روزی از تکرار این بیهودگی می‌ایستم...

مسئله اصلی زندگی انسان‌ها سر حرکت کردن و نکردن نیست. فکر نمی‌کنم بشود آدمی را پیدا کرد که از درجا زدن و یک‌جای مسیر زندگی ماندن خوشش بیاید. مسئله‌ی مهم زندگی این است که بالاخره حرکت از چه زمانی قرار است شروع شود. 

اوایل که کتاب «ضد» فاضل نظری را گرفته بودم، به شدت برایم بی‌معنا بود. تا حدی که دلم می‌خواست می‌شد بروم پس بدهمش و به جایش یک کتاب دیگر بردارم. 

امروز، دقیقا وقتی از فیزیک که تقریبا از آن متنفرم به کتاب‌های غیر درسی‌ام پناه بردم، ضد مرا مشغول خود کرد. وقتی من در بی‌حوصله ترین حالت، عبارت پشت کتاب را خواندم: 

«من ضدی دارم. 

آن قدر فریبکار که آن را

”خود“ پنداشته‌ام.

حالا

من از خود برای تو شکایت آورده‌ام. »

بحث سر حرکت بود. سر اینکه بالاخره از کی شروع باید کرد؟ و از اینکه روزهای بیهودخ می‌روند و می‌گذرند و از دورها شاید حتی می‌خندند. به ما. به من. که تکرارشان می‌کنم بدون ذره‌ای تغییر. عجیب نیست؟ مگر نه اینکه «شوری که به دریاست، به مرداب نباشد»؟

و در یک بیت طلایی، انگار من معنا شده‌بودم: 

آسیابی در مسیر رود عمرم، صبر کن

روزی از تکرار این بیهودگی می‌ایستم

من معنا شده‌ام. روزی که می‌دانم بالاخره حرکت را شروع می‌کنم( البته شاید هم بهتر باشد که بگویم: شروع تر می‌کنم!) اما نمی‌دانم کی. نمی‌دانم کدام روز، کدام وقت، کدام لحظه... 

شما چطور؟ 

حرکتتان را شروع کرده‌اید؟ می‌شود از تجربه‌هایتان بگویید؟

شاید بتوانیم «ضد»ِ درونی‌مان را با راهنمایی هم سر به راه کنیم... و عجیب راهی‌ست این راه ِ سر به راه شدن...

+ در آغوش حق مهربان(:

همانا این ضدها ما را به خودشون مشغول کرده اند و نمیگذارند زندگیمان را بکنیم
زندگی به نظرم از وسط این ضد ها بیرون میاد... 
به نظرم نمیفهمیم کی و چه وقت شروع میشیم... فقط وقتایی میفهمیم که خسته میشیم یا وقتایی که وسطشیم!!!
البته از طرفی هم فک می کنم بخش بزرگی از شروع کردن، اینه که تعریف خودتو از بیهودگی بفهمی! من شروع کردم اما تعریف مشخصی هنوز ندارم برای خودم
خب اینطوری که خوب نیست.... یعنی به نظرم باید به یه حدی از خودآگاهی برسیم که بدونیم که شروع کردیم و کی قراره به خودمون استراحت بدیم.... که البته سخته... ولی شدنیه به نظرم(:

اوهوم... بیهودگی واسه هرکس ممکنه معانی متفاوتی داشته باشه.... به این فکر نکرده بودم.... ولی یه چیز مهم دیگه هم به نظرم اینه که آدم از بیهودگی متنفر بشه تا بتونه ازش بیرون بیاد...
من تعریف مشخص دارم هم از الان هم از چیزی که میخوام بشم، ولی هنوز اونجوری که دلم میخواد شروع نکردم:|

((((:
خیلی وقته شروع کردیم، هممون، حتی اگه شروع یه زندگی ساکن و مزخرف باشه .
از فروید چیزی بخونید، افرادی با نوع ذهنیت شما معمولا لذت میبرن (البته بعد اینکه آب روغن قاطی کنن D: )
خب اون شروع با این شروع فرق داره... منظور من یه شروع آگاهانه و اختیاریه که حتی سرعت پیشرویشم دست خودمونه (:

اونقدر باید بخونم که حد نداره:) اینم میذارم رو اونایی که باید بخونم(: ولی نمیدونم کی وقت شه که بتونم:)))
اوه اوه.... یه بار نمونه‌ی آب روغن قاطی کردن رو تو دنیای سوفی تجربه کردم و باعث شد از یه جایی دیگه ادامه ندمش (:

ممنون:)
یه صحبت فرعی :دی
کتابخونه ات خیلی قشنگه :دی
:)
ممنون(: قابل شما رو نداره:)))) 
زندگی بی ضد ها بی معنیه ! حرکت هم منحصر به زمان نیست بقولی ما از ابتدای زندگی حرکتمون اجباری بوده
بعله واقعا...
خب اون حرکت اجباری بحثش متفاوته. مثلا مریم مقدس هم حرکت اجباریه رو داشته، هنده جگرخوار هم داشته:| انیشتین و ادیسونم داشتن، هیتلر هم داشته.... نمیگم کدوم خوبه کدوم بد، چون در جایگاهش نیستم. ولی حرکت اجباری رو حتی گونه‌هایی جز انسان هم دارن.
من منظورم یه حرکت آگاهانه در جهت تکامل چیزیه که خدا بهمون داده یه بخشیشو... اون حرکته که آدما رو با هم متفاوت میکنه....
(:
بخش ترسناکش اونجاست که آدم برمی‌گرده عقب، نگاه می‌کنه. نگاه می‌کنه. دنبالِ خودش می‌گرده ولی می‌بینه نیست! هیچ‌جا نیست.
یه وقتایی نقاب زده بوده و غیرقابل شناسایی شده بوده.
یه وقتایی به خاطر دیگران خودشو تغییر داده بوده.
یه وقتایی دیگران برای رویا ساخته بودن.
یهو آدم برمی‌گرده فکر میکنه من چرا رفتم تو فلان رشته تحصیل کردم؟ بعد مرور میکنه، میبینه چون آدمای زیادی بهش گفتن تو چقدر به درد فلان رشته میخوری!
و بعد میفهمه این رویای اون نبوده. رویای دیگران بوده که توی ذهنش آروم آروم کاشته شده و میوه داده. و یهو گم میشه.
منم یه روزی به این حس رسیدم. به اون حسِ گم شدن. به اون حسِ من ضدی دارم، آنقدر فریبکار که آن را خود پنداشته‌ام.
و بعد هرروز نشستم فکر کردم. افکارمو ریختم رو داریه، نوشتم... همه رو. در مورد همه شون صحبت کردم. سعی کردم ریشه‌ی تک‌تکِ افکارمو پیدا کنم. 
اگه فکرِ بی‌ریشه‌ای پیدا می‌کردم میفرستادمش به زباله‌دونی مغزم. اگه رویای بی‌ثباتی پیدا می‌کردم، ریشه‌ش رو می‌بریدم. 
و آروم آروم یه خودی پیدا شد که ناخالصی داشت، اما رنگِ خودش بود تقریبا. 
اما آیا بعد از اینکه آدم تونست خودشو پیدا کنه، دیگه تا آخر عمر مصونه؟ نه.
به خاطر همین میگن هرشب قبل از خواب حاسبوا قبل ان تحاسبوا.
که خودتو توی روزمرگی‌ها گم نکنی. 
مغزمون رو اشباع کردیم از افکارِ بیهوده که هم جلوی تمرکزمون رو گرفته، هم جلوی زندگی کردنمون رو!
حرکت، همین الان شروع میشه. همین لحظه. همین ثانیه. مگه چندسال عمر میکنیم؟
شایدم اشتباه میکنم....نمیدونم... 


آره این خیلی دردناکه...
که یه عمر زندگی کرده باشی ولی هنوز اون چیزی نباشی که خودت می‌خواستی...


چه کار باحالی کردین(: 
ولی به نظرم به قول شما، این حرکته دو بخشه... بخش اولش این که آدم خود واقعی واقعیشو پیدا کنه.... و بخش دومش اونجاست که حالا ذره ذره با خود واقعیش تو مسیری که مطمئنه درسته راه بره.... 
آره واقعا.... و کلا به نظرم خیلی فرقه بین حرکت آدمی که از جوونیش شروع شده با آدمی که از میانسالی و حتی پیری.... 

به نظرم اشتباه نم‌کنین(: چقدر خوبه که خود واقعی‌تونو از بین کلی بیهوده‌جات کشیدین بیرون:))))) 
مرسی که از تجربیاتتون برامون گفتین حنا جانم:))))))
که اینطور ...
هم آره شروع کردم و هم نه !
میتونم بگم هرچند دیر ولی اهدافم و شناختم و مسیرم و پیدا کردم ٬ حداقل اینطوری احساس میکنم :)
تو این مدتم بار ها و بارها شروع و پایان هایی داشتم در زمینه های مختلف :)
موفق باشید
:)
این خیلی‌خوبه:) به دست آوردن یه دید کلی از مسیری که میخوای توش قدم برداری.... واسه هر آدمی خیییلی خوبه(: خدا قوت(:

اووووه پس یه پا استادین واسه خودتون(:
موفقیات فراوان برای شما (:
+ به نظر کتاب خوبیه.، ترغیب شدم بخونم.عکس روی جلدشم جالبه.
++ انیشتین می گه زندگی مثه دوچرخه سواریه، واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حرکت باشی. 
مهمه کی شروع کردی به پا زدن و حرکت کردن!؟ فکر نمی کنم. ولی مهمه تا اونجایی که می تونی پا بزنی. نیایستی، حتی از تکرار هیچ چیز بیهوده ای...
+ کتاب‌های فاضل نظری، استایلشون همه همین شکلیه:) احتمالا بیشتر بنویسم ازشون بعدا:)

++ خب میدونین به نظر من فرق داره که آدم تو ۱۷ سالگیش حرکتشو شروع کنه یا تو ۶۰ سالگیش... خب خیلی وقت بیشتری داره واسه رسیدن به هدف و البته نیرو و توان بیشتری...:) درباره‌ی تکرار چیزهای بیهوده هم خب به نظرم مثل جابجایی تو فیزیک میمونه.... آدم وقتی از یه نقطه شروع کنه و حالا هرچی دور بزنه دوباره برگرده سر جای قبلیش، شاید مسافت طی شده داشته باشه، ولی جابجاییش صفره... :)

(:
خب به نظر من مهم نیست آدم کی حرکتشو شروع می کنه، مهم اینه جا نزنه و تمومش کنه. خیلی شبیه شعار دادنه ولی شاید بد نباشه یه نگاهی به این بندازی:
http://kharazmi.org/read/c7fl

گاهی وقتا فقط یه تلنگر لازمه(;
خب آره به نتیجه رسوندن خیلی مهمتر از کی شروع کردنه... :)

ممنون بابت لینک(: خیلی هم عاااالی:)


اوهوم:) 
دنبال شدی:)
تشکر:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend