تو را من چشم در راه نیستم ولی بقیه هستن انگار :|

و آره. الان باید از خسرو و حسین و بابابرقی و ممدآقا و الفی که اسم کوچیکشو نمیدونم و دیگران حرف میزدم. باید میومدم و ماجراهای زیادی رو اینجا تعریف میکردم؛ ولی اونقدر استرس بر من غلبه کرده که حتی نمیتونم بیشتر از یه خط تایپ کنم. یه خط تایپ میکنم و سایت سنجش رو رفرش میکنم. میرم آب میخورم و برمیگردم سایت سنجشو رفرش میکنم. وسطش به خودم نهیب میزنم که چته دختر؟ همه چی مگه مثل روز واسه ت روشن نیست؟ ندا میاد که کاش فقط خودت بودی. کاش اصلا قرار نبود رتبه تو به هیچ کی جز خودت نشون بدی. کاش همونقدری که تو جریانات این دو هفته اخیر، نظرت و کلا وجودت برای هیچ کس مهم نبود، تو این یه هفته پیش رو هم نمیبود. غمناک نیست؟ یهو مهم بشی واسه همه کسایی که میشناسنت اونم نه به خاطر خودت، به خاطر یه عددی که فکرش آزارت میده.


+ از همین تریبون اعلام میکنم که در سه چهار روز اخیر عمیقا از اینکه پارسال نرفتم تربیت معلم پشیمونم. هرچی نداشت، حقوق که داشت :|

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend