انقلاب تابستانه :)

فردا میشه اولین روز 19 سالگی :) اولین روزِ سنی که همیشه از چندین و چند سال پیش به نظرم عجیب ترین سن و هیجان انگیز ترین بوده. کنکور اونقدری کش آورده که خودشو تا یه هفته ی اول 19 سالگی رسونده. اما من اونقدری 19 سالگی رو کش میدم و زندگی میکنمش که تلافی همه لحظه هایی از 18 سالگی رو که میتونست بهتر باشه در بیارم. با اینکه نمیدونم اون ور کنکور چی در انتظارمه اما حداقل میدونم من منتظر چی ام. میدونم حتی و حتی و حتی اگه دیوونگی کردم و تصمیم گرفتم یه سال دیگه هم عمرمو با فکر کنکور بگذرونم، میخوام چطور زندگی کنم. از این ذوق میکنم که هر سال موقع دودوتا چهارتا کردنای روز تولدم، میبینم نسبت به سال قبلش پیشرفت کردم و چیزای بیشتری از زندگی فهمیدم. این خوبه ولی کافی نیست چون من میخوام از این سالهای جوونی بهترین استفاده رو ببرم تا اگه یه روز کهولت سن پیدا کردم هیچ وقت نگم "جوونی کجایی که یادت بخیر". آره من میخوام تو جوونیم به اندازه هزارتا جوون پر انرژی باشم و تو پیری به اندازه هزارتا جوون، شاد. استرس این روزا حالمو بد میکنه، گیجم میکنه، عصبانیم میکنه، قلبمو وحشیانه به قفسه سینه میکوبونه و ... ولی تهش این منم که دونه دونه مرحله های زندگی رو میگذرونم و امتیاز میگیرم :) خوبی زندگیمون به نظرم اینه که هیچ گیم اوری توش وجود نداره... حتی مرگ هم رد کردن یه مرحله ست. حتی پشت کنکور موندن هم گیم اور شدن نیست بلکه کسب تجربه ی "پشت کنکوری" بودنه؛ یه چالش جدید. البته من نمیتونم بگم آدمِ پذیرفتن چالش ها با آغوش باز هستم ولی میتونم بگم آدم منطبق شدن با شرایط هستم. فکر میکنم که زندگی چقدر میتونه هر روز بازی های جدید دربیاره و هی غول های جدید رونمایی کنه؟ و خودم جواب میدم: خیلی... و این یعنی خیلی شرایط جدید و خیلی تجربه های جدیدتر و خب من همیشه از داشتن تجربه لذت بردم و ایضا همیشه به پرقدرت ترین شکل ممکن تجربه هامو در اختیار دیگران گذاشتم. 
حالا با همه ی پرکاری ها و کم کاری ها، همه ی پایین و بالاها، با همه ی بیم ها و امیدها، با همه ی دست اندازها، رفتن ها و نرفتن ها، اشک ها و لبخندها، شک ها و یقین ها، با چشم بسته رفتن ها، این منم که واستادم اینجا، رو قله ی جوونی :) این منم که یاد میگیرم چطور باید بهتر بود. این منم که یاد گرفتم باید سخت تر تلاش کنم برای رسیدن به قله هایی که تو ذهنمه. آخرِ بازی، این منم که برنده م :))))


+ انقلاب تابستانه یعنی من... یعنی خودِ خودم :)

++ و البته انقلاب تابستانه از دیدگاه علم کلیک دی:

+++ احتمالا این دیگه آخرین پستم باشه قبل کنکور :) ممنون که غرغرامو تحمل کردید و البته باید این نوید رو بدم که تا اعلام نتایج شهریور هم غرغر میکنم بازم احتمالا... و حتی اگه خواستم پشت کنکورم بمونم که دیگه هیچی :/ البته اگه یه روز اومدم نوشتم میخوام پشت کنکور بمونم این اجازه رو دارین که انواع ضربه ها و اردنگی ها رو حواله م کنین بلکه منصرفم کنین :/ 

++++ برام دعا میکنید؟ :)

+++++ از بهترین صحنه های بازی دیشب اونجا بود که یه لحظه جلو دروازه مون شیر تو شیر شد. بازیکن خودمون که قشنگ با آرنج توپو نگه داشته بود که گل نشه، اسپانیاییه هم که داشت سعی میکرد توپو یه جوری از چنگال ما دربیاره بزنه تو دروازه و هی قفسه سینه بنده خدا رو مورد عنایت قرار میداد و آخرش بیرانوند مثل یه شناگر دست و پاها رو کنار زد تا برسه به توپ و قائله رو ختم کنه :) هنوزم با یادآوری صحنه روحم شاد میشه :))) اینجا :) ولی اینقدر دیشب سر گل مردودی که زدیم خوشحال شدم که اگه سه رقمی هم بشم اونقدر خوشحال نمیشم :/ و یه عالمه هم جیغ زدم ولی حیف... ولی دمشون گرم :) یه جوری بازی کردن که واقعا با باخت هیچی از ارزش هامون کم نمیشه دی:

++++ خب دیگه بسه پی نوشت :)



* در آغوش حق :))

کوآلا طور (:

صبح‌های خیلی زود -حدود ساعت چهار و نیم تا شش- تلاش من و به طور موازی با من، موبایلم، ستودنی‌ست. (جمله واضحه یا خیلی بد گفتم؟:|)

در ادامه‌ی روند خواب‌آلودگی و کوآلا طوریِ مداومم، به تازگی اپلیکیشنی نصب کردم که هنر سازنده‌اش در این بوده که آدم را با شیوه‌های خلاقانه از خواب بیدار کند. به عنوان مثال یکی از حالاتش این است که وقتی میخواهی ساعت را کوک کنی، عکسی از هرجا که بخواهی می‌گیری و صبح وقتی گوشی آلارم می‌دهد، تا از همان نقطه عکس نگیری، آلارم قطع نمی‌شود.

از روزهای قبل من از حیاط خانه عکس میگرفتم که صبح‌ها به بهانه‌ی قطع کردن هشدار گوشی هم که شده، سری به حیاط بزنم تا با نسیم سحری و بوی گل و سوسن و از این دست موارد هنری، خواب از سرم بپرد. اما خب این فقط یک تلاش ناموفق از جانب من و البته موبایلم و حتی آن اپلیکیشن بود. چون من وقتی با صدای آلارم بیدار می‌شدم، موبایل را خاموش می‌کردم و به خوابم ادامه می‌دادم :|||

دیشب بود که در تنظیمات اپلیکیشن مورد نظر، گزینه‌ی «جلوگیری از خاموش کردن گوشی در هنگام هشدار» را پیدا کردم:) و برای امروز صبح فعالش کردم و شب با خیال اینکه دیگر هیچ جوره نمی‌توانم بیدار نشوم، به خواب رفتم:)

ولی فکر می‌کنید واکنش امروز من، در مقابل آلارم گوشی، آن هم وقتی می‌دیدم گوشی خاموش نمی‌شود چه بود؟ تسلیم شدن و بیدار شدن؟ غرغر کردن؟ کوبیدن گوشی در دیوار روبرو؟ خیر:) ما از آن خانواده‌هایش نیستیم که گوشی‌مان را در دیوار بکوبیم دی: بله :) طی یک حرکت صلح آمیز، ملحفه و پتویی که کنارِ دستم بود را گلوله کرده و روی گوشی گذاشتم و پایم را هم رویش گذاشتم تا صدایش تا حد ممکن کم شود:/ و به این صورت بود که صدای آلارم گوشی از حالت گوووپس گووووپس گووووپس، به حالت وییز وییز وییز تبدیل شد و من به ادامه‌ی خوابم پرداختم:) دی: 


* تلاشم ستودنیه:) اگه همین مقدار تلاش که برای خوابیدن میذارم رو تو درسام انجام داده بودم الان اکسفورد بودم دی: 

** آخرین عکس منتشر شده از اسمارتیز: 


[عکس آپلود نمی‌گردد :| ] 


دی:



+ در آغوش حق(:


اسمارتیز هستم، رسما یک کنکوری [ایموجی مربوطه یافت نمی‌شود حتی ]

میگفت: «نمی‌خوام استرسی بکنمتون ولی خب از ۱۶ تیر به بعد، دیگه شما رسما کنکوری میشید.» 

+ خودمانیم، کنکوری شدن هم کم الکی نیست ها دی:

---

مادر توی خانه به پدر می‌گفتند: «شیر نداریما، میوه‌هام تموم شده.» بعد با یک لحن دلسوزانه ادامه دادند: «بچه درس می‌خونه باید چیزای مقوی بخوره که ضعیف نشه»

+ جدای از اینکه مادرم انگار دارند درباره اسمارتیزِ دو ساله حرف می‌زنند، باید بگویم ما آدم‌ها هزااااار ساله هم که بشویم، باز یک مادرِ مهربان داریم که هیچ جوره قانع نمی‌شود بزرگ شده‌ایم :) چقدر عشق می‌تواند باشد آخر؟ (:

---

مشاور در جلسه صبح می‌گفت: «در تابستان پایه رو کاااامل بخونین که دیگه هیچ نقطه ابهامی نداشته باشین توش‌. با شروع مدارس هم همزمان با مدرسه پیش رو به تسلط برسونید.»

پشتیبان کانون در بعداز ظهر همان روز میگفت: «تابستون بشینید پیش‌دانشگاهی رو پیشخوانی کنید. بعدا وقت هست که درسای پایه رو بخونید.»

+ اینکه درباره کنکور حرف‌های متفاوت و متضادی بشنوی عجیب نیست، اما اینکه در عرض کمتر از ۱۲ ساعت در دو جلسه به اجبار شرکت کنی و حرف‌های کاااااملا متضاد بشنوی و اتفاقا با هر دو هم قانع شوی، یک جورهایی از فاجعه هم آن طرف‌تر است :|

---

تهِ تهِ تهش، دعای خودم در رابطه با کنکورِ دوست نداشتنی این است که آنقدر تلاش کنم که نتیجه‌ی خوبی بگیرم. و نتیجه‌ی خوب برایم فعلا در رتبه‌ی خوب خلاصه می شود. چون شاید یکهو تصمیم بگیرم بروم روانشناسی بخوانم با رتبه‌ی سه رقمی مثلا :)

تهِ تهِ تهِ تهش، آروزی خودم درباره‌ی روزهای دوست‌نداشتنی کنکوری، این بود که تا خود کنکور، میفرتم توی یک غار زندگی می‌کردم. خودم و خدای خودم و کتاب‌هایم. و از شر مشاوره‌ها و حرف‌هایی که بیشتر بوی خودخواهی می‌دهند تا دلسوزی، خلاص میشدم. چه آرزوی محال دوست‌داشتنی دلپذیری(:

---

هیچ کس نمی‌تواند درک کند چقدر دلم میخواست جای دوستانی باشم که امروز کنکور داده‌اند دی: 

---

و در آخر، اسمارتیز هستم(حداقلش این است که سعی می‌کنم باشم)، یک کنکوری (:



* در آغوش حق ^_^

خاطرات "نهایی" محاله یادم بره(1)

1) امتحان نهایی دینی اونقدر ساده و خوب بود که کسی فکرشو نمیکرد. به نظرم از امتحان نهایی های سالای پیش خیلی ساده تر بود:)  و شاید همین سادگیش باعث شد یه کوچولو ریاضی رو دست کم بگیرم...البته من بازم نیم نمره سر یه چیز مسخره اشتباه دارمممم:(((

2) امتحان ریاضیییی....:( اینطوری بهتون بگم که وقتی از سر جلسه اومدم بیرون فکر میکردم 20 بشم. وقتی با بچه ها یه کم صحبت کردیم دیدم که خب 19/5 میشم... و الان با یک شُک که به خاطر پاسخنامه بهم وارد شده باید بگم احتمالا 18 میشم یا حالا نیم نمره بالاتر.... چه فرقی میکنه اصلا وقتی آدم 20 و حتی 19 به بالا نشه؟:|

3) و واقعا هنوز جواب سوال 4 رو نفههمیدم:| و اینکه چرا باید سوال 13 رو مثبت جواباشو دربیاری؟ به نظرم اصلا لزومی نداره که خودمونو درگیر مثبت و منفیاش بکنیم... علی الخصوص تو این سوال که میدونیم منظور از اون منفی پشت عدد چیه.... باید بگم تففف

4) آقا تو حوزه یما این خانومی که میاد برگه ها رو پخش میکنه همش منو جا میندازه:| سر امتحان دینی اول که برگه نداد فکر کردم میخواد به دو سه نفر اطرافم بده و بعد به من.... ولی دیدم نه خیررر اصلا حواسش نیست ... که دیگه صداش زدم... تو اون امتحان واسه هر دو برگه سوال همین کارو کرد... امروز باز برگه اول ریاضی رو که داد باز به من نداد که دیگه همون موقع بهش گفتم و خندید و عذرخواهی کرد. ولی وقتی داشته برگه دوم رو پخش میکرده من اصصصلا حواسم نبود.... ینی خودمم باورم نمیشه که اینقدرررر غرق برگه و حل کردن سوالا بودم.... بازم به من نداده بود ولی من فکر کرده بودم کلا هنوز برگه دوم رو نیاوردن... وقتی به مراقب میگم میگه تو چرا حواست نیست... خانومه اومده میگه تو چرا هیچی نگفتی؟ منم عصبانی شده بودم گفتم خب خانوم شما همش داری منو جا میندازی اولین بار که نیست...هیچ وقت نشده شما برگه رو بدی به من همش خودم گرفتم ازتون.... چیش:| حواس آدم به امتحانش باشه یا به مسئول پخش  برگه آخه؟ دی:

5) بعد امتحان مهدیه اومده میگه من دو تا سوالو ندیده بودم همه جوابا رو جابجا نوشتم و تازه تو سوال 7 اینو فهمیدم... دیگه تا وقتی اونا رو درست کردم و به بقیه سوالا رسیدم دیر  شده بود.... مهدیه وقت کم آورد و یه سوال دو نمره ای رو وقت نکرد حل کنه... بعد امتحان هق هق گریه میکرد میگفت حقم این نبود:(

6) هی من به بابام غر میزنم که چجوری ریاضی و فیزیک رو میشه دوست داشت آخه؟ اصلا من از این تعجب میکنم که چطوری بابام این همه به ریاضی عشق میورزن؟ :| آخه دختر و پدر و این همه تفاوت؟





* تصمیم دارم خاطرات نهایی ها رو بنویسم... که بعدا بیام و بهشون لبخند بزنم و بفهمم چقدر بزرگ شدم و چه دغدغه های بزرگتری دارم... که بعدا بفهمم ...
* احتمالا مثل همین اولیش کلا زیاد غرغر کنم تو این پستا... واقعا و عمیقا دلم نمیخواد کسی وقتشو پای اینا هدر بده... چون در درجه ی اول واسه خودم مینویسمشون... میتونید ستاره های روشن این پستا رو بذارید همونجوری روشن بمونه یا اصلا قطع دنبالم کنید... نو پرابلم :)))))
* میخواستم وبمو این روزا غیر فعال کنم که منصرف شدم:9 ولی جدیدا میتونم روی زمان نت گردیم کنترل بهتری داشته باشم و این خیییلی خوبه:)))


+ در آغوش حق:)

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...

مثل این‌ فیلم ها که نشان می‌دهند خانواده‌ای پشت در اتاق عمل به انتظار نشسته‌اند و ثانیه‌ها کند می‌گذرند و تیک تاک ساعت روی اعصاب است...

مثل صدای خسته‌ای که از آن طرف تلفن و در جایی ۲۰۰ کیلومتر دورتر می‌گوید: هنوز تو اتاق عملن... چیزی به ما نمیگن دکترا... دعا کنید فقط...

مثل تمام سختی‌هایی که خدا می‌گذارد در بغل انسان و اگر صبرشان کرده باشی، جایت مستقیم توی بغل خودش است...

حال من، مثل تمام این‌هاست(سومی، کمی خفیف‌تر و حتی نامحسوس) 

قرار بود عمل تا ساعت ۱۲:۳۰ تمام شده باشد، ولی نشده است هنوز. حالا چهار ساعتی می‌گذرد از شروعش. گفته‌اند تا اینجا موفقیت آمیز بوده و به بعدش با خداست. 

دعایمان می‌کنید؟ داغدار شدن یک خانواده آن هم دو بار آن هم در یک فاصله‌ی هفت هشت ماهه، خیلی سنگین و جانکاه است...

لطفا دعایمان کنید این لحظه‌ها را... به روایتی، هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...

ان‌شاءالله در عروسی‌هایتان جبران خواهیم نمود:)



شبیه به جنون(صرفا «من زنده‌ام»)

نگاه می‌کنی، گر می‌گیری، کاپشنت را در میآوری، پنجره‌ را باز می‌کنی، بوی اقاقیا بدو بدو تا ته حلقت می‌رود، نفس می‌کشی، تنت مور مور می‌شود، یخ می‌کنی، کاپشنت را می‌پوشی....

این چرخه ادامه دارد.

از الان تا نمیدانم کی...

 فقط می‌دانم استرس های این روزها، یک روزی، بدجوری خودشان را نشان خواهند داد...


+ خوش‌حالم که به سن رای نرسیدم و قرار نیست رای بدم. وگرنه فکر کنید که وسط این همه درس و امتحان، باید می‌نشستم مناظره‌ها رو هم می‌دیدم:|

++ فیزیک خیلی خیلی نفهمیدنی‌ست:| بیش از حد اصلا... 

+++ هووووووووووووف:/

++++ :)


[شاید موقت]

* در آغوش حق(: 

بزن بریم:) یا let's start ;)

بعد از جلسه‌ی خصوصی من و مامان و بابا و پشتیبان گرامی، قرار شد که بعد از هر پسرفت، من دو هفته هر روز و مداوم ظرف بشورم و بعد از هر پیشرفت، مامان و بابا برایم یک کتاب بخرند(((: که برای اولین بارش هم «من او»، «ضد» و «کار باید تشکیلاتی باشد» را گرفتم(: 

دفعه‌ی بعدش هم پسرفت کردم که خب کوزت وارانه دو هفته پای سینک پیر شدم (ایموجی مظلوم نمایی در حد مواجهه کوزت با خانم تناردیه) 

دفعه‌ی بعدترش یک پیشرفت خیلی خیلی نامحسوس داشتم که خب نهایتا به خرید چند عدد خودکار رنگی به عنوان جایزه بسنده کردم.( البته درست ترش این است که بسنده داده شدم:/ )

و حالا، فردا، می‌رویم که یک پیشرفت درست و درمان داشته باشیم:) البته به پیشنهاد مامان این دفعه به جای کتاب، قرار است برویم یک کافه کیک که تازگی‌ها باز شده و من نمیدانم چرا اینقدر دوستش دارم(: خب البته کتاب‌های فصل تابستان، در حال پست شدن هستند توسط یک دوست خیلی خیلی خوب(((:


+ مامان: خب مامان و بابای مهدیه که اینکارو (بماند چه کاری) کردن.... چرا ما نکنیم؟

من: خب اگه مامان و بابای مهدیه خواستن بندازنش تو چاه، شمام منو میندازین تو چاه؟:|

والا:/

++ با شروع ۹۶ خیلی از خودم راضی ترم(: خیلی(: و این خیلی خوبه(:

+++ تصمیم گرفتم یه بخشی راه بندازم تو وبلاگم تحت عنوان: اسمارتیز طورانه:) که خب وقتی خواستم راهش بندازم، تو یه پست مجزا خبر میدم و میگم که چیه:)

++++ خیلی شیرینه که دوستی های مجازی کم کم به دوستی های واقعی تبدیل میشن:) اونم از نوع دل به دل راه داره‌ش:)

+++++ ارواحنا فداک یا بقیة‌الله... 

++++++ مصداق اینم: دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی؟/ یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی:)))))


* در پناه حق‌ترین حق‌ها=) جمعه‌تون خوب و مهربون با بوی نرگس(:

آشوبم، آرامشم تویی:)

* یک متن ادبی نوشته بودم که خیلی هم دوستش داشتم منتها به لطف بیانِ عزیزِ دل از بین رفت:( خیلی قشنگ شده بود... و البته کلی هم مفهوم گنجانده بودم درونش:/

* روزهای خوبی است:) آن کلاسورهای کوچکی که میگفتم در شهرمان پیدا نمی‌شود را پدر و مادر از مشهد برایم خریدند:) یکی‌شان را برای خلاصه نویسی درس‌ها می‌خواستم و دیگری را برای خلاصه برداری از کتاب‌هایی که می‌خوانم:) و دومی خیلی هیجان انگیز است:))) می‌خواهم کلاسور خوشرنگ‌تر را برای کاربرد دومی استفاده کنم دی:

* در باب اون موضوع که گفته بودم تازگی‌ها خیلی می‌خوابم، باید بگم الان حالت زندگیم از حالت انسان‌طور به جغدطور تغییر وضعیت داده:/ مثلا همین امروز از بعد از ظهر تا ساعت ده شب همینطور چرت می‌زدم:/ حالا هم چه بخواهم و چه نه، باید بیدار بمانم که امتحانم را بخوانم دی:

* برای تولد میم جانم که صمیمی‌ترین دوستم محسوب می‌شود، می‌خواهم هدیه بگیرم. تولدش ۲۲ بهمن است:) بعد هی برای خودش می‌خواند(با ریتم همان آهنگ انقلابی): بیست و دو بهمن، بیست و دو بهمن، روز تولد من خخخخ نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم کتاب ندهم:/ خب الان بینا به دلایلی برای تغییر نوع هدیه دیر است. در نتیجه می‌خواهم از شما یک نظر سنجی بکنم:) از آنجا که خانم‌ها مسلما در باب بدلیجات و جینگولی‌جات خوش‌سلیقه ترند، پست بعدی رمز‌دار است و رمز هم فقط به خانم ها داده می‌شود:)

* راستی احتمالا به زودی بخش‌های جدیدی به وبلاگم اضافه می‌شوند:)

* خب دیگر:) بروم که باید حسابی درس بخوانم:)

+ در آغوش حق:)

* بشنویم:

:)

[آشوبم- گروه چارتار]

این‌ همه زندگی:)))

قرار بود این پست از زورگویی برایتان بگویم. از آن همکلاسی کوتاه قدم که صدای بلند و ابروهای پیوندی دارد.

ولی خب وقتی فهمیدم باید فردا حدودا ۲۵ تا تلفن به ۲۵ نفز متفاوت بزنم، ترجیح دادم فعلا فکرم را روی این موضوع متمرکز کنم که اگر با هر کدامشان سه دقیقه صحبت کنم که می‌شود هفتاد و پنج دقیقه، چقدر پول شارژش می‌افتد؟ البته که بعید می‌دانم به سه دقیقه تمام شود تمام حرف‌ها.

بعد فکر کنید در همین گیر و دار یک سری اتفاقاتی بیوفتد که آدم کاملا احساس کند کنار گذاشته شده؛ آن هم بدون اینکه بفهمد چرا. یعنی این حداقل حق یک نفر نیست که بداند چرا اینطور شد؟ مثلا مثل این می‌ماند که شما یک دانشمند هسته‌ای باشید و وظیفه‌تان این باشد که اورانیوم غنی‌سازی کنید، ولی به شما بگویند برو چای بریز و بیاور:/ در همین حد حالا شاید کمی قابل تحمل‌تر:/

واقعیت این است که همیشه دلم می‌خواست سرم شلوغ باشد. آن‌قدر که اصلا حتی اگر هم بخواهم، نتوانم هدر بدهمش. خب فکر می‌کردم شاید در آستانه سی سالگی بتوانم چنین شرایطی را داشته باشم. حالا می‌بینم ۱۷ سالگی ظرفیت ‌های زیادی دارد. به اندازه آنکه نگذارد بخوابی، نگذارد صبح تا شب در کانال‌های مختلف بچرخی و حتی نگذارد زندگی نکنی. 

این‌ها به نظرتان زیادی خوش‌بختی نیست؟:)


----------------------------------------------------------------------

* یک بیت بود که قبلا خیلی دوستش داشتم. اما نمیدانم چرا مدت‌ها بود فراموشش کرده بودم که به لطف کتاب تست قرابت معنایی دوباره سر زبانم افتاده:

کی بود در راه عشق آسودگی؟

سر به سر درد است و خون‌آلودگی

:)

** این شعر آهنگش هم خوانده شده بود. پیدایش کنم، حتما میگذارم شما هم مستفیض شوید:)

*** دعای ندبه‌ی مسجدمان هم راه افتاد^_^ خدا خیر بدهد خیّرش را:) آی لاو یو حتی:)))

**** واقعا تا اینجای پست رو خوندین؟؟؟:))))) دمتون گرم:)


+ در آغوشِ [همیشه باز] حق:)

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend