ما بر در عشق حلقه کوبان...

اصلش این است که سخت باشد. اصلا اصلش این است که کوفته و له بشوی ولی لبخند بزنی و بمانی. مامان با تردید نگاهم کردند و پدر پرسیدند که مطمئنم یا نه. من اما از همیشه مطمئن تر و جدی ترم. عشق اتفاقی نیست که یکهو بیفتد. تمرین می خواهد، سختی کشیدن می خواهد، خطر کردن می خواهد، فنا می خواهد... حالا هنوز خم کوچه هم حتی رد نشده چه برسد به فنا ولی بالاخره باید در زد تا در را باز کنند. باید بکوبی و بکوبی و بکوبی و بنشینی پشت در و هی صبر و هی صبر و هی سر به آستان بگذاری تا بالاخره... غبار دل برود، حال خوش شود روزی...

 کلیک

من ششصدوچهل‌ودوهزارودویست‌وبیست‌ونهمینِ آن ششصدوچهل‌ودوهزارودویست‌وبیست‌وهشت نفرم !

* اصلا یه جوریه که ما داوطلبای کنکور تجربی میتونیم اعلام استقلال کنیم و یه شهر، استان یا حتی کشور جدا بشیم واسه خودمون D=


* اگه من کنکور ثبت نام نکرده بودم، داوطلبای رشته تجربی ۶۴۲ هزار و ۲۲۷ نفر بودن. در عین سادگی، جذابه :)


* مثلا چی میشد اگه ما، همه‌ی ۶۴۲ هزار و ۲۲۸ نفرمون، به نشانه اعتراض به نظام آموزشی کشور، نمی‌رفتیم سر جلسه کنکور؟ با همین یک کار، شاید واقعا میشد تغییری دید. ولی ما حتی نمی‌تونستیم سر یه امتحان ساده به توافق برسیم. چرا؟ چون یک عده اصلا براشون مهم نیست با این سیتم چه بلایی سر همه چی میاد. فقط براشون مهمه که خودشون به یه جایی برسن. متنفرم از این فکر که «هیچی درست نمیشه و فقط هر کی باید به فکر خودش باشه که تو این مملکت بتونه یه کاری کنه». میدونید؟ ما خودمون نمی‌خوایم تغییر کنیم. وگرنه هزار و یک راه وجود داره برای بهبود شرایط.


* یه چیزایی هم هست که آدم هی یادشون میفته و هربار حس می‌کنه هزار بار بیشتر از قبل دلتنگشونه. یه چیزایی هست که می‌نویسمشون چون باید بعضی حرفا رو بگی تا وقتی خفه نکردنت. اما یه چیزایی هست که نمیشه بگی و باید اونقدر پیش نویس بمونن که یا خفه‌ت کنن و یا همونجا، لای صفحه‌های بلاگ دفن شن. یه چیزایی هست که بارش رو دوشته ولی نامرئی. فقط خودت میبینی و خدا. 


* دیشب خانواده که رفته بودن عید دیدنی، تعریف می‌کردن از شوهر دختر خاله‌م. که چطوری جلوی جمع بچه‌هاشو با خاک یکسان می‌کرده و هی میگفته «اینا هیچی نمی‌شن» :/ و خیلی حرفای دیگه. حتی تازه در مورد منم گفته به بابام که دختر شمام هیچی نمی‌شه خخخخ با برخورد تند داداشم روبرو شده که این چه حرفیه و اینا. خواستم بگم من اینو زیاد میبینم تو همسن و سالام. مثلا فرزانه یه بار میگفت باباش هر روز خداقل یه بار بهش میگه «تو هیچی نمیشی» یا مهشاد هم همینطور و خیلی های دیگه. میدونید خیلی دلم میشکنه از این حرفا. مامان و بابای من حتی یه بارم به من از این حرفا نزدن و من اینقدر اعتماد به نفسم پایینه (شاید وانمود کنم بالاست ولی پایینه واقعا :/) حالا چه برسه که نزدیکترینای آدم هی بهش از این حرفت بزنن و خب... خیلی بده. شما که اگه روزی بچه دار شدید، هیچ وقت از این حرفا یهش نمی‌زنید؛ مگه نه؟ 


* راستی یه صندلی داغ هم داره تو وبلاگستان برگزار میشه که جالبه :) منم شرکت کردم اما خب هنوز تاریخش مشخص نشده. مشخص شد اعلام میکنم که ایییییین همه سوالی که ازم دارید رو بتونم تو یه فرصتی پاسخ بدم =| اگه کسی میخواد شرکت کنه یا برنامه رو بدونه یا هرچی، بره اینجا :))


* عنوان اقتباسِ فاجعه باریست از کتاب «من هشتمین آن هفت نفرم» نوشته‌ی عرفان نظرآهاری :)


+ در آغوش حق مهربان :)

دکتر «خ»

ده روز مقاومت در برابر دکتر نرفتن بی‌فایده بود. آخرش گذرم افتاد به دکتر خ. یک دکتر عمومی بسیار معروف در شهرمان (یعنی شاید همه شهردار را نشناسند ولی همه دکتر خ را می‌شناسند) که از بچگی مادر و پدرم مرا آنجا می‌بردند. دکتر خ خیلی پیر شده بود. موهایش خیلی سفیدتر از قبل شده بود ولی بازهم همانقدر مهربان بود و لبخند می‌پاشید به صورت آدم و با ادای جمله‌ی «در خدمتم»، نگاهِ آبی‌اش را می‌دوخت به مردمک چشمت و منتظر می‌ماند تا برایش توضیخ دهی چه مشکلی داری. 

دکتر خ البته نه اینکه فقط به صرف مهربانی‌اش و یا نیکوکاری‌اش معروف شده باشد؛ نه. دکتر خ سید هم هست و خیلی ها معتقدند دستش شفاست‌. البته دکتری که سید باشد هم کم نداریم ولی دکتر خ انگاری واقعا دستش شفاست. حتی به وفور دیده شده که تشخیصی که می‌دهد با تشخیص یک فوق تخصص همخوانی دارد و عینا همان داروها را می‌دهد و همان توصیه‌ها را می‌کند که یک پزشک فوق تخصص.

حالا اینکه چرا گذرم افتاد به دکتر خ و اینکه این دفعه که دستش برای من شفا نبوده، مشکل از من است یا از او، بماند. نکته‌ی قابل توجه این است که چقدر دکتر خ ها کم شده‌اند. دکترهایی که وقتی می‌بینند بیمارشان پول کافی ندارد، یواشکی به منشی یک چیزی می‌گویند و یا پشت برگه نسخه یک چیزهایی می‌نویسند و منشی پولِ ویزیت را برمی‌گرداند. دکترهایی که اگر چشم‌هایشان مثل دکتر خ آبی نباشد، ولی نگاهشان آبیِ آبی است و با حوصله بیمارشان را معاینه می‌کنند و حرف‌هایشان پر از آرامش است و بوی پول و جاه‌طلبی نمی‌دهد. دکترهایی که...

راستی نکته قابل توجه‌تر این است که چندتای دیگر مثل دکتر خ هست؟ اگر یک روز دکتر خ ها تمام شوند، آن وقت آن زن روستایی فقیر، دختر بچه‌ی کوچک مریضش را پیش کدام دکتر ببرد که مجبور نباشد شب را گرسنه بخوابد؟ 



خودِ از دست رفته‌ی فائزه و خیلی ها !

داشتم وارد حوزه‌ی آزمون می‌شدم که فائزه را دیدم. به هم لبخند زدیم و سلام کردیم. فائزه از «خیلی درسخوان» های مدرسه است. دو یا سه سال پیش، درجه‌ی درسی من و او مثل هم بود؛ حتی من بالاتر. حالا او ترازش همیشه‌ی خدا بالای هفت هزار است و با اختلاف تقریبا زیادی از من جلو زده است.

یادم هست پارسال دبیر زیستمان در آخر امتحانش یک سوال دو نمره‌ای داده بود با این مضمون که علایقمان و کارهایی که به انجام دادنشان علاقه‌مندیم را بنویسیم(البته منظورش کار اقتصادی نبود. کارهایی مثل کتاب خواندن، آشپزی کردن و.... مثلا یکی از بچه‌ها نوشته بود لاک زدن :دی) بعد از امتحان، فائزه می‌گفت همه‌ی سوال‌های سخت امتحان را جواب داده؛ حتی آنهایی که جوابشان در حد کتب دانشگاهی بود. بعد قیافه‌اش را در هم کشید و گفت: «اون سوال آخریه چه مسخره بودا.» تعجب کردم. این بار من چهره‌ام را در هم کشیدم و پرسیدم: «چرا؟» و فائزه جواب داد.

هر لحظه‌ که بیشتر جملاتش را پشت سر هم می‌چید، تعجب من بیشتر می‌شد. هر لحظه‌اش بیشتر از جو کنکور زده‌ی مدرسه حالم به هم می‌خورد و هر لحظه‌اش دلم می‌خواست بنشینم و زار بزنم به حال آن همه استعدادی که به خاطر کنکور، زنده به گور شدده.اند.

 فائزه می‌گفت تا به حال به این فکر نکرده که به چه کاری علاقه‌مند است و چه کاری می‌تواند حالِ دلش را خوب کند. می‌گفت حتی فکر کردن به آن هم وقت تلف کردن است چه برسد به انجام دادن آن کارها.

------------------------------------------------

* حجم دلتنگی‌ام برای اینجا و برای پست گذاشتن، غیر قابل وصف است (:

** با بی‌حوصلگی و عصبانیت به مامان می‌گویم: «میانگین ساعت مطالعه‌ام یک ساعت بیشتر شد و ترازم فقط دویست تا رفت بالاتر. چقدر بخوانم که مثلا بشود گفت یک رتبه‌ی خوب میاورم؟» مامان می‌گویند باید همه‌ی تلاشم را بکنم. خیلی خیلی بیشتر. من در قهوه‌ای چشمان مادر غرف می‌شوم در این فکر که چقدر بیشتر مثلا؟ چند ساعت از هر روزم را؟ چند درصد از جوانی‌ام را؟

*** این‌قدرها هم که غر می‌زنم، حالم بد نیست. در واقع حالم خوب است؛ عالی حتی. چون دارم یاد می‌گیرم چطور می‌توانم از وقتم استفاده‌ی بهتری داشته باشم. به نظرم این تابستان، علی‌رغم سختی‌اش، خیلی خیلی جالب است:) پر از آزمون و خطا و تکرار و هیجان و تیک تاک ساعتم و پر از تلاش. ^_^

**** به نظرم یکی از بهترین (و شاید هم بهترین) مسیرهایی که می‌تواند مرا به آنچه در زندگی‌ام دنبالش برساند، همین است. فقط مدام باید مراقب باشم مثل فائزه «خودم» را فراموش نکنم... 

***** می‌خواستم کامنت‌ها را ببندم، دیدم واقعا دلم نمی‌خواهد ببندمشان:) نمی‌بندم ولی احتمالا دیر جواب داده می‌شوند(البته اگر کامنتی باشد :دی) پیشاپیش عذرخواهم :)

****** D;


+ در آغوش حق (=

خاص‌ترین مخاطب

تو ماه را کنار بزن، من هم ستاره‌ها را کنار می‌زنم. تو خورشید را و من هم ابرها را.

اصلا بیا و بهشت را هم کنار بزن‌. بازیِ دو سر برد است. تو کنار بزنی، من چه محو تماشایت بشوم یا نشوم، چه بغلم کنی یا نکنی، باز حداقلش این است که حجاب‌ها را برداشته‌ای؛ برداشته‌ایم.

اصلا مگر برای تو فرقی دارد؟ تو که آخرش همانی. این منم که شاید بتوانم بزرگتر شوم. منم که شاید بتوانم ببینمت. ولی تو احتمالا سر تکان می‌دهی و برای چشمانم نگرانی. که نکند ناگهان نگاهم در تماشای تو بمیرد. که نکند ناگهان جسمم در تماشای تو بمیرد.

رَحَ‌مَ را که هزار بار هم هجی کنم، که هزار بار هم ببرمش و بیندازمش در فعیل و فاعل و هزار وزن دیگر، باز آخرش مال خودت است. آخرش فقط به تو می‌چسبد و لاغیر. مثلا فکر کن صفت‌های ساخته شده از رَحَ‌مَ در عربی زمخت، برای یکی دیگر باشد. حتی فکرش هم خنده‌دار است.

بعدها، روزی اگر یادم بیاید که تو آن شب دلم را برداشتی و حسابی سرِحالش آوردی، آن وقت اگر باز بخواهم ناراحتت کنم، بدان که دستِ خودم نیست. من یک فراموشکار هستم که گاهی حماقت‌های ناجوری می‌کند. بدان که از سر جنسم نیست که بدجنس باشم یا از نوع خوش جنسش. دست تو که جنس بد نمی‌دهد هرگز؛ می‌دهد؟

می‌دانی به نظرم در بین تمام مخاطب‌ خاص‌هایی که تا حالا دیده‌ام، یکی هست که لنگه ندارد. یکی هست که دلش دریاست. درست مثل خودت. مثل خودت که مثلی نداری...

سبز تر از مهربانی(:

• ممنون که اینقدر خوب و مهربان و عزیز دل هستید(: که وقتی سختی هست، پایه‌ پایه‌اید و ننی‌گذارید دل آدم بلرزد. نمی‌گذارید احساس تنهایی کند:) پدربزرگ به لطف خدا و  دعاهای شما، عملی که فقط ۲۰ درصد احتمال موفقیت داشت را به خوبی پشت سر گذاشتند و حالا بعد از پنج- شش روز در ICU بودن، به بخش منتقل شده‌اند... خدا را شکر:))))) 

•• بر خلاف هفته‌ی پیش که هفته‌ی وحشتناکی بود، این هفته به قدری آرام و خوب است که دلم می‌خواهد همینطوری کش بیاید:)))) 

••• مناظره ها چقدر به میدان جنگ شباهت دارند:| اینقدر دلم می‌خواهد شرح مفصلی برایشان بنویسم ولی نه وقتش هست و نه حتی حوصله‌اش:) فقط و فقط همین‌که دروغ می‌گویند مثل پینوکیو:| آن هم با خیال راحت چون دماغشان هم دراز نمی‌شود:|

•••• هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه/ ماه در آب که همواره فروریختنی‌ست...

[فاضل نظری - گریه‌های امپراطور]

••••• یک بسته‌ی پستی برسد دستت، با کلی چیز میزهای خوشگل و کوچک(:  چقدر عوض شدن بعضی چیزهل لذت بخش است. مثلا عوض شدن دوستی مجازی به دوستی واقعی..‌ آن هم از نوع محشرش(:

این هم بخشی از بسته‌ی من(: 


[خاتون متشکریم:)]


+-+-+ اینکه آدم زیستش را نخوانده ۷۵ بزند که تراز زیستش هم بشود ۷۷۰۰ خیلی دلچسب است (((: خییییلی خییییلی خیییلی ^_^

+-+-+ خانواده و دوستان جان می‌گویند: واسه تولدت چندتا کتاب که دوست داری بگو، ما بریم همونا رو برات بگیریم دیگه:) 

+-+-+ راستی شما هم از همین حالا با پشه‌های خون‌آشام[!] و خرمگس‌ها و مگس‌ها و کلا حشرات مشکل دارید؟:| چرا اینقدر زیاد می‌شوند خب؟:/


D;

+ در آغوش حق=)

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend