معده (حفظه‌ الله) :/

بعد از اینکه دکتر سونوگرافی جمله‌ی «مشکل خاصی نیست» را بر زبان آورد، همه‌ی خانواده و حتی من در یک یاس فلسفی فرو رفتیم‌. حتی اگر خانم دکتر کمی مهربانتر بود، شاید از او می‌خواستیم ویدیو چک کند:/ مگر می‌شود مشکل خاصی نباشد؟ به واقع انتظار همه‌ی ما این بود که مشکل خاصی باشد. حتی ترجیح هم می‌دادیم که مشکل خاصی وجود داشته باشد. تحت هر شرایطی به نظر می‌رسد وجود یک مشکل خاص و تلاش در جهت رفع آن، سودمندتر از این باشد که تیر در تاریکی بیندازیم و فقط براساس حدس و گمان مراحل بعدی درمان را طی کنیم.

همه چیز از قانون پایستگیِ مشکلات معده‌ی من منشأ می‌گیرد. در واقع مشکلات معده‌ی من نه به وجود می‌آیند و نه از بین می‌روند، بلکه از نوع و زمانی به نوع و زمان دیگری تبدیل می‌شوند. حالا هم معده‌ام من را در یک بازه ی زمانی حساس، گوشه‌ی رینگ گیر آورده و تا می تواند می‌زند. 

از جمله مکالمات شکل گرفته بین من و معده‌ام این بود که من با بر زبان آوردن جمله‌ی «خوب نمیشی دیگه نه؟ حالا حالتو می گیرم. فکر کردی کی هستی؟» سعی در کم کردن روی معده خود داشتم؛ آن هم با خوردن انواع خوراکی‌های سنگین. سپس معده می‌فرمود «بچرخ تا بچرخیم». و همانا سایر روند مکالمات در خالی شکل می‌گرفت که من یا از درد معده‌ی گرام به خود می‌پیچیدم و یا در کش و قوس مطب دکتر «خ» بودم‌.

حالا، پس از اعلام آتش‌بس بین من و معده، آن هم توسط شش نوع قرص عزیزم که این روزها از آب هم حیاتی تر هستند، بعید می‌دانم معده‌ی من به این سادگی‌ها دست از رفتارهای خشونت‌آمیزش بردارد. گویا من به جای معده، عربستانی در حفره‌ی شکم دارم که آتش‌بس سرش نمی‌شود و هرروز موشک می‌پراند به این سلامتی تکه‌پاره‌ی یمن شده‌ ام.

-----------------------

* مصداقِ «حال ما خوب است‌، اما تو باور نکن» (:


+ در آغوش حق =)

پشت صحنه‌ی انار کِشون:)


* اول این پست را ببینید(:

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

در اوج امتحانات و از قضا به هنگام دست و پنجه نرم کردن با امتحان عربی، خاتون جانمان پستی گذاردید در این امر که او را بِکِشیم.ما نیز اطاعت امر نموده، کشش نقاشی خاتون را به بعد امتحان عربی واگذار گرداندیم:)

بعد از امتحان عربی، پیکاسو طور بر مسند تکیه زده و ماژیک و تخته وایت برد در دست گرفته و شروع به نگارش خاتونِ اناریمان کردیم.

حال در بحر تفکر که چگونه وی را کِشَم که هم حق تصوراتمان محفوظ بماند و هم قابل پخش در انظار عمومی باشد. باری، دست به قلم برده و چنان کمال‌الملک -رضی‌الله عنه- کشش آغاز نموده و بر تصوراتمان دست یازیدیم و آنها را از اعماق تفکر به سطح کاغذ نشاندیم و این نه آسان که سخت می‌نمود و عجیب از آن اسمارتیز فرزانه که بزرگان اوج نقاش وی را «چشم چشم دو ابرو»هایی که رسم کرده بود می‌دانستند.

باری این جوان فرزانه، بر آن شد که دختِ انار را به سان ملیکی بر کاغذ نشاند و بال‌های ملیک همانا و آمپاس ناجور اسمارتیز همانا‌. چنان که اسمارتیز بارها و بارها تمرین بالِ ملیک در کاغذ نموده و سرانجام در جهت قرینه گرداندن بال‌ها به خط کش متوسل گشت و همانا برای وی، همواره قرینه شدن نقاشی‌هایش مصیبتی بوده بس عظیم(به عنوان مثال در نگارگری‌های وی، هیچ نقاشی نتوان یافتن که چشم و ابرو در آن قرینه‌ی یک‌دگر باشند:/)

پس از نگاشتن ملیک و بال‌هایش، آمپاس دیگر کشیدن علایق دخت انار بود که اسمارتیز سعی نمود آنها را به ساده‌ترین و کم زحمت ترین نوع ممکن به تصویر کشد و او به واقع در کشیدن هرچیز انحنا داری همانند گنبد و گلدسته و گیتار، به شدت ناتوان بود.

در این اثنا، گویی امداد‌های غیبی حق‌ تعالی بر او نازل گشت و وی بر کشش آن تصاویر سخت، توانا گشت و سپس در هر دایره‌ی اطراف ملیک، تصویری از علایق خاتون گذاردید و بعد از آن دست خاتون را در دست دیگری کشید که برداشت خاصِ او بود و همانا برداشت‌های دیگر از آن نابخشودنی‌‌ست.

و بعد از تمام اینها، کنج هنری ترین  اثر تمام عمرش را امضای هنری گماشت و بر آن لبخندی زده و مشعوف و مسرور از اثر خویش به عکاسی از آن مشغول گردیده و عکس آن را روانه‌ی وبلاگ خاتون کرد. 

فوقع ما وقع...


(: 



------------

* بنا به صلاح‌دید خودم و خاتون، موقت یا دائمی خواهد بود:))

* منتظر رای‌های شما هم هستیم دیییی: در عروسی‌هایتان جبران می‌نوماییم:)

* در همین راستا پیشنهاد می‌شود که شما هم بنویسید از پشت صحنه‌ی نقاشی‌هایتان(:

+ در آغوش خدا:)

طولانی‌نوشتِ دردناکِ درددل طور :)))

مثل ما. درست مثل ما که در برابر همه چیز یاد گرفته ایم غر بزنیم...


اوووووه ببخشید. حواسم نبود دارم از ضمیر «ما» استفاده می‌کنم. بگذارید بقیه‌ی نوشته را درباره‌ی خودم بنویسم. مسلما عیب‌های جزء را نمی‌توان به کل نسبت داد؛ مگر نه؟


مثل من. مثل من که در برابر همه چیز غر می‌زنم، همه چیز را به مسخره می‌گیرم، به کوچکترین حرکات ناهماهنگ آدم‌های اطرافم می‌خندم، تمام آدم ها و اشیاء و حیوانات و پیر و جوان و زن و مرد را موجوداتی برای خدمت به خودم می‌بینم، فحش می‌دهم و مدام هرجا که کم بیاورم از علائم اشاره هم استفاده می‌کنم!

بعد من همانی هستم که در کمپین های رنگ و وارنگ شرکت می‌کنم، پست‌های خیرخواهانه و انسانی را لایک می‌کنم، از بی‌فرهنگی و جور زمانه و بی‌عدالتی حرف می‌زنم و برای کودکان کار و گورخواب‌ها کیلو کیلو پست می‌گذارم. خب راستش کنتور که ندارند اینها. بگذار تا می‌توانم یک حرکت مردمی و خداپسندانه‌ای انجام داده باشم!

اما دریغ از اینکه یک بار از خودم پرسیده باشم:«خودت چه گلی زدی به سرت؟» و یا اگر هم از خودم پرسیده باشم، قطعا از بی‌جوابی ترجیحا خودم را به کوچه علی‌چپ زده‌ام!

بیایید با خودمان رو راست باشیم. تا زمانی که خودمان دست به کار نشویم و تصمیم داشته باشیم فقط لایک کنیم، کامنت بگذاریم و فحش دهیم، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. نه کودکان کار سر و سامان می‌گیرند، نه گورخواب‌ها حالشان بهتر می‌شود، نه عدالت برقرار می‌شود، نه رشوه ‌و اختلاس و هزار درد و کوفت دیگر ریشه کن می‌شود و نه اصلا آبی از آب تکان می‌خورد. 

----------------

* یادم باشد حتما بعدا درباره‌ی یک موضوع نسبتا مرتبط هم بگویم برایتان...

** شدیدا به دعاهای سبزتان نیازمندم:)

*** به نظرتون آهنگ‌های پاپ سنتی خیلی عشق نیستن؟ قبل تر ها کلا به موسیقی علاقه‌ای نداشتم ولی الان احساس می‌کنم پاپ سنتی ها را می‌بلعم:))))) 

**** قطعا پاپ سنتی یه پارادوکس خیلی فجیعه:/

***** چرا از یه جایی به بعد دیگه نمیتونم محاوره‌ای ننویسم؟ سخته خب:/

****** تازگیا تو ذهنم دو تا قسمت از دو آهنگ مجزا مدام پلی میشه:

۱) من اگر زبانم آتش، من اگر زبانم آتش، من اگر ترانه‌هایم همه شعله‌های سرکش(سریال دزد و پلیس)

۲) یک دم از خیال من، نمی‌روی ای غزال من(علی زند وکیلی)

******* اوووه تعداد ستاره ها از دستم در رفت دی:

******** :))))


+ در آغوش حق مهربان:)))

کن، فیکون:/

فرض کنید از دو سه روز قبل برای این آخر هفته برنامه ریخته‌ای که هر روزش کدام درس‌ها را بخوانید و چطور بخوانید و چقدر بخوانید و حتی مشخص کرده‌اید که به عنوان تفریح چه کار کنید و قرار هم گذاشتید با خودتان که فلان کتاب را هم که تا نصفه خوانده‌اید در این مدت بخوانید. 

خلاصه همه چیز رو روال است و شما خوشحال و خندان، اولین بار است که برنامه‌تان را موبه‌مو دارید انجام می‌دهید که...

که یکهو یک چیزی عین بمب اتم می‌خورد وسط برنامه‌ها و کلا همه چیز کن فیکون می‌شود.

بعد این مشاورها می‌گویند یک‌جوری برنامه بریزید که انعطاف داشته باشد. حاضرم قسم بخورم که حتی اگر برنامه‌ام به حدی انعطاف می‌داشت که پاهایش ۱۸۰ درجه از هم باز می‌شدند، باز هم این حد از خرابی را برنمی‌تابید:/

-------------------------------------------------------

* بعضی از دبیرها هستند که در طول ترم امتخاناتشان در حد همان جزوه‌ای است که گفته‌اند. که خب تا اینجا دستشان درد نکند. ولی امان از امتحانات پایان ترمی که می‌گیرند. یعنی یک جوری که قشنگ «از دماغمون در میارن» :/

** از من به شما نصیحت که هییییچ وقت رمز وای‌فایتان را به یک مهمان دائم‌الآنلاین ندهید:/ وگرنه از شانس شما در همان روزی که مهمانتان است، همه‌ی خواننده‌های زیرزمینی و روزمینی و هوایی و دریایی حتی، آهنگ می‌دهند بیرون:/ حتی بعضی‌هایشان هم آلبوم:///

*** عجب پست پوکر فیسی:)

**** حال ما که خوب نیست ولی حال شما امیدوارم رو به راه باشد:))


+ بعضی فکرها عین خوره می‌افتند به جان آدم... البته نه اینکه بد باشند. اصلا بعضی وقت‌ها لازم است بعضی چیزها عین خوره بیفتند به جان آدم. ولی امان از اینکه در همین حال اتفاقاتی بیفتد که شما نه بتوانید خوره‌ی عزیز را بخورید، نه خوره شما را:/ نتیجه‌اش می‌شود یک همچین حالی و همچین پست‌هایی:/

+ در آغوش حق:)))

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend