شب سیاه غصه را هوای تو سحر کند

راستش را بخواهی خیلی وقت است که از دوازده شب به بعد را در بیداری حس نکرده‌ام. خوب میدانی که نمیتوانم به دروغ بگویم که به انتظارت شب‌ها را تا صبح نخوابیده‌ام. ولی می‌توانم بگویم  روزها را با چشم‌های بیدارتری به دنبال تو گشته‌ام. می‌توانم بگویم گریه شبانه را با جست و جوی روزانه معاوضه کردم. 

راستِ راستش را بخواهی، من خسته‌ام از فریب و ناله‌ی نرسیدن به تو؛ وقتی تمام ذات تو، خود رسیدن است.

آن شبی که ماه به دیدارم آمد

۱۳ یا ۱۴ ساله بودم. آن روزها اولین روزهای نگاه‌های عاشقانه‌ام بود. در یک لحظه شکل گرفت اما خب هنوز هم پایدار است. ماه را که می‌دیدم، یک‌جور حسِ ناشناخته در رگ‌هایم می‌دوید و من اسمش را گذاشته بودم «عشق». ماه را با ولع نگاه می‌‌کردم. ماه شده بود بالابلند آرزوهایم.

به جز آن سه شب، هیچ وقت نشد که ماه از قاب پنجره‌ی اتاقم دیده شود. اصلا بعدها که کلاس نجوم هم می‌رفتم یاد گرفته بودم که ما همواره ماه را در محدوده‌ی خاصی می‌بینیم. اتاق من اصلا قابلیت نشان دادن ماه را در شب‌های مهتابی ندارد. شب‌ها که روی تختم می‌خوابیدم، چون تختم دقیقا زیر پنجره واقع شده‌بود، نهایتا از لای پنجره‌ی نیمه باز، نسیم شبانه‌ی تابستان به صورتم می‌زد.

آن سه شب فرق داشتند ولی. خوب یادم هست شب اولش را. نصف شب بود. از پشت پلک‌هایم یک نور بزرگ می‌دیدم. همچنان که چشم‌هایم بسته بود، با خودم فکر می‌کردم که مگر از کی پشت پنجره‌ی اتاقم تیر چراغ برق نصب شده. با خواب‌آلودگی چشم‌هایم را باز کردم. روی تخت ایستادم و از لای پنجره به منبع نور بزرگ نگاه کردم. باز هم نگاهم در نگاه ماه گره خورد. نگاهش می‌کردم؛ با تعجب. او نگاهم می‌کرد؛ با لبخند. نور می‌پاشید به صورتم. انگار که می‌گفت : «شبونه دلم هواتو کرد، همه ستاره‌ها رو پیچوندم بیام به تو سر بزنم». دلم قرص شد. حسِ ناشناخته عمیق‌تر از همیشه بر دلم چنگ می‌انداخت.

و دو شبِ دیگر هم ماه، نصفه‌های شب که می‌شد، پشت پنجره‌ی اتاقم به دیدارم می‌آمد. من آن روزها شعر بلد نبودم. اصلا آن روزها هنوز حجت اشرف‌زاده «ماه و ماهی» را که نخوانده بود. ما عشقمان شروع شده بود و ناغافل برای هم از شور می‌گفتیم و از اشتیاق وصل.

حالا که روی روزهای ۱۸ سالگی قدم می‌زنم، هنوز هم آن سه شب شیرین‌ترین رویاهایم هستند. مخلوط عشق و امید و انتظار. حالا، فکر می‌کنم؛ نه فقط به ماه. تازگی‌ها به ماه «شدن» فکر می‌کنم. شاید رسالت ماه این بوده که بیاید و دست مرا بگیرد و ببرد تا خودش و یادم بدهد چطور ماه باشم. شاید رسالتش این بوده که خورشید را نشانم دهد. شاید اصلا ماهِ من، نماینده‌ی خورشید بوده‌است. 

نگاهش که می‌کنم، لبخند می‌زنم و تا خودش می‌دوم. در آغوشم می‌کشد، بوسه‌ای روی گونه‌هایم می‌کارد و بعد من می‌گویم: «این شبایی که هستی و نگاهم با نگاهت تلاقی می‌کنه، همه‌ی آدما رو می‌پیچونم و میام که بهت سر بزنم و یادم بمونه چقدر عشقمون خوب و قشنگه». لبخند می‌زند و آرام در گوشم زمزمه می‌کند: «خورشید را تازگی‌ها دیده‌ای؟» 

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend