ما بر در عشق حلقه کوبان...

اصلش این است که سخت باشد. اصلا اصلش این است که کوفته و له بشوی ولی لبخند بزنی و بمانی. مامان با تردید نگاهم کردند و پدر پرسیدند که مطمئنم یا نه. من اما از همیشه مطمئن تر و جدی ترم. عشق اتفاقی نیست که یکهو بیفتد. تمرین می خواهد، سختی کشیدن می خواهد، خطر کردن می خواهد، فنا می خواهد... حالا هنوز خم کوچه هم حتی رد نشده چه برسد به فنا ولی بالاخره باید در زد تا در را باز کنند. باید بکوبی و بکوبی و بکوبی و بنشینی پشت در و هی صبر و هی صبر و هی سر به آستان بگذاری تا بالاخره... غبار دل برود، حال خوش شود روزی...

 کلیک

به وقت شام یا تفکر یا تلنگر یا یک همچین چیزی

چندبار درموردش نوشتم ولی هیچ متنی نمیتونه حس من رو بعد از فیلم توصیف کنه. بعد دیدنش سرم گیج میرفت. از توحش انسانها که هرازگاهی مثل یه غده به اسم های مختلف میزنه بیرون، حالت تهوع گرفته بودم. به دل همسرها و مادرها و بچه های مدافع حرم فکر میکردم و به کابوسی که یه شب از حمله ی داعش به شهرم دیدم. کابوسی که بعدش تا چند روز از سایه ی خودم هم میترسیدم.  به ادمهایی نگاه میکردم که همراه من فیلم رو دیده بودن و حالا بدون هیچ ترسی از بمب و جنگ و داعش و فاجعه های خونبار داشتن برمیگشتن خونه هاشون یا شایدم میرفتن یه رستوران که شام بخورن. سرم گیج میرفت. 

[خطرِ خفیف لو رفتن اندکی از داستان فیلم - اگه فیلم رو ندیدید و نمیخواید چیزی بخونید ازش، پاراگراف زیر رو ظاهر نکنید]

به نقش ها فکر میکنم. به نقش های کوچیک و بزرگی که یکی یکی باید از پسشون بر بیایم. به بصیرت فکر میکنم. به اینکه اگه نباشه، میشیم مثل همون مردم سوری تو هواپیما که بی موقع شروع به داد و فریاد سر اسرای داعش کردن. به تصمیم ها و مسئولیت پذیری هایی که گاهی داریم و گاهی نداریم و به علیِ داستان که چطور تونست دستشو بکشه و با پدرش نره و به همون سادگی باهاش خداحافظی کنه و عوضش از یه 11 سپتامبر دیگه جلوگیری کنه. به پدر علی که دید پسرش چقدر بزرگ شده و به جای خوشحالی نجات، لابد به انفجار هواپیما نگاه میکرد. به لیلا و لیلا و لیلا ها... به بلال، به ابوخالد سبک مغز، ام سلما و ابو بلژیکی، به عشق ها و عشق های بزرگتر و عشق های خیلی خیلی بزرگتر... به علی... که سوریه براش به اندازه ای که برای پدرش مهم بود، مهم نبود...

* بچه ها رو واسه این فیلم نبرین با خودتون. اینقدر بچه بود تو سالن که یه نفر اومد واسه فیلشاه بلیط بگیره چون فکر میکرد وقتی این همه بچه هست، یعنی اکران فیلشاهه و نه به وقت شام. سه تا پسر بچه ی دبستانی کنارم بودن که مامانشون ردیف پشت سرمون نشسته بودن و این بچه ها از همون ده دقیقه اول فیلم دیگه از ترس نتونستن تحمل کنن و رفتن عقب پیش ماماناشون. به هرحال فیلم حاوی صحنه های قطع شدن سر، سرهای جدا از بدنها و ذبح آدمهاست. حتی بعضی جاهاشو حس میکردم منم نباید ببینم چه برسه به بچه های کوچیک.

** و اینکه نمیدونم چطوری ملت میتونستن همش چیپس و پفک بخورن. یه وضعی که ما تو سینما یه موسیقی متن داشتیم که از صدای خش خش و باز شدن بسته های چیپس و پفک، شکستن تخمه و باز شدن در رانی تشکیل شده بود و یه رایحه ی متن هم داشتیم که ترکیبی از بوی چیپس سرکه نمکی، پفک، چیپس کچاب، رانی پرتقال، خیار، سیب و تخمه بود :| اخه خیار تو سینما؟:/// نه واقعا خیار؟ =| 

*** به نظرم این حرف عده ای که گفته بودند این فیلم کمدیه، خودش آخر کمدی بود. 

**** و میفرماید: 
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست / مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
و هم چنین:
کی بود در راه عشق آسودگی؟ / سر به سر درد است و خون آلودگی

بعدا نوشت: فیلم نقطه ضعف زیاد داره. از سکانسهای بی دلیل یا از رابطه ی بین پدر و پسر داستان که میتونست خیلی خیلی بهتر باشه و ... ولی هیچ کدوم اینا دلیل نمیشن که نبینیمش. نتیجه راضی کننده و خوبه و فیلم واقعا اونقدر هیجان داشت که من ابمیوه ای رو که اول فیلم شروع کردم به خوردنش، موقع تیتراژ پایانی نصفه هم نشده بود بس محو فیلم شده بودم. به هر حال به نظرم دلایلی مثل اینکه کارگردانش حاتمی کیاست یا اسپانسرش سازمان اوجه یا حتی "اصلا سوریه به ما چه؟" دلایل خوبی برای ندیدنش نیستن. میشه فیلم رو فقط واسه فیلم بودنش دید و لذت هم برد. 
:)

مگر این عاشق دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد؟*

یک شادی آمیخته به بغض دارد. بغضش آنقدر عمیق است که در شربت ها و شیرینی ها و آتش بازی ها، باز هم نمایان است. در مسجد دعای سلامتی را بلندتر و شمرده تر از همیشه خواندیم، شیرینی و شکلات پخش کردیم، هربار که اسمشان آمد صلوات فرستادیم، در خیابان های آذین بسته ی شهر قدم زدیم، چراغانی های ولادتشان را دیدیم و ... اما راستش هیچ کدام اینها برای ما اماممان نشد. ما همان مردمیم ولی کمی شادتر. ما همان های قبلی هستیم. هنوز تصمیم نگرفته ایم فلان کار را ترک کنیم و فلان کار را انجام دهیم که ظهورشان قریبتر باشد. هنوز نگرفته ایم برای ظهور باید چه کار کنیم. هنوز که هنوز است حتی شبهای محرم و عید و هر مناسبت دیگری، لیوان های یکبار مصرفمان را روی زمین می اندازیم. هنوز یاد نداریم بدون توقع به هم محبت کنیم. هنوز اسمشان که می آید آنقدرها هم دلمان تنگشان نیست. در واقع داریم زندگی می کنیم و وسطش گهگاهی هم از اماممان یادی می کنیم. هنوز حتی الفبای عاشقی را هم نمی دانیم چه برسد به عاشقی کردن. هی بگوییم اللهم عجل لولیک الفرج در حالی که در نبودشان ککمان هم نمی گزد.  خدا بفرستدشان که ما بشویم مثل کوفیان؟ بفرستدشان که کدام مردم یاریشان کنند؟ مایی که حتی از کوچکترین و کم ارزش ترین لذتها هم برای تسریع ظهور دست نمی کشیم؟ وای به حال ما... وای به حال ما... وای به حال ما...

کاش این دلها بودند که شب میلاد را چراغانی می کردند. کاش از چشم هایمان شربت و عطر گلاب و حال خوش بیرون میریخت. کاش دست هایمان در هم گره میخورد و عاشقانه تر میخواندیمشان. کاش دل نذر میکردیم برای ظهورشان؛ دلهای پاره پاره از غم ندیدنشان. دل...


* همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد؟ تو کجایی گل نرگس؟ تو کجایی؟ شده ام باز هوایی... 

[سید حمیدرضا برقعی]


+ عیدتون مبارک :)

برای هم کنکوری هام (ورود برای عموم، رایگان و ازاد است) دی:

بچه های کنکوری 97، سلام :)


اول اینکه دممون گرم، خسته هم نباشیم که تا اردیبهشت دووم آوردیم و نمردیم* و خداقوت به همه مون دی:

این یکی دو روز اخیر داشتم وبلاگهای شما ها رو میخوندم و متوجه شدم که اکثرمون حالمون بده، خسته شدیم، نا امیدیم، حوصله نداریم، فکر میکنیم دیگه نمیشه، به 98 فکر میکنیم و ...

دیشب هم با یکی از دوستام که انسانیه صحبت میکردم و اون هم حال دلش اصلا خوب نبود. راستش خودمم از اواسط اسفند تا همین یک هفته پیش خیلی خیلی خسته و له و داغون بودم. اونقدری که اصلا برام مهم نبود که چی  میشه و حالم از درس و دانشگاه و ازمون و گاج و الگو و مبتکران و مهر و ماه و همه چی بهم میخورد :|

اما بچه ها میدونید؟ ما 12 سال درس خوندیم. جون کندیم. شب امتحانا تا صبح بیدار موندیم. خون دل خوردیم. موفق شدیم. شکست خوردیم و ... الان رسیدیم به مرحله آخر این 12 سال؛ به کنکور. رسیدیم به مرحله های آخر کنکور. بچه ها یادتونه که شبای امتحان شروع میکردیم به درس خوندن؟ چقدر تند تند میخوندیم و از مباحث پر سوال تر میخوندیم؟ یادتونه چقدر بازدهیامون خوب بود اون شبا؟ اردیبهشت برای کنکور، مثل شب قبل امتحانه. بچه ها ما اگه تا اینجا عاااالی بودیم، ولی از الان ول کنیم، همه چیز خراب میشه. کسی کاری نداره ما چقدر درس خونده بودیم. بچه ها ما شاید اگه همین فردا کنکور بدیم، رتبه مون بشه 200 هزار اصلا. حالا اگه این فاصله تا کنکور رو درس نخونیم، شک نکنین 200 هزارمون میشه 400 هزار. اما بیاین باااور کنیم که اگه همین دو ماه رو خوب بخونیم میتونیم 100 هزار شیم. اگه خیلی خوب بخونیم، میتونیم 50 هزار شیم، اگه عالی بخونیم میتونیم 10 هزار شیم و شک نکنید که اگه خیلی عااالی بخونیم، میتونیم حتی، حتی و حتی 3 رقمی باشیم. حالا مگه اصلا ما الان در حد 200 هزاریم؟  نه :) پس خیلی میتونیم بهتر باشیم؛ خیلی خیلی بهتر :)

بچه ها الان موقعیه که خیلی ها نا امید میشن و همه چی رو ول میکنن. اینا با پای خودشون میرن کنار. یه عده هستن که فکر میکنن خیلی خوبن و کمتر میخونن، اینام میرن کنار. یه عده هستن خسته شدن یا حوصله ندارن دیگه و کم کاری میکنن. اینام میرن کنار. بیاین ولی ما بمونیم. فقط دو ماهه. بیاین همین دو ماه دیگه رو هم سخت بگذرونیم. بیاین همین دو ماه رو شبا از خستگی رو کتابامون خوابمون ببره. بیاین همین دو ماه رو له و داغون بشیم ولی میدونید بعد این دوماه به خاطرش چقدر راضی خواهیم بود؟ هیچ آدمی از تلاش ناراضی و ناراحت نیست. بچه ها مقصد مهم نیست. شاید ما عااالی درس بخونیم ولی خدا صلاح ندونه برامون که رتبه خوب بیاریم. مقصد مهم نیست. مقصد همین مسیریه که داریم میریم. همین تلاشیه که داریم میکنیم. تلاش هیچ وقت تموم شدنی نیست. ادمی که بخواد الان از کنکور فرار کنه، پس فردا هم از امتحانای دانشگاه فرار میکنه و بعدشم از سختی های زندگی. بیاین تلاش کنیم و یاد بگیریم که تلاش کنیم. یاد بگیریم سختی بکشیم و بازم ادامه بدیم. بیاین اینا رو برای زندگیمون تمرین کنیم. هیچ ادمی تو رفاه و راحتی رشد نمیکنه. سختی ها ادما رو بزرگ میکنن. برای اکثر ما کنکوریا، کنکور اولین اتفاق واقعا سخت زندگیمونه. قطعا خیلی چیزای بزرگتری رو درپیش داریم. بیاین به خودمون ثابت کنیم که میتونیم. نه واسه خانواده، نه دوستا، نه فلانی و فلانی و فلانی... فقط برای اینکه خودمون یادمون باشه که خواستیم، تلاش کردیم، تونستیم.

بچه ها، دو ماه سخت، دو ماه پر تلاش، دو ماهی که شاید لازم باشه کمتر بخوابیم، تفریح نکنیم یا کمتر بکنیم، ولی اگه خوب تلاش کنیم، بعدش رضایتی داریم از خودمون که به هزااااارتا تفریح می ارزه. حالا ام وقتی تلاش کردیم، توکل میکنیم به خود خدا که هوامونو داشته باشه. مثل همیشه ی همیشه.

بچه ها، هیچ آدمی زیر پتو قهرمان نمیشه. هیچ کس با خوابید و بی حوصلگی و تنبلی به جایی نرسیده که ما بخوایم دومیش باشیم. اما بیاین این طور فکر کنیم که اگه قراره کنکور 97 یه پدیده هایی داشته باشه که از دو ماه اخرشون خوب استفاده کردن و نتیجه ی خوبی گرفتن، اون پدیده ها ما باشیم. بیاین استثنایی باشیم :) بیاین دیگه فکر نکنیم که میشه یا نه. بیاین اصلا فکر نکنیم چند روز مونده، یا چه حجمی رو باید تو این دوماه جمع و جور کنیم یا باید چند درصد بزنیم که به فلان رشته و فلان دانشگاه برسیم. فقط تلاش کنیم. بیاین دیگه برامون مهم نباشه شبانه روز 24 ساعته. فقط بخونیم و بخونیم و بخونیم و تلاش کنیم و لذت ببریم و توکل کنیم. توکل، توکل، توکل... :)))

اینا رو نوشتم که بگم بچه ها، دوباره دستتونو بذارین رو زانوهاتونو بلند شین. چون الان اصلا وقت نشستن نیست. اینقدر نا امید نباشین. حتی اگه صفر صفر هستین، بازم تو این دوماه میشه خیلی کارا کرد که همش بستگی به تلاش خودمون داره. اگه وضعیت متوسطی دارین، میتونین خیلی بهترش کنین. اگه وضعیت خوبی دارین، میتونین عالی بشین. شنیدین میگن موفق همونیه که یه بار بیشتر تلاش کرده؟ شاید یه مبحثی باشه که شما تا حالا یاد نگرفته باشینو رهاش میکنین و دیگه نمیخونینش. ولی شاید اون مبحث فقط یه بار دیگه لازمه تا خونده بشه که یاد بگیرینش. ولی شما نا امید میشین و نمی خونینش و یادش نمیگیرین. با تلاش نکردن و تنبلی، به خودمون ظلم نکنیم بچه ها. انسان ذاتش برای تلاشه. این ظرفیت بزرگی که تو وجودمون هست رو با تنبلی نابودش نکنیم. اگه موفق نباشیم، تنها مقصرش خودمونیم... و این خیلی ترسناکه...نه؟

و خلاصه، بیاین از مسیر لذت ببریم. آماده این هم کنکوری های خوب دوست داشتنیم؟ بزن بریم =))))


* من همیشه وقتی به سال کنکورم فکر میکردم، فقط تا اسفند رو میتونستم تصور کنم. هیچ تصوری از بعد عید نداشتم. فکر میکردم قطعا از شدت استرس میمیرم دیگه دی: و خب خوشحالم که نمردم دی:


پ.ن: وقتی خودم خیلی نا امید بودم و یه سلسله اتفاقاتی که باعث شد حالم بهتر شه و دوباره بلند شم، دلم خواست به همه بگم که بسه نا امیدی. از همه چیزایی که گفتم مطمئنم و اگه یه درصد شک داشتم، نمی نوشتمشون. وقتی دیدم همه اینقدر نا امیدن، تصمیم گرفتم همه اینا رو بنویسم و بذارم اینجا، که هم شاید بتونم یه کم روحیه تونو تغییر بدم و هم همونطور که زکات علم، نشر اونه، زکات امید هم پخش کردنشه. امیدوارم براتون مفید بوده باشه... :)

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend