منتظر بهاریم :)

یکی از تفریحات به شدت سالم این روزام اینه که دارم لیست کتاب‌هایی که باید بخونم و رو می‌نویسم. مثلا وقتی دیگه از درس حالم بد میشه، یه پنج دقیقه دو سه تا کتاب به لیستم اضافه می‌کنم و به اون روزی فکر میکنم که همشونو خونده باشم. یه لبخند عمیق میاد رو لبم و بعدش دوباره خودمو با درس خفه می‌کنم :)

یکی از تفریحات دیگه‌مم اینه که هی میرم تو سایت پیگیری مرسولات پستی و شماره پیگیری کتابایی که سفارش دادمو وارد میکنم و میبینم مثلا نوشته که امروز کتابا به مشهد ارسال شدن. هی ذوق میکنم و از دور قربون‌صدقه کتابام میرم و بعدشم دوباره میرم خودمو با درس خفه می‌کنم :)

یکی دیگه‌شونم اینه که میرم تو حیاط و نفسای عمیق میکشم و هی به گل‌های پامچالمون نگاه میکنم و میگم خدایا مگه میشه اصلا اینقدر رنگ و وارنگ؟ خیلی قشنگن لعنتیا :))) بهار که میشه کاکتوسام خوشگلن حتی :))) و بعدش باز دوباره میرم خودمو با درس خفه می‌کنم :)

کارم به جایی رسیده که شامپو فرش کشیدنم برام تفریحه حتی :| اما دیگه انصافا بعد این یکی، خودمو با خواب خفه می‌کنم دی:

یک کار خوبی هم که این روزا میکنم اینه که از اون لیست کتابایی که میخوام بخونم، کپی میگیرم میدم به خانواده و دوستام که احتمالا اگه خواستن برام عیدی یا کادوی تولد بگیرن، دیگه سردرگم نباشن دی: 

دیگه اینکه دارم هدفای ۹۷ رو تنظیم میکنم و هدفهای فروردین رو هم :))) از تو تقویم روزای روشن و رنگی ۹۷ رو نگاه میکنم و مطمئنم که فارغ از نتیجه‌ی کنکور، قطعا روزای خوبی رو در پیش دارم :))) و البته خوب به معنای خوش و خرم و خوشحال بودن نیست فقط؛ به معنای پر و پیمون بودن و پر از تجربه‌های جدید و پر از زندگی بودنه :) 

فقط این روزا یه مشکل وجود داره و اونم اینه که هوای بهاری بدجور هواییم کرده و اینکه واقعا نمی‌تونم یه عالمه وقت بشینم پشت میز و فقط درس بخونم و از طرفی اصلا دلم نمیخواد فرصتمو از دست بدم. تو دعاهای تحویل سالتون اسمارتیز کنکوری رو هم میشه جا بدین؟ :))) 


سر سال تحویل دعا میکنم همه‌ی شما دوستای مجازی که برای از حقیقی‌ها هم عزیزترید، به هر اونچه که براش تلاش می‌کنید برسید. یه عالمه آرزوهای رنگی‌رنگی و روشن میکنم واستون و امیدوارم ۹۷ یکی‌ از بهترین‌ها باشه برای همه‌مون و برای ایران :))) 

بهار مبارک رفقای جان ^_^


و تمام!

مدرسه تموم شد؛‌ با همه‌ی فراز و نشیب‌ها. روز سه شنبه که قرار بود فقط ساعت ۹ تا ۱۰ رو بریم مدرسه برای کلاس زیست، از ساعت ۷ تا ۱۲ رفتیم و تو مدتی که بیکار بودیم به عنوان حسن ختام فیلم دیدیم و پیتزا خوردیم. دبیرا برامون آرزو کردن به جایی برسیم که ازش راضی باشیم. یکی دو تا از بچه ها از همه‌ جای مدرسه فیلم گرفتن. لحظه‌های آخر «بچه مدرسه‌ای» بودنمون، به ساختمون مدرسه نگاه می‌کردم. جایی که تقریبا ۸ماه از ۶ سال عمرمو اونجا گذرونده بودم. جایی که توش گریه کردم، خندیدم، از استرس مردم، مسخره شدم، مسخره‌بازی درآوردم، چیزای جدید یاد گرفتم، دوستای جدید پیدا کردم، کار فرهنگی کردم، عصبانی شدم، عصبانی کردم، تحقیر شدم، درد دل کردم، درد دل شنیدم، سکوت کردم، فکر کردم، امتحان دادم، امتحان لغو کردم، دعوا کردم(:/)، کتاب خوندم، بحث سیاسی کردم و ... جایی که توش بزرگ شدم و به جرئت می‌تونم بگم خودآگاه یا ناخودآگاه نقش بزرگی داشته تو شخصیتم.

دیروز هم مدرسه برامون جشن فارغ التحصیلی گرفت :) البته این یکی از اقدامات عجیب مدرسمون بود چون تا حالا سابقه نداشته دی: بهمون کادو دادن و عکس چاپ شده‌مون با همه‌ی همکلاسی‌ها. و آخرش، با همکلاسی‌هایی که دو سال با هم درس خوندیم و تو سر و کله‌ی هم زدیم، خداحافظی کردیم. از شادی براتون بگم که میگفت خیلی با اون حرفایی که پشتم بوده فرق داشتم. از فرناز که خواننده‌ی کلاسمون بود و بعید نیست چند سال دیگه خواننده‌ی زیرزمینی بشه دی: از سید که باحالترین سید دنیاست. از مهدیه که تنها عروس کلاسمونه. از سیما که اشکی شد چشمامون موقع خداحافظی از همدیگه. از مینا و نفیسه که خیلی مثبت بودن تو این دو سال و هیچ وقتم پایه‌ی امتحان و کلاس لغو کردن نبودن. از دریا که مدل موهاش شبیه لیدی گاگا بود. از زهرا که سرِ یه کاری که باید می‌کرد و نکرد، یکی دو روز طغرل صداش میکردم. از مائده که از منم کم حرف تر بود حتی. از فرزانه و مهشاد که آخرش نتونستم با کتاب آشتیشون بدم. از زهرا و فاطمه و فائزه و نعیمه که همیشه‌ی خدا حرف حرف اونا بود و لا غیر. از عاطفه که تو این دوسال، نصفشو مریض بود... از خودم، که تمام سعیمو کردم که همکلاسی و دوست خوبی باشم. امیدوارم تونسته باشم.

شاید خیلی عجیب و آبرو بر باد دهنده باشه ولی من همین الانشم دلم واسه مدرسه تنگ شده :) به هرحال، ورق خورد این دوران از زندگی هم و پیوست به خاطراتی که تا همیشه تو ذهنم می‌مونن :)

دستمون تو دستای همه بالاخره :)

بیاید بعد از این همه غر زدن به کنکور، یه خرده هم از معدود خوبی‌هاش بگیم. حالا هرکی هم ندونه، شما خوب میدونید که من همون اسمارتیزی هستم که بارها داد و فغان سر داده از دست کنکور دی:

کنکور یه جورایی مثل زندگی می‌مونه. رحم و مروت تو ذاتش نیست که بگه حالا این بدبختی که با من درگیره، ۱۸ سالشه هنوز، بذارم یه کم طعم زندگی بچشه. نه این حرفا حالیش نیست و خب یه جورایی به آدم میفهمونه هرچیزی به اون سادگی که تو بخوای و  سریعا خانواده‌ت بذارن جلوت نیست. می‌فهمی هرچیزی یه قیمتی داره و تلاش آدماست که بهشون قیمت میده.

یا حتی میشه با کنکور به خودشناسی هم رسید =| به همین سوی چراغ دی: مثلا من قبل دوران کنکوری بودن یه تصوراتی از خودم داشتم و به هرحال فکر میکردم مدیریت بحرانِ درونم خیلی قویتر باشه از مدیریت بحران کشورمون حداقلش :/ که خب نبود و نه تنها نبود، که خیلی هم فاجعه بار بود. یعنی تو این مدت هر بحرانی پیش میومد با سیاست ماست‌مالی و دور زدن بحران پیش رفتم و خب... الانم همونه، چیزی تغییر نکرده دی: اما حداقلش من فهمیدم این جنبه از وجودم خیلی اوضاعش فاجعه باره. 

یا مثلا کنکور و کنکوری بودن میتونه بهت مینیمم و ماکزیمم تحمل، تلاش، صبر، استرس، خواب (:/)، تنبلی، بی‌حوصلگی و خیلی چیزای دیگه رو نشون بده و خب این خوبه و حالا یعدش آدم اگه خواست میتونه اینا رو کم یا زیاد کنه و بعد ببینه چطور واکنش نشون میده به تغییرات :/ یعنی این کاری که من دارم با خودم میکنم رو محققان هم با موش‌های آزمایشگاهیشون نمی‌کنن دی:

یکی دیگه از مزیت‌های کنکور، دور بودن موقتی از جمع‌های خاله‌زنکی فامیل و همسایه‌هاست. این مورد هرچند موقتیه اما بازم به نوبه‌ی خودش خیلی خوبه :))) اینکه دیگه مجبور نیستی نظرتو درمورد رنگ آخرین مانتوی دختر‌خاله‌ی پسر داییت اعلام کنی خب خیلی دلپذیره :/ و اینکه دیگه وقتی نباشی تو مهمونیا، هی نمیگن کو اسمارتیز چون میدونن که کنکور داری در صورتی که قبل از این اگه نمی‌رفتی مهمونی به منزوی بودن و روابط اجتماعی پایین داشتن محکوم می‌شدی :/ نه خداوکیلی مهمونی که فقط واسه پز دادن برگزار میشه، رفتن داره؟ حالا گیرم خاله و دایی و عمو و عمه و شمسی و فلان و بهمان ناراحت شن:/ 

یا مثلا این خانومایی که تو مسجدن و یهو نمیدونم از کجا میفهمن تو چقدر دختر خوبی‌ای  و همون لحظه یهو میان شماره میگیرن که مزاحم شن واسه امر خیر، در شرایط کنکوری به راحتی میشه اینا رو هم دست به سر کرد ولی در شرایط غیرکنکوری و وقتی بهانه‌ای نداری، برای دست به سرکردنشون باید به همه‌ی چهارده معصوم توسل ببندی بلکه یه جوری بیخیال شن پسر با کمالاتشون رو بهت غالب کنن :/

و خب...

همیناست دیگه :) انتظار بیشتری هم نباید از کنکور داشت واقعا :) ولی به جرئت میتونم بگم که این کنکور بود که به من نقش تلاش و اراده رو تو زندگی یاد داد واین اونقدر خوب هست که بتونم بگم کنکور رفیقمه... آره خب؛ رفیق شدیم با هم حالا هرچی اذیتم کرده باشه و بکنه در آینده :)


* درختای حوالی شماهام شکوفه دادن؟=)

+ در آغوش حق :))


شب سیاه غصه را هوای تو سحر کند

راستش را بخواهی خیلی وقت است که از دوازده شب به بعد را در بیداری حس نکرده‌ام. خوب میدانی که نمیتوانم به دروغ بگویم که به انتظارت شب‌ها را تا صبح نخوابیده‌ام. ولی می‌توانم بگویم  روزها را با چشم‌های بیدارتری به دنبال تو گشته‌ام. می‌توانم بگویم گریه شبانه را با جست و جوی روزانه معاوضه کردم. 

راستِ راستش را بخواهی، من خسته‌ام از فریب و ناله‌ی نرسیدن به تو؛ وقتی تمام ذات تو، خود رسیدن است.

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend