برای آتش‌نشان‌های کشورم... (یک چالش فوری این بار برای هموطنان) + پ.ن

از پلاسکو شنیده‌اید حتما و خب مجالی برای توضیح ماجرا نیست...


بیایید برای آتش نشان‌های کشورمان دست به دعا شویم.

هر کس می‌تواند،

می‌خواهد،

نگران آتش‌نشان ها و خانواده‌هایشان است، 

لطفا یک زیارت عاشورا بخواند برایشان.

بیایید حالا که همیشه چالش‌های رنگ و وارنگ راه‌ می‌اندازیم، این دفعه برای هموطنانمان چالشی راه‌ بیندازیم.


+ لطفا هرکس مایل است، منتشر کند.

+ اگر هم مایلید شرکت کنید لطفا:)

بعدا نوشت: به پیشنهاد یکی از دوستان، تصویر زیر رو هم گذاشتم‌ اگه اهل تهران هستید و شرایطش رو دارید، میتونید به مراکز زیر برای اهدای خون مراجعه کنید... برای حادثه پلاسکو

* در آغوش حق:)

این‌ همه زندگی:)))

قرار بود این پست از زورگویی برایتان بگویم. از آن همکلاسی کوتاه قدم که صدای بلند و ابروهای پیوندی دارد.

ولی خب وقتی فهمیدم باید فردا حدودا ۲۵ تا تلفن به ۲۵ نفز متفاوت بزنم، ترجیح دادم فعلا فکرم را روی این موضوع متمرکز کنم که اگر با هر کدامشان سه دقیقه صحبت کنم که می‌شود هفتاد و پنج دقیقه، چقدر پول شارژش می‌افتد؟ البته که بعید می‌دانم به سه دقیقه تمام شود تمام حرف‌ها.

بعد فکر کنید در همین گیر و دار یک سری اتفاقاتی بیوفتد که آدم کاملا احساس کند کنار گذاشته شده؛ آن هم بدون اینکه بفهمد چرا. یعنی این حداقل حق یک نفر نیست که بداند چرا اینطور شد؟ مثلا مثل این می‌ماند که شما یک دانشمند هسته‌ای باشید و وظیفه‌تان این باشد که اورانیوم غنی‌سازی کنید، ولی به شما بگویند برو چای بریز و بیاور:/ در همین حد حالا شاید کمی قابل تحمل‌تر:/

واقعیت این است که همیشه دلم می‌خواست سرم شلوغ باشد. آن‌قدر که اصلا حتی اگر هم بخواهم، نتوانم هدر بدهمش. خب فکر می‌کردم شاید در آستانه سی سالگی بتوانم چنین شرایطی را داشته باشم. حالا می‌بینم ۱۷ سالگی ظرفیت ‌های زیادی دارد. به اندازه آنکه نگذارد بخوابی، نگذارد صبح تا شب در کانال‌های مختلف بچرخی و حتی نگذارد زندگی نکنی. 

این‌ها به نظرتان زیادی خوش‌بختی نیست؟:)


----------------------------------------------------------------------

* یک بیت بود که قبلا خیلی دوستش داشتم. اما نمیدانم چرا مدت‌ها بود فراموشش کرده بودم که به لطف کتاب تست قرابت معنایی دوباره سر زبانم افتاده:

کی بود در راه عشق آسودگی؟

سر به سر درد است و خون‌آلودگی

:)

** این شعر آهنگش هم خوانده شده بود. پیدایش کنم، حتما میگذارم شما هم مستفیض شوید:)

*** دعای ندبه‌ی مسجدمان هم راه افتاد^_^ خدا خیر بدهد خیّرش را:) آی لاو یو حتی:)))

**** واقعا تا اینجای پست رو خوندین؟؟؟:))))) دمتون گرم:)


+ در آغوشِ [همیشه باز] حق:)

روان‌پریش.... + پ‌ن

استرس‌های عجیب و بی‌دلیل دست برداشته‌اند. هوا سرد شده‌است. آسمان هوس برف باریدن به سرش زده و انگار فقط منتظر اجازه‌ی خداست. حالم بهتر است‌. خواب از سرم پریده و من بیدارم. امتحان زبان فارسی به نظر ساده و البته ناجوانمرد می‌آید. 

و من فکر می‌کنم. به برفی که نمیدانم میبارد یانه. به امتحانی که نمیدانم اصلا عمرم قد می‌دهد که بدمش یا نه. به قهوه‌ای که نمی‌دانم دم خواهم کردش یا نه. به کتاب‌هایی که نمی‌دانم بالاخره خواهم خواند یا نه. به هدفی که نمی‌دانم به آن دست خواهم یافت یا نه.

قبلا هم برایتان گفته بودم از حس های عجیب و غریب ۱۷ سالگی؟ که نیمه شب حاضری جان بدهی پای کتاب‌هایت و حنی ناگهان عاشق کتاب‌های تستت می‌شوی و با ولع می‌روی سراغشان. یکهو دلت درد می‌گیرد، خواب به چشمانت می‌آید و شب تمام می‌شود. از این‌ها گفته بودم برایتان. در آن آرشیوی که حذف شد...

برفی نمی‌بارد ولی بدجور هوس آدم برفی کرده‌ام. شاید فردا بیدار شوم و آسمان باریده باشد. راستی «برف بارید.» چند جزئی است اصلا؟ قطعا دو جزئی...

راستی استرس‌های عجیب را گفته بودم دست برداشته‌اند؟ انگار برگشته‌اند دوباره. نمیفهممشان. مثل هوای تب کرده اتاق که مرا نمی‌فهمد. مثل ابرها....


--------------------

* اگر بخواهم میتوانم صفحه ها هذیان بنویسم. حالم خوب است ولی انگار چیزی تغییر کرده که من پیدایش نمی‌کنم...

++ بعدا نوشت: شما هم گاهی بدون دلیل استرس می‌گیرید؟

+ در آغوش حق:)

قاتل شاخ و دم ندارد!

خفه می‌شوند. چیزهای زیادی در دلم جمع کرده بودم تا وقتی رسیدیم به او، داد بزنند، اما همه‌ی آنها خفه می‌شوند. خب حق دارند. اصلا خودم انگار که آنها را خفه کرده باشم. شاید یک طناب قرمز دور گردن همه‌شان انداخته باشم.

خب راستش این اصلا به نظر من اتفاق عجیبی نیست‌ آدم ها همه یک روزی قاتل می‌شوند. شاید یکی در ده سالگی و یکی دیگر در صد سالگی. چه فرقی می‌کند؟ قاتل قاتل است. مگر نه؟

اصلا شاید این همه که از وجودمان حرف می‌زنیم، بزرگ نباشیم. نه اینکه نباشیم، نمی‌خواهیم که باشیم اصلا. وگرنه قاتل که نمیشدیم‌ دیگر؛ می‌شدیم؟

بعضی از ما که چیزهای درونمان را می‌کُشیم، باز آنقدر حواسمان هست که برگردیم و جنازه‌هایشان را از کف دلمان جمع کنیم. اما بعضی های دیگرمان آنقدر حواسمان از سرِ جایش دور شده که سالیان سال، یک مشت جنازه‌ی بدبو و پوسیده را با خودمان راه میبریم و غافل از اینکه بویش حتی از چشم‌هایمان هم احساس می‌شود.

چیزهای درونمان را کشته‌ایم و نشسته‌ایم دور همدیگر از خورشید و زمان و عشق و ماهی می‌گوییم. قاتل که شاخ و دم ندارد؛ مگر نه؟

---------------------------------------------------------

* چیزهای درونمان.... چی‌ان به نظرتون؟


+ در آغوش حق:)

کن، فیکون:/

فرض کنید از دو سه روز قبل برای این آخر هفته برنامه ریخته‌ای که هر روزش کدام درس‌ها را بخوانید و چطور بخوانید و چقدر بخوانید و حتی مشخص کرده‌اید که به عنوان تفریح چه کار کنید و قرار هم گذاشتید با خودتان که فلان کتاب را هم که تا نصفه خوانده‌اید در این مدت بخوانید. 

خلاصه همه چیز رو روال است و شما خوشحال و خندان، اولین بار است که برنامه‌تان را موبه‌مو دارید انجام می‌دهید که...

که یکهو یک چیزی عین بمب اتم می‌خورد وسط برنامه‌ها و کلا همه چیز کن فیکون می‌شود.

بعد این مشاورها می‌گویند یک‌جوری برنامه بریزید که انعطاف داشته باشد. حاضرم قسم بخورم که حتی اگر برنامه‌ام به حدی انعطاف می‌داشت که پاهایش ۱۸۰ درجه از هم باز می‌شدند، باز هم این حد از خرابی را برنمی‌تابید:/

-------------------------------------------------------

* بعضی از دبیرها هستند که در طول ترم امتخاناتشان در حد همان جزوه‌ای است که گفته‌اند. که خب تا اینجا دستشان درد نکند. ولی امان از امتحانات پایان ترمی که می‌گیرند. یعنی یک جوری که قشنگ «از دماغمون در میارن» :/

** از من به شما نصیحت که هییییچ وقت رمز وای‌فایتان را به یک مهمان دائم‌الآنلاین ندهید:/ وگرنه از شانس شما در همان روزی که مهمانتان است، همه‌ی خواننده‌های زیرزمینی و روزمینی و هوایی و دریایی حتی، آهنگ می‌دهند بیرون:/ حتی بعضی‌هایشان هم آلبوم:///

*** عجب پست پوکر فیسی:)

**** حال ما که خوب نیست ولی حال شما امیدوارم رو به راه باشد:))


+ بعضی فکرها عین خوره می‌افتند به جان آدم... البته نه اینکه بد باشند. اصلا بعضی وقت‌ها لازم است بعضی چیزها عین خوره بیفتند به جان آدم. ولی امان از اینکه در همین حال اتفاقاتی بیفتد که شما نه بتوانید خوره‌ی عزیز را بخورید، نه خوره شما را:/ نتیجه‌اش می‌شود یک همچین حالی و همچین پست‌هایی:/

+ در آغوش حق:)))

شنبه‌ی خود را چطور گذراندید؟ به بدبختیD: (پست طولانیه)

ی‍‌ک:)

امسال کلا همه‌ی امتحاناتمان ساعت ده شروع می‌شوند. به جز امتحان امروز که چون هماهنگ سمپاد بود، ساعت هشت برگزار می‌شد. حالا فکر کنید که حداقل دو یا سه هفته‌ای بود که می‌دانستم این امتحان زودتر از بقیه برگزار می‌شود. 

بله. چشمتان روز بد نبیند. اسمارتیز ساعت پنج از خواب برخاسته، نماز را بر بدن زده و می‌نشیند یک مقدار اندکی باقی‌مانده‌ی درس‌هایش را می‌خواند تا ساعت هفت. بعد ساعت هفت می‌بیند که چقدر خوابش می‌آید و در عین اینکه اصلا یادش نیست امروز ساعت هشت باید سر جلسه باشد، ساعت هفت و نیم از خواب بر‌می‌خیزد و شروع می‌کند به مرور(در کمال خرسندی و آرامش و من چقدر خوشحالم و از این حرف‌ها) بهد یک‌هو ساعت هشت و پنج دقیقه تلفن خانه زنگ می‌خورد. و کسی نیست جز مدیر مدرسه:/ که کجایی اسمارتیز؟ چرا نمی‌آیی اسمارتیز؟؟ ://// 

و بدین گونه من ساعت هشت و نیم رسیدم به سر جلسه. البته با زور اسطوخودوس برای جلوگیری از گند زدن در امتحان:///


دو:

گفت و گوی من و دبیر عربیمون:

- اسمارتیز جان میدونی که امتحان عربیتون چی شد دیگه؟

من فکر کردم ازم پرسیدند که میدونی امتحان بعدیتون چیه؟:/

+ امتحان بعدیمون ادبیاته

- نه امتحان عربیتون

+ آها ینی بعد امتحان عربیمون چه امتحانیه؟

- نههه میگم امتحان عربیتونو فهمیدی که جاش با فیزیک عوض شده افتاده چارشنبه؟

+ افتاده چارشنبه؟ اممممم (داشتم فکر می‌کردم که امتحان عربی شنبه بود و حالا اومده به چارشنبه یا امتحان فیزیک شنبه بود و اومده چارشنبه:/)

- اسمارتیز جان قاطی کردی.... چارشنبه امتحان عربی دارین خب؟

+ آها آها گرفتم بله ممنون

:/

فکر کنم به این نتیجه رسیده باشند که احتمالا به جای فرزانگان باید در استثنایی درس می‌خواندم:/


س‍ه:

مامان در حال بیرون رفتن از خانه: اسمارتیییز، کتری جوش اومده چایی دم کن. خدافظ

- باشه خدافظ.

چای خشک‌ها را ریختم، بر حسب عادت هم که اکثرا دارچین میریزیم تو چای، شیشه دارچین را برداشتم(شیشه دارچین مشابه همه‌ی شیشه‌های ادویه و در کنار آنهاست. نور هم کم بود در ضمن:/) و مقداری هم دارچین در قوری ریختم. بعد از ریختن آبجوش، یک‌هو احساس کردم که چقدر بوی ادویه می‌آد:/ یک نگاه به قوری کردم و یک نگاه به ظرفی که به حساب خودم از آن دارچین ریخته بودم در قوری:/ 

و این چنین بود که همه‌ش ریخته‌شد در سینک :/


-----

حتما شنیده‌اید که می‌گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست. پس احتمالا هفته‌ای هم که نکوست از شنبه‌اش باید پیدا باشد. من هم کلا اعتقاد عجیبی به شنبه‌ها دارم. به نظرتان یعنی کل هفته را قرار است به همین شدت گیج بزنم؟؟؟:/



-----------------------------

* ولی خدایی دیر رفتن سر جلسه و دیر رسیدن خیلی حال داد:) خیییلی هم شاد شدم از درون تازه خخخخ خیلی با خودم کیف کردم دی:

** واقعا چرا خب اون امتحانو انداختن ساعت هشت؟:/

*** تازه اون گفت‌و‌گومون با دبیر عربی، جلوی این بچه‌های دهم بود:/ آبروم رفت:/ بچه ها دهه‌ هشتادیم که .... دیییییی: یه سلامی هم می‌کنم به دهه هشتادی ها:) سلام گودزیلا خخخ

**** اینکه گاهی وقتا آدم گیج بزنه، خوبه به نظرم:) لازمه اصن:)



+ در آغوش‍ ِ خ‍دا:))))

نبودن، نرفتن + ضمیمه:)

نیست که نیست.

نه در خیابان‌ها، نه در مغازه‌ها، نه در مسجدها، نه در ...

می‌دانید؟ قسمت غمگین ماجرا آنجاست که او در دل‌ها هم نیست؛ نه در دل‌ها و نه حتی در فکرها. و احتمالا همه‌ی ما منکر نبودنش می‌شویم در حالی‌که می‌دانیم او -که باید جایی در مرکز زندگی می‌داشت- حالا شاید در حواشی زندگی‌مان نقش کوچکی داشته باشد.

او البته یک موجود افسانه‌ای نیست. او مردی‌ست که دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها دلش بیش از هر روز دیگری غمگین است. او مردی‌ست که همه‌ی آدم‌های‌ جهان در دلش جا دارند و او در دل کسی نیست مگر اندکی. 

او نیست که نیست. در حالی‌که او هرروز دعایمان می‌کند، هر روز صدایمان می‌زند و حتی شاید بارها او را دیده باشیم و نشناخته‌باشیمش.

ما آدم‌های بامعرفتی هستیم که منتظریم او از دوردست‌ها بیاید و نجاتمان دهد. ما منتظرهای نشسته و حق‌به‌جانبی هستیم که مدام دلمان می‌سوزد از نبودنش، می‌گیرد از مظلومیتش، می‌لرزد از غربتش و هم‌چنان بر صندلی‌های خود تکیه‌زده‌ایم.

نیستیم. خیلی وقت است که نیستیم. نه در خیابان‌ها، نه در مغازه‌ها، نه در مسجد ها، نه در...


------------------------------------------

* شاید همین حوالی. کنار قفسه‌کتاب یا کنار گل‌های یاس یا حتی در کتاب‌های درسی...  شاید بتوانیم خودمان را پیدا کنیم...



** لب‌خند:) + زندگی:) 



+ در آغوش‍ ِ بازِ خ‍‌دا :)))))


کهیر!

صحنه‌ی اول:

بعد از یک ساعت درس خواندن و سر و کله زدن با انواع مسئله‌های نچسب فیزیک تصمیم می‌گیرم یک استراحت کوتاه داشته باشم. می‌روم سراغ تی‌وی جان و روشنش میکنم تا تنها دقایقی را از آن همه بدبختی پنهان شده در کتاب‌های تست در امان بمانم.

- بعله امروزم در خدمت آقای فلانی هستیم که همونطور که میدونین قراره چندتا از تستای کنکور رو با روش های نوین برامون حل کنن....

نهههه :(

صحنه‌ی دوم:

- اسمارتیییییز، بیا چای ریختم.

به نظر می‌رسد یک چای کلی از  خستگی ناشی از سر و کله زدن با یک مشت تست زبان نفهم را از یک آدم درب و داغان دور می‌کند:)

هنوز درست و حسابی چای را نخورده‌ام که پدر تی‌وی جان را روشن می‌کنند.

- برای بهره‌مندی از مشاوره رایگان و دریافت کتاب‌ها حتما یه پیامک خالی به شماره .... بزنین و مطمئن باشین که رتبه‌های برتر کنکور ظرف یکی دو روز آینده باهاتون تماس می‌گیرن و ...

:/

صحنه سوم:

- عهههه اسمارتیز این برنامه‌هه شروع شده هاااا. بیا ببینش چیزای خوبی میگه.

- کدوم برنامه؟؟!!!

[صدای تی‌وی جان بلند می‌شود] حالا اسلاید بعدی لطفا. خب ببینید بچه‌ها این یکی تست کنکور نود و چهاره...

:/

----------------------------------------------

* به حدی رسیدم که با شنیدن صدای برنامه‌های کنکوری کهیر می‌زنم:/

** همه‌ی این برنامه ها روال کاریشان اینجوری است که یک دقیقه سوال حل می‌کنند، ده دقیقه تبلیغ می‌کنند:/

*** مثل قارچ هم رشد کردند. تو همه‌ی شبکه‌ها حداقل یک نوعش پیدا می‌شود و حتی بعضا دیده شده دو تا:/

**** نیاز یک نوجوان چیست؟!



+ در آغوش حق:)


هر آمدنی، یه رفتنی داره و هر رفتنی، یه برگشتنی :)

:)

اینجا را بخوانید:)


دقیقا همه ی همان چیزی که در لینک بالاست، حال و هوای من است:)

نه حتی کمی رو به راهتر و نه بغرنج تر.

به طرز عجیبی به پست گذشتن های مدام، عشق می ورزم و با ولعی وصف نشدنی دوباره در وسط کارتن های وسایل(به قول بلاگرِ لینک بالا) بیخیال همه چیز میشوم و مینوسم. و البته همه ی اینها خوب است اما مشکل آنجاست که هنوز نمیدانم این عشق در ذاتم نهفته شده یا اکتسابی است و همان خودمانی ترش : جوگرفتگی!

به هر حال، هر چه که هست، دوستش دارم و به نظرم حس مقدسی میتواند باشد.

به هر حال، برگشتم :)


-----------------------

* شکسته ننویسی خیلی سخته. خییییلی زیاد. ولی میخوام تمرینش کنم:) یا میتونم یا نمیتونم دیگه:) خارج از این دوحالت که نداریم:) یادمه همون موقع‌هایی که تصمیم گرفته بودم یه مدت نباشم، جناب میرزا پستی در این مورد گذاشته بودن و بعدشم یه موجی راه افتاد که خیلیا پست گذاشته بودن و شکسته ننوشته بودن و اینا. 

* قرار بود برای شروع دوباره، اسم و آدرس تغییر کنه. که تغییر هم خواهد کرد. ولی خب دل من طاقت دوری نداشت. واقعا این حد از علاقه و شاید هم اعتیاد به وبلاگ‌نویسی عجیب نیست؟:/

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend