عاشقانه‌های من و کنکور (۲): جالب‌ترینِ من

درس خوندنای روزانه

فکر به هدف

ذوق داشتن واسه رسیدن به هدف

درسای مدرسه و امتحانای مزخرفی که فقط وقت‌گیرن و هیچ مزیت دیگه‌ای ندارن :|

مامان که صدام میکنن «مرواریدِ من» دی: 

بابا که کلا دیگه بعضی وقتا اخبار هم نمیبینن که من تمرکزم به هم نخوره

فامیلایی که همش دنبال اینن که بفهمن من اوضاع درسیم چطوره، در صورتی که اگه به جای اینکه از این و اون بپرسن، از‌خودم بپرسن، حتی ترازمو و درصدامم بهشون میگم و اصلا این چیزا برام مهم نیست

عروسمون که هر موقع ترازم میره بالا بهم تبریک میگه :))

داداشم که قبل ازدواجش میگفت «خودم مشاورت میشم و بهت میگم باید چیکار کنی» ولی بعد ازدواجش اصن وقتشو نداره:/

جانِ جان که میگه «تو دیگه پزشکی قبول شو تو رو خدا» و بعد اضافه میکنه «به من که امیدی نیست دیگه»

دبیر زمین که سر کلاسش فقط چرت میزنیم:|

ستاره‌های روشن وبلاگ‌هاتون (که دلم میخواد بشینم تک تک پستاتونو و آرشیواتونو بخونم حتی) دی:

کامنتای جواب داده نشده‌ی پست قبل

بخشای عقب مونده‌ی برنامه‌م

لحن لج درآر نفیسه که میگه « حتما داری درس میخونی باز» و دندوناشو رو هم فشار میده... خب تو هم بخون عزیز دلم... مگه من با درس خوندنم جلوی تو رو گرفتم آخه؟:/‌ [ نفیسه دخترداییمه که همسن منه و خب کنکوریم هر دوتامون و شما خودتون میدونید از قضاوتای مسخره فامیل]

کتابای کنار میز

کتابای کتابخونه

کتابای کمد

چهارشنبه‌های تعطیل (خیلی کیف میده که فقط چار روز میریم مدرسه دی: اگه دست من بود همون چهار روزشم نمیرفتم:/)

بچه‌های انجمن که دیگه امسال خودشون مسئول شدن و کار میکنن و من حسرت میخورم وقتی نگاشون میکنم... چه زود میگذره ...

سوال‌هایی که از هرکی میپرسم یه جواب جدید میشنوم:/

خانومی که وقتی از مامانم جواب رد شنیده، گفته «مطمئنین؟ پشیمون میشینا» :/// ماشالا مردم اعتماد به نفسشون بالاست بزنم به تخته:/

تولد خواهرم که در کمال ناباوری روز تولدشو یادم شده بود در صورتی که از یک ماه پیش دارم واسش برنامه ریزی میکنم :| و خب خیلی ناراحت شدم... خیییلی بد بود:(((( 

و یه عالمه چیز دیگه...


...

...

...




همه چیز خیلی جالبه..‌ همه چیز تجربه‌های خیلی جدیده... همه چیز خوبه... و تلاش، واقعا ستودنیه... واقعا :) 


* آقا من اصن دلم میخواد پزشکی نیم سال دوم بیارم.... مثلا فکر کن یه سه ماه بدون دغدغه و با خیال راخت، فقط استراحت می‌کنی و کارای عقب مونده تو انجام میدی:)))) محشره :)))) نیست؟

** :))


+ در آغوش حق:))))

عاشقانه‌های من و کنکور (۱) : لعنتی‌ترینِ من

هشت تیر نود و هفت مهم است، نه به خاطر اینکه یک هفته بعد از تولدم است. نه به خاطر اینکه یک جمعه‌ی تابستانی است. نه حتی به خاطر اینکه روز کنکور است. به خاطر این مهم است که نقطه‌ی تلاقی است. تلاقی تلاشی که برایش کرده‌ای و استراتژی که برایش در نظر گرفته‌ای و مدیریت هوش هیجانی و یک عالم چیز دیگر.

حالا هی بگویید کنکور بد است. داریم مگر اصلا چنین آزمونی را که این همه چیز را یکهو با هم بسنجد؟ نداریم... باور کنید نداریم :|


* کسی هست که کنکور داده باشد و در مورد اینکه چگونه هم درس مدرسه بخوانیم و هم آزمون، و هر دویشان سطح خوبی داشته باشند، بتواند مرا راهنمایی کند؟ تا حالا اینقدر در تدوین یک برنامه خوب و دلگرم کننده عاجز نبوده‌ام :| لطفا معرفی کنید. دعای یک کنکوری به اجابت نزدیک است دیییی: 

** مثل یک بازی شده است همه چیز. جالب است ولی تا وقتی به علت وجود کنکور فکر نکنی :/ دی:


+ در آغوش حق که بودید، یعنی همان موقع‌ها که حس می‌کنید خدا دستش را گذاشته روی قلبتان، می‌شود منِ اسمارتیز را هم دعا کنید؟:)))) خیلی مهربانید :) 

خودِ از دست رفته‌ی فائزه و خیلی ها !

داشتم وارد حوزه‌ی آزمون می‌شدم که فائزه را دیدم. به هم لبخند زدیم و سلام کردیم. فائزه از «خیلی درسخوان» های مدرسه است. دو یا سه سال پیش، درجه‌ی درسی من و او مثل هم بود؛ حتی من بالاتر. حالا او ترازش همیشه‌ی خدا بالای هفت هزار است و با اختلاف تقریبا زیادی از من جلو زده است.

یادم هست پارسال دبیر زیستمان در آخر امتحانش یک سوال دو نمره‌ای داده بود با این مضمون که علایقمان و کارهایی که به انجام دادنشان علاقه‌مندیم را بنویسیم(البته منظورش کار اقتصادی نبود. کارهایی مثل کتاب خواندن، آشپزی کردن و.... مثلا یکی از بچه‌ها نوشته بود لاک زدن :دی) بعد از امتحان، فائزه می‌گفت همه‌ی سوال‌های سخت امتحان را جواب داده؛ حتی آنهایی که جوابشان در حد کتب دانشگاهی بود. بعد قیافه‌اش را در هم کشید و گفت: «اون سوال آخریه چه مسخره بودا.» تعجب کردم. این بار من چهره‌ام را در هم کشیدم و پرسیدم: «چرا؟» و فائزه جواب داد.

هر لحظه‌ که بیشتر جملاتش را پشت سر هم می‌چید، تعجب من بیشتر می‌شد. هر لحظه‌اش بیشتر از جو کنکور زده‌ی مدرسه حالم به هم می‌خورد و هر لحظه‌اش دلم می‌خواست بنشینم و زار بزنم به حال آن همه استعدادی که به خاطر کنکور، زنده به گور شدده.اند.

 فائزه می‌گفت تا به حال به این فکر نکرده که به چه کاری علاقه‌مند است و چه کاری می‌تواند حالِ دلش را خوب کند. می‌گفت حتی فکر کردن به آن هم وقت تلف کردن است چه برسد به انجام دادن آن کارها.

------------------------------------------------

* حجم دلتنگی‌ام برای اینجا و برای پست گذاشتن، غیر قابل وصف است (:

** با بی‌حوصلگی و عصبانیت به مامان می‌گویم: «میانگین ساعت مطالعه‌ام یک ساعت بیشتر شد و ترازم فقط دویست تا رفت بالاتر. چقدر بخوانم که مثلا بشود گفت یک رتبه‌ی خوب میاورم؟» مامان می‌گویند باید همه‌ی تلاشم را بکنم. خیلی خیلی بیشتر. من در قهوه‌ای چشمان مادر غرف می‌شوم در این فکر که چقدر بیشتر مثلا؟ چند ساعت از هر روزم را؟ چند درصد از جوانی‌ام را؟

*** این‌قدرها هم که غر می‌زنم، حالم بد نیست. در واقع حالم خوب است؛ عالی حتی. چون دارم یاد می‌گیرم چطور می‌توانم از وقتم استفاده‌ی بهتری داشته باشم. به نظرم این تابستان، علی‌رغم سختی‌اش، خیلی خیلی جالب است:) پر از آزمون و خطا و تکرار و هیجان و تیک تاک ساعتم و پر از تلاش. ^_^

**** به نظرم یکی از بهترین (و شاید هم بهترین) مسیرهایی که می‌تواند مرا به آنچه در زندگی‌ام دنبالش برساند، همین است. فقط مدام باید مراقب باشم مثل فائزه «خودم» را فراموش نکنم... 

***** می‌خواستم کامنت‌ها را ببندم، دیدم واقعا دلم نمی‌خواهد ببندمشان:) نمی‌بندم ولی احتمالا دیر جواب داده می‌شوند(البته اگر کامنتی باشد :دی) پیشاپیش عذرخواهم :)

****** D;


+ در آغوش حق (=

اسمارتیز هستم، رسما یک کنکوری [ایموجی مربوطه یافت نمی‌شود حتی ]

میگفت: «نمی‌خوام استرسی بکنمتون ولی خب از ۱۶ تیر به بعد، دیگه شما رسما کنکوری میشید.» 

+ خودمانیم، کنکوری شدن هم کم الکی نیست ها دی:

---

مادر توی خانه به پدر می‌گفتند: «شیر نداریما، میوه‌هام تموم شده.» بعد با یک لحن دلسوزانه ادامه دادند: «بچه درس می‌خونه باید چیزای مقوی بخوره که ضعیف نشه»

+ جدای از اینکه مادرم انگار دارند درباره اسمارتیزِ دو ساله حرف می‌زنند، باید بگویم ما آدم‌ها هزااااار ساله هم که بشویم، باز یک مادرِ مهربان داریم که هیچ جوره قانع نمی‌شود بزرگ شده‌ایم :) چقدر عشق می‌تواند باشد آخر؟ (:

---

مشاور در جلسه صبح می‌گفت: «در تابستان پایه رو کاااامل بخونین که دیگه هیچ نقطه ابهامی نداشته باشین توش‌. با شروع مدارس هم همزمان با مدرسه پیش رو به تسلط برسونید.»

پشتیبان کانون در بعداز ظهر همان روز میگفت: «تابستون بشینید پیش‌دانشگاهی رو پیشخوانی کنید. بعدا وقت هست که درسای پایه رو بخونید.»

+ اینکه درباره کنکور حرف‌های متفاوت و متضادی بشنوی عجیب نیست، اما اینکه در عرض کمتر از ۱۲ ساعت در دو جلسه به اجبار شرکت کنی و حرف‌های کاااااملا متضاد بشنوی و اتفاقا با هر دو هم قانع شوی، یک جورهایی از فاجعه هم آن طرف‌تر است :|

---

تهِ تهِ تهش، دعای خودم در رابطه با کنکورِ دوست نداشتنی این است که آنقدر تلاش کنم که نتیجه‌ی خوبی بگیرم. و نتیجه‌ی خوب برایم فعلا در رتبه‌ی خوب خلاصه می شود. چون شاید یکهو تصمیم بگیرم بروم روانشناسی بخوانم با رتبه‌ی سه رقمی مثلا :)

تهِ تهِ تهِ تهش، آروزی خودم درباره‌ی روزهای دوست‌نداشتنی کنکوری، این بود که تا خود کنکور، میفرتم توی یک غار زندگی می‌کردم. خودم و خدای خودم و کتاب‌هایم. و از شر مشاوره‌ها و حرف‌هایی که بیشتر بوی خودخواهی می‌دهند تا دلسوزی، خلاص میشدم. چه آرزوی محال دوست‌داشتنی دلپذیری(:

---

هیچ کس نمی‌تواند درک کند چقدر دلم میخواست جای دوستانی باشم که امروز کنکور داده‌اند دی: 

---

و در آخر، اسمارتیز هستم(حداقلش این است که سعی می‌کنم باشم)، یک کنکوری (:



* در آغوش حق ^_^

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend