا

اردیبهشت عجیب شروع شد. آنقدر عجیب که در خواب هم نمیتوانستم ببینم. روز اولش آنقدر اتفاق و حس و داستان داشت که اگر بخواهم مو به مو تعریف کنم به اندازه خاطرات حداقل یک هفته طول میکشد. روز دوم و سوم و چهارم هم همینطور. اما آخ از روز چهارم. چنان غم‌انگیز و سخت بود که نمیدانم چطور گذشت. روز عجیبی بود که غم از چشمها و قیافه‌ام و حتی از پشت ماسک بیرون میریخت و بی‌ربط‌ترین آدمها هم متوجهش شده بودند. و روزهای بعدش هم پس‌لرزه‌های همین چهار روز را تجربه میکردم. روز هفتم و هشتمش ولی باز رنگ و بوی دیگری داشت. عجیب بود اما شیرین و امیدوار کننده.

حالا فکر میکنم که تمام این چند روز اردیبهشت چقدر عجیب و پر اتفاق اما سریع گذشته. چشم به هم زدم و داریم به وسطش نزدیک میشویم. چشم به هم زدم و کمتر از دو ماه به پایان 22 سالگی مانده. اتفاقی که همیشه فکرش را میکردم که در 22 سالگی تجربه خواهم کرد، به طرز عجیبی اتفاق افتاده؛ البته متفاوت با آنچه تصور میکردم.

به این دختر نگاه میکنم. دختری که در چند ماه و مخصوصا چند روز اخیر، طوری دیدمش که هیچ وقت ندیده بودم. دارم بیشتر میشناسمش. نمیتوانم حدس بزنم حرکت بعدی‌اش چیست. نمی‌توانم خوب بفهمم که در این موقیعیت سختی که قرار گرفته کدام راه را انتخاب میکند. اما فقط میدانم هر راهی انتخاب کند پایش می‌ایستد. میدانم اگر هم پشیمان شود باز از تجربه‌ای که به دست آورده رضایت دارد. میدانم هر راهی را انتخاب کند، توکل کرده به خدا.

از خودم دور میشوم و به خودم نگاه میکنم و برایم جالب است که این آدمی که من میشناختم (یا احساس میکردم که میشناسم) حالا چه تصمیمی میگیرد. تصمیم میگیرد روی چارچوب‌هایش مصرانه بماند یا اینکه کمی پایش را بیرون بگذارد و چیزهای جدیدی تجربه کند. نگاهش میکنم در حالی که دلش لرزان است و منطقش نامطمئن و خودش را گلوله میکند لای پتو در حالی که هوا گرم است. نگاهش میکنم در حالی که زانوهایش را بغل کرده و فکر میکند و هی فکر میکند و سعی میکند شرایط را مزه مزه کند. مزه بعضی چیزها که تازه تحربه کرده به مذاقش خوش آمده ولی... به قول فاضل شاید "عقل سر پیچیده بود از آنچه دل فرموده بود".

چند روزی فرصت دارم برای خلوت و فکر. روزی که بخواهم برگردم تهران باید تصمیمم را گرفته باشم. باید چارچوب‌هایش را مشخص کرده باشم. باید عواقبش را در نظر گرفته باشم و منتظرشان باشم. همه اینها سخت است و پر از تنش و اضطراب. آنقدر که چند روز اخیر را به کمک پروپرانول گذرانده‌ام. اما در عین حال، خوشحالم. احساس بالغانه‌ای دارم. تجربه این یک هفته حتی اگر تهش به چیز جدیدی ختم نشود، خودش به اندازه کافی بزرگ و تکان‌دهنده و در مسیر رشد و خودشناسی بود.

 

+ میخوام که خواهش کنم این روزها من رو از دعای خیر و آرزو و انرژی‌های خوبتون بهره‌مند کنید. عمیقا به دعا نیاز دارم. این دختر بدجوری تو سختی و دوراهی مونده (:

آغوش

جدیدا فارغ از جنسیت آدمها، تمایل زیادی به بغل کردنشان دارم. وقتی میبینم آدمها از شدت درد روحی به خود می‌پیچند اما لبخند میزنند، حس میکنم هیچ کار دیگری جز در آغوش گرفتنشان نمیتواند از شدت اندوهشان بکاهد. این اواخر، علاوه بر کارآموزی در بیمارستان روان، در آدمهای اطراف خودم هم مشکلات روحی زیادی میبینم. مشکلاتی که هیچ راه حلی برایشان نیست جز پذیرفتن و تحمل کردن. حقیقتا احساس خستگی میکنم از اینکه در این مدت اخیر بارها و بارها در معرض درد دل بوده‌ام و تهش هیچ راه حلی نتوانستم ارائه بدهم. فقط شاید توانسته باشم کمی گوش شنوایی باشم برای دردهای آدمها. اما ته حرفها، با آدمها به افق خیره شدم و از تصور مسیرهای سختی که پیش روی آنهاست به خودم لرزیده‌ام. داشتم به ر میگفتم که دیدن این همه رنج و این همه مشکلات بالغانه و رنج لاینحل آدمها ناراحتم میکند. ر میگفت خودت را کمتر درگیر کن. ر میگفت بنشین، گوش بده اما نگذار این همه رنج دیگران یک جا روی دل تو جمع شود. توانستم؟ نه.

در کلینیک، دیدن پدرهای نگران و غم‌زده بیشتر از دیدن مادران نگران و غمزده ناراحتم میکند. نمیدانم چرا اینطور است. انگار به دیدن نگرانی و تشویش مادرانه عادت کرده‌ام اما هنوز به دیدن نگرانی و تشویش یک پدر، نه. امروز پدری دیدم که کودک چندماهه‌اش را آورده بود کاردرمانی. کلافه و خسته بود. امید داشت استادم به او بگوید که بچه‌اش (که بچه اولش هم بود) قرار است به زودی خوب شود. اما همه ما میدانستیم که بیماری کودکش چیز حل‌شدنی نیست و تا تمام زندگی کودک کش پیدا میکند. ما میدانستیم که پدر هیچ راهی جز پذیرش و ادامه دادن ندارد. و این بد بود. این خیلی بد بود. کوبیدن این حقیقت در صورت پدر و مادر و درآوردنشان از فاز انکار و رساندنشان به فاز پذیرش، بخشی از وظیفه ماست که البته گاهی هیچ وقت اتفاق نمی‌افتد.

وقتی پرونده بیماران را میخوانم، شگفت‌زده میشوم. حجم اتفاقات و سختی‌های بعضی زندگی‌ها عجیب است. تو میبینی انسانی روبروی تو ایستاده که اعتیاد شدید دارد، پرخاشگر است و حتی شاید قاتل. اما وقتی پرونده زندگی‌اش را نگاه میکنی، میبینی چقدر تمام زندگی و روزهایی که گذرانده عجیب بوده؛ آنقدر عجیب که تو حق نداری قضاوتش کنی و متهمش کنی. گاهی با خودم فکر میکنم اگر من این شرایط را داشتم، به چه انسانی تبدیل میشدم.

در بین دوستانم، دو خودکشی اتفاق افتاده. یکی جدیدا تشخیص بیماری شخصیت مرزی گرفته. دو سه نفر دیگر افسردگی ماژور دارند و افکار خودکشی. یکی دو نفر در رابطه‌های احساسی خود شکست‌های بدی تجربه کرده‌اند. دو نفر به تازگی متوجه شدند که عزیزترین‌هایشان سرطان دارند. یکی در مرز طلاق است.

و من فکر میکنم که این اندوهِ فراگیر عجیب است. قرار نبود زندگی در لایه‌های زیرینش اینقدر تلخ و لاینحل باشد...

۱ ۲ ۳ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend