شروعی بر نظریه ته‌دیگ سیب زمینی؟

داستانی هست که مدتهای زیادی از شروع شدنش میگذره. اوایل در حد یک نگاه ساده بود و از چند ماه قبل و در پاییز از سادگی خارج شد. انکارش کردم، سرکوبش کردم، جلوش ایستادم... گاهی موفق بودم و گاهی نه. به مود خودم هم بستگی داشت. گاهی اوقات احساس حماقت میکردم از وجودش و به راحتی کنار میگذاشتمش و قاه قاه بهش میخندیدم. گاهی اوقات چنان بهش دامن میزدم که فلج میشدم و هیچ کاری از دستم برنمیومد. اما با این وجود، هیچ وقت دلم رو نلروزنده بود، در تمام این مدت. در عمیق ترین لحظه‌ها هم در نظرم چیزی بیشتر از تمایل نبود.

پاییز که حس کردم شدت گرفته، علیرغم تمام درونگرا بودنم، به دوتا از دوستای صمیمی‌م گفتم. سعی کردن کمک کنن و بشنون. گاهی کافی بود، گاهی نه. و گاهی زیادی بود و از شوخی‌های بی‌ربط و باربط‌شون در امان نبودم.

فکر کردم تمام شده. بهمن و اسفند احساس کردم تمام شده و رنگ باخته و میل زودگذری بوده که گذشته. ولی همه چیز از اواسط فروردین شکل دیگه‌ای به خودش گرفت. شکلی بود که دوستش داشتم. مدلی که قابل اعتماد و سالم و امن بود؛ بدون احساسات اضافی. حس‌های گنگ و نامعلوم جای خودشون رو به رفاقت دادن. خوشحال بودم از این بابت چون به هرحال رفاقت، حس و رابطه‌ای بود که براش تعریف و تسلط مشخصی وجود داشت و من از اینکه به خودم و مدل پیشرفت ارتباطم تسلط دارم، احساس اعتماد به نفس میکردم. حس کردم فارغ از هر چیزی میتونم در این رابطه نفع ببرم و نفع برسونم؛ یک رابطه دو سر سود.

با تمام اینها، با تمام این چرخش‌های احساسی چندین ماهه، دیشب و امروز خودم رو ضعیف و شکننده پیدا کردم. وقتی دم طلوع طبق قرار کتابخوانی که با هم داشتیم ازم پرسید حالم خوبه یا نه. گفتم نه. پرسید چرا. در حالی که به صفحه موبایلم خیره شده بودم، اشکم سرازیر شد و دلم میخواست بنویسم دلیلش خودتی. دلیلش اینه که نمیتونم دور از هر ترس و اضطراب و قضاوتی حرف بزنم. ننوشتم. حاشیه رفتم. دلیل‌های دیگه آوردم. تلاش کرد که بهتر باشم و البته موفق شد. کتابمون رو خوندیم و صبح بخیر گفتیم و مکالمه تموم شد. به خودم نگاه کردم. حالتی رو دیدم که نمیشناختمش. اعتراف کردم که دلم لرزیده. اعتراف کردم که اشکم دراومده. اعتراف کردم که رنج میکشم.

در نهایت اما تصمیم گرفتم. تصمیم گرفتم که به دوش بکشم؛ به تنهایی. تصمیم گرفتم که با کسی درموردش حرف نزنم، تصمیم گرفتم دفنش نکنم و انکارش نکنم اما بروزش هم ندم و تمامش رو برای خودم نگه دارم بدون اینکه به کسی بگم. راه‌های سوء‌تفاهم رو ببندم. طوری ابراز کنم که هیچ چیزی وجود نداره. از شیطنت‌های دوست صمیمی‌م جلوگیری کنم، خط قرمزها و محدودیت‌هامو محکمتر بچینم و در نهایت، بین خودم و خدا نگهش دارم. تا زمانی که شاید بفهمم همه اینها تمایل بی‌ارزشی بوده که گذشته. هنوز با وجود انکار نکردنش، امیدوارم که روزی دست از سرم برداره...

 

داستان‌های نیمه‌تمام

در طول یک سال اخیر شاید بیش از 10 کتاب را نصفه رها کرده‌ام. چندین سریال را فقط تا یکی دو اپیزود اول دیده‌ام. با آدم‌های زیادی هم‌صحبت شده‌ام که صرفا در زندگیِ هم رهگذر بوده‌ایم. وجه مشترک تمام این تجربه‌ها، داستانها و خاطراتی‌ست که انتهایی ندارند. در ذهن من، همه اینها فریز شده‌اند. داستان آن کتاب‌ها، سریال‌ها یا آدم‌ها، بدون اینکه پیش برود، در یک پلان مشخص خشک شده و دیگر تکان نمی‌خورد. مثلا هیچ وقت قرار نیست متوجه شوم که آن مردی که با همسر و دو بچه کوچکش با اتوبوس راهی محل زندگی‌اش شده، بالاخره توانسته پدرش را ببیند یا اینکه پدرش قبل رسیدن پسر فوت کرده. هیچ وقت متوجه نمی‌شوم که آن دختر جوانی که پزشکی را به خاطر نامزدش رها کرده بود، بالاخره موفق خواهد شد به کانادا مهاجرت کند یا نه. هیچ وقت نمی‌فهمم سر آن خانمی که به دکتر بیمارستان التماس می‌کرد که همسر مبتلا به اسکیزوفرنیایش را در بیمارستان بستری کند، چه بلایی آمده. همه اینها و هر کدام مفصلا، داستانی در ذهنم به جا گذاشته‌اند. داستانی که شخصیت‌هایش در صفحات وسطی کتاب و درست در اوج ماجرا، خشک شده‌اند و انگار یک نفر صفحات بعدی کتاب را جدا کرده یا انگار که به شکل ضدحال‌زننده‌ای صفحات بعدی سفید مانده و چاپ نشده. حس‌ش دقیقا شبیه آن حالت است که یک نفر میگوید "فلانی راستی یه چیزی می‌خواستم بهت بگم" و وقتی تو تا خرخره در ولع و فضولی فرو رفته‌ای میگوید "نه هیچی ولش کن".

حالا این دومین ترمی است که کارآموزی میروم. ترم قبلی مراجعینم کودکانی با مشکلات ذهنی بودند و در این ترم در یک بیمارستان روانپزشکی، با مراجعینی سر و کار دارم که اختلالات روانپزشکی دارند. این شرایط یعنی ناگهان در طول این چند ماه، با حجم بزرگی از داستان‌های ناتمام مواجه شده‌ام. تصویرهایی که میبینم به طرز عجیبی یک گوشه حک میشوند. دختری که دو نگهبان کشان‌کشان او را به اورژانس می‌برند، دختر دیگری که پشت درهای زندان‌گونه زار می‌زند و به مادرش که آن طرف در ایستاده التماس میکند که بیرون ببردش، مردی که اصرار می‌کند به دکتر بگویم مرخصش کند و... و هزار هزار پلان و تصویر دیگر. گاهی فکر میکنم مغزم با این گیگابایت‌ها اطلاعات و تصاویر ذخیره شده قرار است چه کند. گاهی که بی‌خواب می‌شوم یا ذهنم بی‌قراری می‌کند، یکی از پرونده‌های ناتمام را بیرون می‌کشم و شروع می‌کنم به پر کردنش. حالات مختلف را در نظر می‌گیرم و صفحاتی که به اشتباه ناشر سفید مانده‌اند را با احتمالات خودم پر می‌کنم. بعد پرونده مختومه اعلام می‌شود. گاهی آدم‌ها به هم دست می‌دهند و به خوشی و خوشحالی کنار هم زندگی می‌کنند. گاهی یک نفر می‌میرد و همه چیز سیاه می‌شود. گاهی انسانی عادی ولی قدرتمند بار همه چیز را به دوش می‌کشد و سالهای سال با همان شرایط سخت به زندگی خاکستری‌رنگش ادامه میدهد.

اگرچه که هر پرونده را بارها در ذهنم بررسی و مختومه می‌کنم اما حقیقت این است که هر داستان می‌تواند به هزاران شکل تمام شود. حقیقت این است که داستان‌های نیمه‌تمام هیچ وقت نمی‌توانند مختومه شوند. حقیقت این است که هر روز و هر ساعت داستانی جدید شروع می‌شود؛ بدون اینکه قبلی‌ها تمام شده باشند. حقیقت این است که دنیا بر روی انبوهی از داستان‌ها و روایت‌ها بنا شده.

و من؟ من با داستان‌ها زندگی می‌کنم. هیچ وقت از آنها رها نیستم و نخواهم بود. و شاید حتی روزی در پایان زندگی‌ام، خودم داستان نیمه‌تمامی باشم که هیچ وقت صفحه آخرش را ننوشته. همین خواهم بود: داستانی سرگردان که در بی‌نهایتِ جهان پرسه می‌زند...

 

 

واهی

دیروز ظهر در حالی که در ترافیک شدید از بیمارستان روان به خوابگاه برمیگشتم، فکر میکردم که زندگی چقدر هیجان انگیز است. با همه‌ی نقطه‌های سیاهش اما همچنان زیباست. فکر میکردم به تمام سردرگمی‌ها، به تمام سوالها و به تمام حجم ندانسته‌ها و ناامیدیهایم...

دیشب درست بعد از اینکه رفیق‌ترین آدمی که اینجا دارم به خانه برگشته بود، درست بعد از یک تماس تلفنی، ناگهان همه چیز آوار شد. تمام تنم یخ کرد و ناگهان حس کردم که سراپا دارم میلرزم. برگشتم به اتاق تا در تختم کمی بنشینم و شاید آرام بگیرم ولی اتاق پر از آدمهایی بود که مهمانهای هم‌اتاقی‌هایم بودند. برای منی که وقتی کلافه یا ناراحت یا عصبی‌ام، حتی وجود آدمهای آشنا هم سخت است، دیدن آن شرایط و تحمل کردنش ناممکن بود. لباس گرم پوشیدم و ساعتها تنهایی در راه‌پله‌های منتهی به پشت بام نشستم. فکر کردم. لرزیدم. گریه کردم. بغض کردم. با خودم حرف زدم و... و عمیقا حس کردم دارم از شدت تنهایی از هم میپاشم.

ساعت 3 شب برگشتم اتاق و همچنان اتاق پر از مهمان بود. پر از آدمهایی که در آن لحظات برایم نا امن بودند و حقیقتا از این حجم از فقدان شعور شگفت‌زده شدم. چطور ممکن بود که ببینند چطور در حال زار و آشفته‌ای هستم و ساعت از 3 شب گذشته باشد اما همچنان بساظشان را جمع نکنند و خنده‌ها و جیغ و دادشان را به جای دیگری نبرند؟...

دیشب سخت گذشت. امروز هم... هیچ چیز حل نشده. شرایط غیرقابل پیش‌بینی و ناراحت کننده است. و هزار موضوع متفرقه دارم تا نگرانشان باشم. با این حساب به نظر میرسد هنوز هم زندگی همان است... همان جریان دوست‌داشتنی که قرار نیست تحت کنترل من باشد. قرار نیست هیچ وقت احساس راحتی مداوم باشد انگار...

در یک ماه اخیر با چنان مشکلات بزرگانه‌ای برخورد کرده‌ام (یا دوستانم برخورد کرده‌اند و من از نزدیک نظاره‌گر آن بوده‌ام) که حس میکنم ناگهان دنیا چقدر عوض شده. انگاری واقعا جنس دغدغه‌ها شبیه دنیای بزرگانه‌ای شده که ناخواسته واردش شده‌ام. شاید چیزی شبیه به فیلم‌های هری پاتر؛ هر چه جلوتر میروی قرار است تیره‌تر شود.

و هیچ گریزی نیست. هیچ چاره‌ای جز پذیرش نیست.

 

+ شما بگو بچه‌های ته‌تغاری لوس و نازپرورده‌ن. باشه. شما نمیدونی اونا پا به پای همه خانواده چه چیزهایی رو تجربه کردن حتی وقتی خیلی کوچیک بودن برای اون تجربه‌ها.

++ بعد این همه وقت دارم اینجا مینویسم اونم اینطوری دارک... هعی :')

+++ بتاب ای ماهتاب من، بتاب از پشت واهی‌ها...

درمانگری...؟

اگر تو این دو سال اخیر اینجا رو خونده باشید و البته هنوز من رو یادتون باشه احتمالا میدونید که من در برهه‌ای چقدر عاشق رشته‌م بودم. بودم؟ بعله دارم از فعل ماضی استفاده میکنم برای بیانش (:

یکی از مهمترین دغدغه‌های امروز من درمورد آینده تحصیلی و شغلی‌مه. آیا دیگه کاردرمانی رو دوست ندارم؟ جواب دادن به این سوال پیچیده‌ست. من دوسش دارم. تئوری و فلسفه رشته رو بسیار میپسندم و بهش معتقدم.درس‌هاش رو دوست دارم و از خوندنشون لدت میبرم. یک ویژگی مهم داره که من عاشقشم (اینکه مجموعه‌ای از علوم مختلف رو در بر میگیره). خب پس دردم چیه؟ من این ترم به تازگی وارد فضای بالینی رشته‌م شدم و ... هووووووف. فعلا کارآموزی که دارم میگذرونم مربوط به منتال کودکه که مربوط به بچه‌هاییه که بیماریهای روانپزشکی دارن. و من تازه این حقیقت رو کشف کردم که حقیقتا اصلا تحمل این همه بچه دیدن رو ندارم =| از اینکه این همه بچه میبینم و این همه مجبورم با بچه‌ها سر و کله بزنم واقعا آزار میبینم. از اینکه مجبورم برای ارتباط با بچه‌ها صدامو نازک کنم و قربون صدقه‌شون برم و ... نمیدونم این چه حقیقت سمی‌ایه ولی واقعا فضای کار با بچه‌ها رو دوست ندارم. احساس میکنم از خودم دور میشم. آیا از دیدن بیماری بچه‌ها ناراحت میشم؟ بله اینم هست ولی بیشتر دلم به حال خودم میسوزه. وقتی مراجع اتیستیکم رو میبینم و هرچی پلن براش میریزم به در بسته میخوره و حتی قادر نیستم در طول جلسه توجه این بچه رو اونطوری که میخوام جلب کنم، دلم به حال خودم میسوزه...هرچند که سوپروایزرم میگه این اصلا مشکل تو نیست و بیماری این بچه اینقدر شدیده که واقعا پیش‌آگهی خوبی نداره... یا کیس دیگه‌ای که دارم و هر جلسه یه بلایی سرم میاره. یه جلسه مدام جیغ میزنه و گریه میکنه و تف و دماغشو بهم میماله، یه جلسه مدام مقنعه‌مو میکشه و درمیاره، یه جلسه عینکمو درمیاره و تو دهنش میکنه، یه جلسه باهام کتک‌کاری میکنه، و حتی بعضی وقتا ماسکمو میکشه و درمیاره. آیا من عصبانی میشم؟ بله. ولی خیلی صبورانه رفتار میکنم. یعنی حقیقتا بیش از حد صبوری میکنم چون در این مواقع گاهی لازمه با قاطعیت بیشتری برخورد کنم اما بازم اونقدر صبوری میکنم که حتی خودمم تعجب میکنم =) و خب این برای مسیر درمانگری یه نقطه ضعف محسوب میشه چون خیلی جاها باید قاطعیت و حتی عصبانیت مصنوعی داشته باشی.

و خب رشته‌‌ی من خیلی گسترده‌ست. بخش جسمی هم داریم که من واقعا فکر نمیکنم از اون هم خوشم بیاد. تنها چیزی که میمونه بخش روان بزرگساله که اون هم اینقدر سال بالایی ها ازش بد تعریف میکنن که...

 

من عمیقا دوست دارم از شغلم لذت ببرم. اما الان بابت کاراموزی‌ها که میرم اینقدر عذاب میکشم که شب قبلش کاملا دپرسم و بعد از کاراموزی هم به یه پروسه نسبتا طولانی ریکاوری نیاز دارم =| و فکر میکنم خب که چی؟ من اگه بخوام اینطوری کار کنم به یه ماه نکشیده افسردگی میگیرم. و نقطه بدترش اونجاست که الان نمیدونم دقیقا دلم چی میخواد. یعنی یه حدسهایی میزنم ولی اون حیطه‌ها اصلا از نظر مالی قابل پیشبینی و قابل اعتماد نیستن :( و حتی مطمئن نیستم که اگه به طور حرفه‌ای و به عنوان شغل واردشون بشم همچنان حس خوبی داشته باشم بهشون.

من خودم رو گم کردم، علائقم رو گم کردم و ازشون مطمئن نیستم، دلم میخواد از لحاظ مالی هم مستقل باشم در آینده، به رشته تحصیلی‌م شک دارم و از طرفی جسارت کنار گذاشتنش رو هم ندارم :))))))))

و هووووووووف خدایا... مغزم پیچیده به هم =) به جز اینها موراد دیگه‌ای هم هست که شاید بعدا بیشتر ازشون بنویسم :(

 

+ و کلا علاوه بر این موضوع تحصیل و شغل و اینها، موضوع دیگه‌ای هم هست که الان فضای فکری‌مو اشغال کرده اما خودسانسوری اجازه نمیده درمومردش حرف بزنم دی: شاید بعدا تصمیم گرفتم بنویسم درمورد اون هم...

 

 

تو که ماه بلند آسمونی...

توی اتوبوس نشستم و بعد از یک ماه به خونه برمیگردم. این طولانی ترین زمانیه که خونه و مامان و بابا رو ندیدم. عجیبه که دووم آوردم و دیوونه نشدم.

از پنجره اتوبوس دارم ماه رو نگاه میکنم، از پشت دوتا ماسک بوی سیگار راننده رو استشمام میکنم، تو گوشم آهنگای قشنگم پلی میشن و فکر میکنم.

معمولا سفر برای من با تفکر فلسفی و روبروشدن با خلا‌های فلسفی‌م همراهه. الان در حالیکه به ماه قشنگ زرد پرنور نگاه میکنم، دارم به پوسته‌های زندگی فکر میکنم.... اینکه زندگی معجون توامانی از اندوه و خوشی و اشتیاق و ترسه. مثل الانِ من. بی‌نهایت ذوق‌ناکم از اینکه سه روز و نصفی خونه‌م و در عین حال بی‌اندازه مضطربم از اینکه ناقل این بیماری مزخرف باشم برای خانواده‌م. و این ترس با داستانهای کارآموزی و خوابگاه و ابتلای خانواده هم‌اتاقی‌م و.... بیشتر هم شده.در عین حالی که حتی این احتمال وجود داره که اصلا رسیدنی در کار نباشه... 

به این فکر میکنم که زندگی عجیبه و قراره داستانهای زیادی برای ما داشته باشه. این وسط بعضی‌ها این داستانها رو بدبختی میدونن و بعضی راهی برای رسیدن به کمال. من؟ فعلا فقط تا این حد یاد گرفتم که یه گوشه بشینم و نگاهش کنم و قبول کنم که همین بلاتکلیفی، همین جمع تناقض‌های احساسی و اخلاقی و همین چرخ خوردن‌های حس و روزگار... همین‌ها زندگی طبیعیه... هیچ وقت قرار نیست به ثبات (با اون معنایی که تو ذهنم هست) برسم چون هر لحظه، حتی در شادترین و بی‌غم‌ترین لحظه‌ها، نقطه‌های تاریک میتونن مثل یک قطره جوهر مشکی پخش بشن در تمام آب شفاف و روان زندگی‌ت. فهم این نکته به من این حس رو میده که هیچ لحظه‌ی شادی بدون غم نیست و هیچ لحظه‌ی غم‌انگیزی بدون شادی نیست و هیچ ذوقی بدون ترس نیست و هیچ ترسی بدون ذوق نیست.

و زندگی قرار نبود اینقدر گیج‌کننده باشه. یادم هست که روزهای دبیرستان و کنکور فکر میکردم که وقتی دانشگاه برم از ابهام و بلاتکلیفی زندگی کم میشه. حالا که سال سوم دانشگاه هستم فکر میکنم شاید بعد از دانشگاه و وقتی مشغول به کار بشم دیگه بلاتکلیفی‌ها تمومه. اما همین چند روز پیش، همکلاسی 28 ساله‌م زل زد بهم و گفت این ابهام زندگی هیچ وقت تموم نمیشه و قرار نیست یک روز بیاد که همه‌چی برات شفاف بشه.

اما من همچنان در حال چنگ زدنم که برای خودم نقطه‌ای رو پیدا کنم که حداقل رویکرد و جریان شفافی به زندگی‌م ببخشه. گاهی که پیداش مفکنم، بلافاصله بعدش خودم رو گم میکنم و این وسط خدا رو شکر که چیزهایی داذم که بهشون پناه ببرم و بتونم از خودم در برابر ابن جریان متلاطم محافظت کنم.

حالا دیگه ماه خیلی بالاتر رفته. دیگه زرد و پرنور نیست ولی همچنان زیبا و سحرانگیزه و خوشحالم که امشب باهام همراهی میکنه...

 

 

+ ولی انصافا این صندلی‌های اتوبوس رو اصلااصلا متناسب با اناتومی و اصگل ارگونومی طراحی نکردن. لنتیا یه جوری اینا رو ساختن که در همون یکی دو ساعت اول سفر پا و کمر و گردنت باهات خدافظی کنن :') 

 

(=

وبلاگم به معنای واقعی کلمه جوریده شده. تمام ماه‌ها، پست‌های مختلف و برچسب‌ها، اغلبشون بازدید داشتن و تعداد نمایش‌ها به طرز عجیبی بالا رفته. یک جاهایی از وبلاگم مورد بازدید قرار گرفته که خودمم از وجودشون خبر نداشتم :') یعنی حقیقتا یادم نبود همچین برچسب‌هایی هم داشتم اینجا.

و کامااااااان چقدر حوصله ((((':

ریز به ریز آرشیوم شخم زده شده. و واقعا واقعا با اینکه حدس میزدم اما فکر نمیکردم کسی بخواد اون متن رو گوگل کنه :')

باشه خب. من نمیتونم از اینجا فرار کنم. نمیتونم آرشیو و اسم و رسم و قالب و دوستامو بغل بزنم و ببرم یه جای دیگه. نمیتونم اینجا رو عوض کنم. و بر خلاف ماه‌ها قبل تازه روشن شدم و موتور نوشتنم اینجا راه افتاده. فلذا ناز شست هرکی که اینجاست.

فقط ناراحتم که احساس امنیت و پناهگاه بودن اینجا ازم گرفته شده....

هعی :') خوندن اینجا رو حلالت نمیکنم زن/مرد :") 

 

+ ولی خیلی وقت بود با موبایل پست نذاشته بودم (=

در ستایش وبلاگ فور اور

یکی از پستهای نسبتا قدیمی اینجا رو تو جای دیگه کپی و بعد پست رو حذف کردم. قصدم این بود که تو صفحه شخصی اینستاگرامم منتشرش کنم. چرا از اینجا حذف کردم؟ چون میترسیدم کسی به سرش بزنه و بخشی از جملاتش رو سرچ کنه و به اینجا برسه. در کمال ناباوری دیدم که بعد از پاک کردن اون پست هم باز توی سرچ گوگل، وبلاگ نمایش داده میشد =| این باعث شد که تو انتشار اون متن تو اینستا مردد بشم. دو روز گذشت و همچنان کرمی در من میلولید و من رو به انتشار اون پست سوق میداد. در این دو روز کم‌کم راضی شدم که بیخیال این بشم که ممکنه کسی سرچ کنه. در واقع به خودم قبولوندم که احتمال همچین چیزی خیلی کمه.

پس دوباره تصمیم گرفتم پستش کنم. رفتم تو اینستا، عکسی که برای اون کپشن ادیت کرده بودم رو انتخاب کردم، متن اصلاح و ویرایش شده رو کپی کردم و... قبل اینکه پستش کنم دوباره فکر کردم "اصلا رواست که مخاطبین و فالورهای اینستاگرام من این دست‌نوشته رو ببینن و بخونن؟ اصلا جایگاه این نوشته توی اینستاگرام من هست یا نه حق ندارم از محدوده وبلاگ خارجش کنم؟" این سوال باعث شد که من اینستا رو ببندم و هنوزم که هنوزه اون متن رو اونجا به اشتراک نذارم.

نتیجه؟ هیچی. فقط خواستم بگم انگاری علیرغم این که اینجا اینقدر کمرنگم، اما هنوز بعضی حرفها خاص اینجا هستند. اونقدر که بعد از یک هفته کلنجار رفتن هنوز نتونستم منتقلشون کنم. و بعضی حرفها هماونقدر که زدنشون اینجا آسون‌ترینه، تو اینستا و فضاهای مشابه سخت‌ترینه :,)

 

+ هنوز هم نمیدونم سرانجام اون متن چی میشه (:

پساطوفانِ آبیِ چرک

با مامان رفته بودیم مغازه. مامان یه کم خرت و پرت برداشت که یادم نیست چی بودن. وقتی رسیدیم جلوی پیشخوان و خواستیم حساب کنیم، در گوش مامان گفتم میشه یه پاکت سیگارم برداریم؟ بهمن بهتره یا تیر؟ مامان بدون اینکه چیزی به من بگه یا حتی از فروشنده بخواد، دستشو برد پشت پیشخوان فروشنده و یه پاکت سیگار برداشت. در همین حین دستش خورد به چینش شکلاتها و همشون ریختن زمین. فروشنده عصبی شد و سرمون داد زد که اگه چیزی میخواین بگین خودم بهتون میدم. از داد فروشنده ترسیدیم و حرصمون گرفت. همه جنسا رو گذاشتیم رو پیشخوان و بدون اینکه چیزی بخریم از مغازه زدیم بیرون. وقتی رسیدیم خونه، آشفتگی از سر و صورتمون میبارید. به دستم نگاه کردم و دیدم پاکت سیگار دستمه. نه بهمن بود و نه تیر. بابا و داداش اومدن جلو و گفتن چی شده؟ براشون تعریف کردیم. وسط تعریف کردن ما، یهو راس هم به جمع اضافه شد. کدوم راس؟ همون راس فرندز (: بعد اینکه تعریف کردنمون تموم شد یهو راس گفت: حالا به خیر گذشته خدا رو شکر، صلوات بفرستین (((((((((=

از خواب پریدم؛ با استرس زیاد و ضربان قلب بالا. تو طول خواب 5-6 ساعته‌م چندبار از خواب پریدم. حتی توی خواب هم شدت استرسم رو حس میکردم. دیروز روز افتضاحی بود. مدتها بود که تا این حد احساس عصبانیت رو تجربه نکرده بودم. اولین باری بود که مستقیما با یکی از همکلاسیهام دعوام شد. شما فکر کنید به خاطر درس و دانشگاه مجازی، توی یه گروه مجازی، یه دعوای مجازی کنی (: فکر میکنم اولین باری بود که با چنین لحنی توی گروه کلاسی صحبت کردم (البته بهتره بگم تایپ کردم. چون قاعدتا دعوا و همه بحثها چت و نوشتاری بود نه کلامی). در اون لحظاتی که از شدت عصبانیت دستام میلرزید و چشمام تار شده بود و بغض کرده بودم، باز قبل از فرستادن هر پیام چند بار میخوندمش که خیلی هم تند نباشه، خیلی هم بد حرف نزنم و خلاصه کاری نکنم که احترامی شکسته بشه اونم تو گروهی که باهاش رودرواسی دارم و حداقل دو سال دیگه چشممون به هم میفته. بعدا بچه‌ها گفتن همچینم لحنت دعوایی نبوده. یعنی بوده اما خیلی هم کوبنده نبوده. من فقط خودم میدونم که چقدر از کار اون آدم عصبی شدم و فقط خودم میدونم که دلم میخواست با تریلی از روش رد بشم یا حداقلش با لحنی باهاش حرف بزنم که شسته شه. آخرشم گفت حد و حدودتون رو رعایت کنین. و من نمیخواستم بحثی رو ادامه بدم و دقیقا میخواستم حد خودم رو رعایت کنم وگرنه اگه قرار بود حد اون آدم رو بهش نشون بدم قطعا طور دیگه‌ای حرف میزدم.

پووووووووف... و الان؟ بعله. این از معدود دفعاتی بوده که موقع عصبانیت حرفامو زدم و حتی الانم که نزدیک به 24 ساعت از اون عصبانیت شدید گذشته، از حرفایی که زدم پشیمونی ندارم چون بی‌احترامی نکردم. اما... بذارید صادقانه بگم. یک بار عجیب و بزرگ غم و اضطراب دارم. اگرچه حرفم رو زدم و اصطلاحا خالی شدم اما انگاری این نسخه‌ی درستی از من نبوده. حالم رو بد میکنه. حالم رو خیلی بد کرده. فهمیدم آدمی نیستم که بعد از دهن به دهن گذاشتن با دیگران حس خوشحالی و خالی شدن کنم. فهمیدم هرچی‌ام منطق و عقلم پشتم باشه اما این گلاویز شدن با دیگران، حتی به حق، حالم رو بد میکنه. و مدام مغزم میپرسه مطمئنی حرفات و برداشتت درست بود؟ مطمئنی حق داشتی عصبانی بشی؟ مطمئنی کاری که اون کرد درست نبود؟ مطمئنی این سو برداشت تو نبود؟

حالا فهمیدم رویکرد همیشگی سالهای اخیرم قطعا رویکرد درست‌تری بود. من آدم گلاویز شدن نیستم. بعدش نمیتونم بار و اثرات روانی‌ش رو تحمل کنم. عصبانیت و حس بدی که دیروز دریافت کردم اونقدر زیاد بوده که هنوزممم نتونستم هضمش کنم و دائم نگران و غمگینم. از این به بعد باید حواسم باشه. مثل همیشه، رویکرد رها کردن در پیش بگیرم. اما وقتی دوباره موقعیت دیروز رو بررسی میکنم با خودم فکر میکنم که آیا واقعا میشد همچین چیزی رو رها کرد؟ میشد اون همه احساس بی‌احترامی که بهم شد رو رها کنم؟ نمیدونم.

فقط میدونم از دیروز که حقیقتا روز سختی بود، الان فقط یه کوه غمگینی برام مونده. خشمم جای خودش رو به ناراحتی داده. ناراحتی از چی یا کی؟ شاید از خودم، شاید ناراحتی از موقعیتی که تجربه کردم و دلسوزی و سوگواری و همدلی با خودم به خاطر باری که تحمل کرده. آره... انگار یه تیکه از خودم برای اون تیکه دیگه از خودم ناراحته و دوست داره دلداریش بده و غمش رو به جون بخره و بهش بگه فدای سرت دختر، اصلا بیا بغلم که اون همه فشار رو تو اون لحظه‌ها تجربه کردی.

چه موجود عجیبیه انسان. هزار سال هم که صرف کنم تا خودم رو بشناسم، همچنان انگار تو نقطه‌ی اولم...

 

 

+ واقعا موتور وبلاگ‌نویسیم دوباره روشن شده؟ نمیدونم (:

دیوانگی شبانه +)

اومده بودم تکلیف درس بازی درمانی رو کامل کنم. اما خب موزیکی پلی میشد که اصلا به هوای درس نمیخورد. بی اختیار اومدم اینجا. بعد مدتها... تصمیم گرفتم اینکه این مطلب مفیدیه یا نه، اینکه وقت کسی رو تلف میکنم یا نه، اینکه اصلا که چی، اینکه علائم نگارشی درست باشه، اینکه اصلاح و بازنویسی دارم، اینکه کامنت جواب نداده دارم از اونقدرررررر قبل که الان حتی روم نمیشه جواب بدم... همه اینا رو بذارم کنار و محض رضای خدا فقط چراغ اینجا رو روشن کنم وبعدش برم تا کی؟ نمیدونم واقعا دیگه کی دوباره برگردم و تو این صفحه تایپ کنم. بارهای قبلی با خودم میگفتم دیگه از این به بعد مداوم خواهم نوشت. از اونجایی که هیچ وقت این قول عملی نشد، فلذا الان بهتره اصلا به بعدش فکر نکنم و تصمیمی نگیرم و همین آبراهه کوچیک رو غنیمت شمارم دی:

اگه بخوام از ایامی که گذشته صحبت کنم... اوووومممم... حرف زیاده، خیلی خیلی زیاد. مثلا پریروز چهلم آق‌بابا بود. بارون میومد. صحنه خیلی تراژدبکی شده بود. بارون، چترهای سیاه، ابرهای سیاه، لباسای سیاه، درختای سبز، گریه، دل تنگ، خاک... و در نهایت تصویر توامانی از امید و ناامیدی. اما در همون لحظه از ته دلم خواستم روزی که مردم و توی مراسم ختمم، هوا همینقدر بارونی و ابری و قشنگ باشه...

خب... دیگه چی؟ آها. یه درک مهمی که اخیرا بهش رسیدم اینه که لزومی نداره رشته تحصیلی و شغلی آدما یکسان باشه. میشه برای شغل مهارتهایی رو کسب کرد که اصلا ربطی به تحصیلت نداره و بعد همونا رو ادامه داد. شاید بگید خب این که خیلی واضحه. باید بگم بله واضحه ولی از گفتن تا درک کردنش برای من دو سال طول کشید =| حالا چطور شد که همچین درکی ایجاد شد؟ اینکه داشتم به هزار و یک مسیری که میتونم برای آینده شغلیم انتخاب کنم فکر میکردم که یکی گودرزه و اون یکی شقیقه. عملا علایق کاملا بی ربطی دارم. و حالا هزار مسیر جلومه که همه رو دوست دارم و همه رو میخوام و همه عملی ان و همه میگن بیاااا پیش من دختررررر. فلذا من سال 1400 رو سال بررسی علایق و پیگیری تجارب جدید و جستجوی راه اصلی زندگی نام نهادم. البته نه اینکه دقیقا همین نام رو نهاده باشم ولی خلاصه منظورم همین بود. شاید بگید ای بابا ما این کارا رو تو 16-17 سالگی کردیم. باید بگم بله منم کردم. اما خب انگاری هر چند سال یه بار باید از این کارا بکنم =| آخه هی انگاری شفافتر و جدی تر میشه هرچی میرم جلوتر. و هم خوبه هم ترسناک. چون داره خیلی زود میگذره. مثلا من الان یه ماه و نیم دیگه 21 سالم کامل میشه و میرم تو 22 و بیخیال تو رو خدا. کی اینقدر رشد کردم؟

اما مثلا قبلا همیشه حس میکردم عقبم. از کی و از چی؟ خودمم نمیدونستم فقط همیشه حس میکردم عقبم. اما این روزا این حس رو ندارم. اتفاقا حس میکنم کاملا تو سن ازمون و خطا و سعی و تجربه ام. و چقدر این مدت دانشجویی کمک میکنه به تجربه کردن. یعنی حتی همین حالت مجازیشم کمک میکنه دیگه اگه حضوری میبود که خیلی خفن تر میبود.

البته من اعتراضی ندارم.از خونه و اتاقم و این سکون و سکوت و اینا لذت میبرم. یعنی همه آدمای اطرافم دارن دیوونه میشن از قرنطینه و من همچنان حتی ذره ای حس بد بهش پیدا نکردم :) دی: خب بالاخره هرکی یه جوریه. منو انگاری خدا درست اول طیف درونگرایی آفریده دیگه.

 

دیگهههههه... چیز دیگه ای فعلا به ذهنم نمیاد. ممنون اگه هنوز اینجایین. مرسی اگه خوندین. مرسی که وقتتونو به پست بی در و پیکر من دادین. مرسی که هنوز وبلاگ میخونید :*

 

تو بگو که همین فردا...

بیدار مانده‌ بودم که بنویسم. از بیدار ماندن خوشحال بودم؛ از نوشتن خوشحال‌تر. گشتم بین موسیقی‌ها و یک بیکلام پخش کردم و قلم را برداشتم که بنویسم. قلم به دست ماندم و گوشم شنید و چشمم شروع کرد به گریستن. دستم را گرفتم روی صورتم و فکر کردم؛ به آدمهایی که تازگی خبر رفتنشان را شنیده‌ام.آدمهایی که باور نمی‌کنم دیگر زیر این آسمان نفس نمی‌کشند. زینب کوچولویی که از تمام دنیا هفت ماه را در دل مادرش رشد کرده بود؟ مادر زینب کوچولو که 24 سال روی این سیاره زندگی کرده بود؟ معلم پرورشی دبیرستان که مهربان بود و همین امروز وقتی داشتم در بین مخاطبین تلگرامم دنبال کسی میگشتم، ناگهان نگاهم در چهره خندانش قفل شد؟

گمان میکردم که جدیدا بی‌احساس شده‌ام و خبر رفتن آدمها عمیقا ناراحتم نمیکند. امشب که بیدار مانده بودم تا بنویسم فهمیدم که نه. اتفاقا احساساتم عمیق‌تر شده. آنقدر که دیگر حتی خودم هم پیدایشان نمی‌کنم؛ اما وقتی یک شب در کمال خوشحالی آماده‌ام که بنویسم، وقتی هیچ غمی به دل ندارم، ناگهان گرفتار هجوم بغض و اشک می‌شوم. شبیه‌ام به دیوانه‌ای که خنده و گریه‌اش حسابی ندارد؛ یک دیوانه‌ی معمولی!

دارم فکر میکنم که این دنیا رنگی جز سیاه و سفید و خاکستری ندارد؛ همین رنگهای خنثی. رنگهای دیگر انگار از جای دیگری می‌آیند. احساس میکنم که این یک سال گذشته همه‌ی ما یاد گرفته‌ایم که گاهی قوطی‌های رنگ را از ته دلمان برداریم و خالی کنیم روی تمام زندگی. بعد بلند شویم و بخندیم و ماسک بزنیم و با دردهایمان برقصیم. بعدترش که دوباره دنیا خاکستریهایش را زیاد کرد، کز می‌کنیم یک گوشه و ناگهان بغضمان میترکد. بعد از این ترکش‌های بی‌امان، ناگهان قوطی رنگ دیگری برمیداریم و می‌پاشیم به در دیوار و روز از نو.

در نهایت، مشکلی نیست. این تکرار بین امید و ناامیدی، واقعیت و خیال، غم و خوشی، تاریکی و روشنی... مشکلی نیست. یاد می‌گیریم که زنده بمانیم و نترسیم؛ که زنده بمانیم و خاکستری‌هایش را بپذیریم. کم‌کم شاید یک روزی سر از جایی دربیاوریم که بشود اسمش را گذاشت: "کرانه‌هایی که راه برگشت از آن ندانیم"

 

+ یه آهنگی دارم که میفرماد:

صدای قلب نیست؛

صدای پای توست

که شبها در سینه‌ام میدوی

کافیست کمی خسته شوی

بایستی!

 

++ میروم که بنویسمش و یادم بماند که آن متنی که در دقیقه فلانم کلیپ خوانده می‌شود، حاصل آن شبی بود که گرفتار ترکش دوران گذار شدم؛ یک راز.

 

+++ بگذارید تاکید کنم که نه غمگینم و نه ناراضی. تنها راهی که برای مبارزه با سیاهی‌ها پیدا کردم، نوشتن در اینجا بود. خوشحالم؛ همین (:

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend