چهارمین

 

امروز باید از کسی بنویسم که برام الهام بخش بوده.

 

خیلی بهش فکر کردم. حقیقتا اخیرا آدم الهام بخشی تو زندگیم نبوده. اما در عوض کتابها، فیلم ها، آهنگ ها و موقعیتهای الهام بخش زیادی داشتم. اگه بخوام برگردم عقبتر، باید برم سراغ روزهای 16-17 سالگی که یه آدم و یه مجموعه الهام بخش تو زندگیم حضور پیدا کردن. اون آدم، خانوم عین بود و اون مجموعه هم، انجمن اسلامی دانش آموزی. به نظرم آشنا شدن با این دو توی اون برهه ی حساس زندگیم، خیلی برام موثر بوده. فارغ از خط سیاسی، من یک شیوه و راهبرد فکری پیدا کردم. به افکارم، عقایدم و احساساتم چارچوب بخشیدم و همه ی اینها باعث شد که بتونم درمورد شخصیت خودم و زندگیم و شیوه ی زندگیم به شناخت برسم و تصمیم گیری کنم. درنهایت شاید این خودم بودم که این کارها رو انجام دادم اما جرقه یا به قول این چالش، الهامش رو از اون شخصیت و اون مجموعه گرفتم. نمیتونم بگم من الان کاملا شیوه مستحکم و درستی دارم که چوب لای چرخش نمیره. در واقع هیچ کس نمیتونه چنین ادعایی داشته باشه. اما برای من اینها توی اون سن که یه جورایی دوره ی حساس بلوغ و ورود به دنیای بزرگتر و عجیب تری  بود، خیلی با ارزش بودند. حتی الان گاهی  فکر میکنم به اندازه کافی از امکانات و شرایطی که داشتم استفاده نکردم. درواقع از این قضیه مطمئنم. اما وقتی به اتفاق نیفتادن داستانهای 16-17 سالگیم و آشنا نشدن با این دو عنصر فکر میکنم، میبینم که احتمالا در اون صورت الان شخصیت متفاوتی میداشتم؛ حداقل در یک سری جزئیات مهم.

 

 

دومین و سومین :|

خب :) دیروز روز خیلی شلوغی بود برام. صبح کلاس داشتم و بعد از ظهر جزو کادر اجرایی جشن ویژه ولادت حضرت زهرا بودم. شب هم که برگشتم مثل جنازه افتادم و حقیقتا حتی یه ساعت وقت خالی بدون دغدغه ی سرحال نداشتم برای نوشتن موضوع دومین روز. به همین دلیل دومین و سومین موضوعات رو امشب منتشر میکنم دی:

 

 

دومین: چیزی رو بنویس که یه نفر درمورد خودت بهت گفته و هیچ وقت فراموشش نمیکنی.

مدتهاست میخوام در این مورد حرف بزنم. راستش من هیچ حرفی رو که کسی درموردم میزنه فراموش نمیکنم. نمیدونم چرا. شاید دلیلش اینه که دونستن نظرات دیگران درمورد خودم برام خیلی مهم و با ارزشه. من جزئیات رو خوب به خاطر میسپرم. یادم مونده که طاهره بهم گفت به نظرم یه کم غمگین میای. نسیم گفته بود شخصیت مستقل و محکمی داره. یادمه سال آخر دبیرستان شادی بهم گفته بود که حرفای متناقض و چیزای بدی پشت سرم شنیده ولی وقتی باهام برخورد کرده، دیده که اون حرفها درست نیستن. حرف بتول یادم مونده وقتی بهم میگفت که "ببین تو سرت خیلی تو کار خودته. رفتارت خیلی بزرگتر از سن و سالته. اصلا چیزی که باعث میشه بهت بیاد بزرگتر از اینی باشی که هستی، رفتارته." یادم مونده حرف محدثه که میگفت چرا اینقدر آرومی تو؟ یا حتی حرف زهرا و دریا که میخندیدن و میگفتن تو خیلی آب زیر کاهی. یه بار هم مهشاد و فرزانه میگفتن تو اولش خیلی آروم به نظر میای ولی کافیه یه نفر باهات نزدیکتر شه و بیشتر بشناستت اون وقته که متوجه میشه یه شخصیت شیطون زیر این پوسته ی آروم قایم کردی. خلاصه همه ی اینا هست و اینا، همه ش نیست. وقتی میاید خوابگاه باورتون نمیشه که چه دیدگاه های عجیب و جدیدی درمورد خودتون میشنوین. چیزهایی که تا الان نبوده و شما فکر میکردین یه چیزی کاملا برخلاف اونی هستین که اونا میگن. یادمه یه بار یه جایی میخوندم که شخصیت هر نفری چهار قسمت داره. یه بخش اونیه که خودش میدونه و بقیه هم میدونن. یه بخش رو خودت میدونی ولی بقیه نمیدونن. یه بخش رو خودت نمیدونی ولی بقیه میدونن. یه بخش هم هست که هیچ کس نمیدونه و نقطه ی کور شخصیته. آره خلاصه... به همین دلیله که شنیدن حرفهای دیگران درمورد خودم همیشه برام جذاب و مهم بوده.

 

سومین: سه تا از چیزهایی که آزارت میده رو بنویس.

1) دیدن رفتاهای خودبزرگ پندارانه ی دیگران منو به شدت عصبی میکنه. وقتی میبینم یه نفر که تو یه موضوعی هیچ تخصص و دانشی بالاتر از من نداره ولی میخواد نشون بده خیلی بیشتر از من میفهمه، واقعا احساس آزردگی و عصبانیت میکنم.

2) پنهان کاری اطرافیانی که من باهاشون صاف و صادقم هم خیلی رفتار اذیت کننده ایه برام. اصلا نمیتونم معنای پنهان کاری هایی که هیچ سودی هم ندارن رو بفهمم. چه پنهان کاری های خاله زنک طوری (مثل اون چیزی که تو همکلاسیهام هست:|) و چه پنهان کاری های مصلحتی اطرافیان، آزارم میدن.

3) رفتارهای غیرمسئولانه هم میتونن توی این لیست سه تایی قرار بگیرن. وقتی میبینم یه نفر که یه مسئولیتی داره، به درستی انجامش نمیده، عصبانی میشم و به هم میریزم.

 

 

 

اولین

 

در اولین روز چالشی که تو پست قبل درموردش نوشتم، باید ده تا از چیزهایی رو بنویسم که واقعا من رو خوشحال میکنن. پس، میریم که داشته باشیم دی: البته شبهه ای که من الان برام به وجود اومده اینه که باید 10 تا از چیزایی رو بنویسم که اکثرا میتونن من رو خوشحال کنن یا اونایی رو بگم که در همین لحظه میتونن خوشحالم کنن. از اونجایی که به نتیجه قطعی نرسیدم، جفتشو در هم مینویسم دی:

 

1) خوردن کافئین جات: یادم نمیاد تا حالا لحظه ای بوده باشه که توش خوردن چای، قهوه، نسکافه، کاپوچینو و ...، نتونسته باشه خوشحالم کنه. همیشه از این چیزا لذت بردم؛ همیشه :)

2) نگاه کردن به آسمون: من عاشق ماهم. عاشق ابرهام. عاشق دیدن ابرها تو طلوع و غروبم. فکر کنم بتونم برای ساعتها به آسمون خیره شم و فکر کنم و همزمان، یه فنجون قهوه یا یه ماگ بزرگ چای بخورم دی:

3) خرید کردن: اممممم :)))))

4) کیک پختن: قلبم تیر میکشه وقتی به کیک پختن فکر میکنم. جدا مگه قاطی کردن آرد و تخم مرغ و روغن و شیر و سایر مواد مورد نیاز، چه چیز جادویی ای توش داره که اینطوری منو مجذوب خودش میکنه؟ :)

5) کتاب خریدن: کتاب خریدن حسابش از خرید کردن جداست. کتاب خریدن خودش یه فیلد جذاب جداست. اولش میخواستم یه گزینه جدا هم برای "گشت زدن تو کتابفروشی ها" در نظر بگیرم که ازش صرف نظر میکنم و همینجا جا میدمش :)

6) درست شدن هنزفریم: خب این یکی خیلی جانکاه و غم انگیزه :( چهار روزیه که هنزفریم که البته اسمش هوشنگه، گوشی سمت چپیش خراب شده و فقط تو یه زاویه ی خیلی خاص ازش صدا میاد و خب راستش خیلی ناراحت شدم. جز اینکه هوشنگ هدیه داداش و خانومشه، رفیقمه. جدای از همه اینا، دلم تنگه واسه اینکه صداها رو با هر دوتا گوشام بتونم بشنوم :(

7) بغل کردن مامان و بابا: هوم... راستی اولین روز مادری بود که کیلومترها با مامان فاصله داشتم و میدونید؟ سخت تر از حد انتظارم بود.

8) ویترای: این لعنتی جذاب از بعد کنکور امسال به زندگیم اضافه شده و درسته که گاهی حسابی خسته م میکنه اما همیشه حالمو جا آورده :)

9) هوای ابری: جالبه. اکثر آدمها با هوای ابری دلشون میگیره و اعصابشون به هم میریزه. ولی من اینطوریم که اگه صبح پاشم و ببینم هوا ابریه، با انرژی مضاعفی اون روز رو میگذرونم.

10) نوشتن: نه اینکه همیشه من رو خوشحال کنه؛ نه واقعا. اما اکثرا حالم رو بهبود میبخشه. شاید بیشتر یه متد درمانی باشه تا یه راهی برای خوشحال کردن خودم. نمیدونم. به هرحال میدونم که قدیمی ترین رفیق منه. رفیقی که از وقتی یاد گرفتم حروف چی ان و چه شکلی ان، تو حساس ترین تصمیمات و برهه های زندگیم، تنهام نذاشته :)

 

 

+ نوشتن این لیست خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. خب قضیه اینه که چیزای زیادی هستن که میتونن اینجا قرار بگیرن ولی شاید اونقدر که لازمه، همیشگی نباشن. قطعا خیلی چیزها هم هستن که الان یادم نیومدن. به هرحال، فکر کنم برای شروع بد نبود.

+ اولش که شروع کردم، قرار بود یه سری نکات روزمره هم بنویسم که الان حس نوشتنشون از بین رفته و خب قصد دارم وبلاگ رو به مقصد دیدن سریال جدیدی که اخیرا کشف کردم، ترک کنم. این اولین سریال خارجیه که دارم با اژدر میبینم و به طور کلی اولین سریال زبان اصلیه که دارم میبینم دی: خب خیلی لذتبخش و مهیجه. بعدا ازش مینویسم :)

وبلاگ ذهنی

اخیرا احساس نیاز به نوشتن میکنم. احساس نیاز داشتن با صرفا علاقمند و مشتاق بودن فرق میکنه. وقتی نیاز داری، نبودش اذیتت میکنه. سعی میکنی از چیزای دیگه بزنی تا بهتر و بیشتر و سریعتر به اون چیزی که بهش نیاز داری برسی. مجبوری که برسی وگرنه احساس نیازت له میکنتت. آره. مبتلا شدم بهش. از بد حادثه نه نویسنده‌م نه حتی نوشتن خوبی دارم. نوشتن توی دفتر شخصی و یادداشتهای شخصی، احساس نیازمو ارضا نمیکنه. این میشه که اژدر رو میذارم جلوم و اجازه میدم انگشتام روی کیبورد جذابش با استیکرای رنگی رنگیِ جغدیش سُر بخورن. خوشحالم که هست.

داشتم میگفتم؛ از ابتلا و شاید احساس عذاب از نوشتن زیاد اینجا. اصلا الان که فکر میکنم همین احساس نیاز به نوشتن و تایپ کردن و سرخوردن انگشتا رو کیبورد بود که باعث شد خودمو بندازم تو دردسر گروه تایپ جزوه ها. یعنی بقیه فقط یه هفته درگیر جزوه نویسی کلاسی‌ان ولی من کنار دو نفر دیگه، از اول تا آخر ترم درگیریم. اونا رو نمیدونم ولی من خوشحالم از این دردسر جدید.

جدیدا متوجه شدم که یه وبلاگ دارم توی ذهنم. لحظه‌هامو مینویسم توش. متوجه شدم که لحظه هایی که تو وبلاگ ذهنیم مینویسم یادم میمونه و لحظه هایی که اون تو ثبتشون نمیکنم، میرن به زباله‌دان مغزم. عجیبه ولی واقعیه. عجیب‌ترش اینه که اون تو خیلی جذاب‌تر مینویسم. جمله های وبلاگ نامرئیم کوتاهن و جذاب. کلمات پشت هم میشینن و تصویر و احساس و تجربه رو به نوشتار تبدیل میکنن. آخ... شایدم به جای کاردرمانی باید گفتار درمانی میخوندم که بیشتر فرو برم تو دنیای کلمه و آوا و جمله و فلان و بیسار. آخ... گفتم کاردرمانی؟ نمیدونید چه دنیاییه. یادمه وقتی با یه خانوم کاردرمانگر تو شهر خودمون حرف زدم و پرسیدم اصلا چیه این رشته؟ یه کم فکر کرد و گفت "زندگیه. خود زندگیه". اون موقع فکر کردم حرفش اغراق یا تعارف یا صرفا یه تعریف از روی محبته. الان میبینم که بی‌تعارف، زندگیه. چون که کلا با زندگی طرفه و پر فلسفه‌ست. تا قبل این، فکر نمیکردم یه رشته ای وجود داشته باشه که نیاز من به فلسفه، روانشناسی، زیست شناسی، جامعه شناسی، عمق، بازی با کلمات و جریانات معمایی-جنایی رو یه جا برطرف کنه.

پرت نشم از اصل حرف. داشتم از ثبت لحظه ها و نوشتن و میگفتم. مصادیق بارزش همون مسیرای شریعتی و میرداماد تا خوابگاهن؛ یا اونجایی که تلفن رو قطع کردم و دلتنگی آوار شد رو دلم یا اونجایی که نشستیم تو نمازخونه مترو تجریش و لواشک و ترشک خوردیم یا اونجایی که با زینب بحثم شد یا اونجایی که بعد از کوتاه کردن جلوی موهام، واسه اولین بار خودمو تو آینه دیدم یا اونجایی که زیر پتو داشتم کلهر گوش میدادم و ... .

خب حالا تهش که چی؟ تهش اینکه نوشتنامو بغل میکنم و میندازم این تو. گشتم و یه سری بهونه جدید پیدا کردم برای بیشتر نوشتن. یکیش پروژه سی روزه ایه که با وبلاگ مهناز جذبش شدم (این عکس  رو ببینید). بهونه دیگه‌م هم اینه که تصمیم گرفتم از فیلما و کتابایی که میبینم و میخونم، بنویسم. البته قبلا یه بار این تصمیم رو گرفته بودم و منصرف شدم به خاطر اینکه گفتم نه نقد حرفه ای بلدم، نه احتمالا به درد کسی میخوره. ولی خب الان که تصمیم گرفتم استارتشو بزنم، بیشتر به خاطر خودم این کارو میکنم و اینکه بعدا یادم بیاد که چه چیزایی دیدم و خوندم و نظرم درموردشون چی بوده و چه حسی تو اون برهه بهم دادن و همین.

...

اومدم از ذوقم واسه ترم جدید بنویسم. یعنی صفحه وبلاگ رو با این نیت باز کردم. اما الان دستام دارن رو کیبرد سر میخورن و تصمیم گرفتن یه پست آبلیمویی بنویسن. حالا این بار قضیه چیه؟ قضیه برای من خیلی آزاردهنده ست. اونقدر که قصد دارم سه شنبه که خانوم شین میاد خوابگاه، برم پیشش و باهاش حرف بزنم. حرف زدن که نه، احتمالا همون اولش میزنم زیر گریه و چون نمیتونم وسط گریه حرف بزنم، به نتیجه خاصی نمیرسم. ولی حداقلش اینه که یه بار یه جفت گوش پیدا کردم که وسط دیوارای پر دلتنگی خوابگاه، گریه هامو میشنوه و شاید کمی بتونه باهام حرف بزنه.

قضیه برای من خیلی آزاردهنده ست. من عمیقا احساس بی معرفتی میکنم. حس میکنم آدم خودخواهیم. آدم قدرنشناسی ام. آدم فراموشکاری ام. آدمی ام که با تصمیمی که بیش از 5 ماه پیش گرفتم، دل عزیزترینمو شکوندم. آدمی ام که به خاطر منفعت و صلاح خودم، فقط ظاهر تعارف های الکیشو دیدم و باطن و خواسته قلبیشو ندیدم. با اینکه ازش آگاه بودم اما نادیده گرفتمش(البته باید اعتراف کنم که اون موقع نمیدونستم این تصمیمم اینقدر براش ناراحت کننده ست. یعنی میدونستم ناراحتمیشه ولی تا اینقدرشو واقعا انتظار نداشتم). عمیقا احساس بی معرفتی و خودخواهی میکنم؛ از عمق تمام سلولهای بدنم و سیاهچاله های ذهنیم.

هوف... شاید بعدا بیشتر نوشتم...

کفایت، شهامت، رضایت و دیگران

حساب کردم و دیدم که بیشتر از هفت ماه از 20 سالگی رو پر کردم. کمتر از دوماه تا شروع 99 مونده و کمتر از 5 ماه تا شروع سومین دهه زندگی. خب به نظرم همین سه جمله کافیه تا آدم خودشو بچلونه و حسابی حواسشو جمع کنه. منم الان دارم خودمو جمع و جور میکنم. دارم سعی میکنم یه برنامه جامع و چک لیست بسازم از چیزایی که حتما باید تا قبل دهه سوم کسب کنم، انجام بدم، کنار بذارم، تجربه کنم، بخونم، ببینم، بشنوم و ... . این خیلی هیجان انگیزه. گاهی فکر میکنم که عجب سن باحالیه. بهترین موقع ممکنه برای همه چی. شاید دستم تو خیلی چیزا بسته باشه ولی تو خیلی چیزای دیگه بازه. حقیقتا، عاشق الانم. 20 سالگی رو تا الان که گذشته دوست داشتم؛ خیلی بیشتر از 18 و حتی 19 سالگی.

دارم سعی میکنم. البته که کافی نیست. کافی نیستم. احساس کافی نبودن، احساس آزاردهنده ایه. قابل کتمان نیست ولی قابل رفعه. من دارم برنامه هام رو بر این مبنا میچینم که خیلی زود کافی باشم. خب قاعدتا کافی بودن چیزیه که میتونه از زمانی تا زمان دیگه و از مکانی تا مکان دیگه تغییر کنه ولی میشه براش یه چارچوب کلی در نظر گرفت و بهش رسید.

دلم میخواد بیشتر از هرموقع دیگه ای برای این روزام کلید واژه تعیین کنم و بهشون پایبند باشم. دلم میخواد که کمی پامو فراتر بذارم از حد خودم. میدونم که این موثره ولی در عین حال من رو میترسونه. یه قدم هایی در راستای فراتر از حد خودم بودن، برداشتم که البته ناموفق بودن. اینکه هنوز ادامه ندادمش یه دلیلش اینه که نمیدونم چطوری باید ادامه ش بدم، یه دلیل دیگه ش اینه که کمی ترس و خجالت دارم (:|) و دلیل بعدیش هم اینه که باید یه کم تحقیق کنم در موردش. به هر حال، اینم یه بخشی ار فرایند کافی بودن و پروژه آمادگی برای دهه سومه. (*)

خیلی دردناکه ولی وقتی به موانع رسیدن به چیزایی که دوست دارم فکر میکنم، به چیزای دردناکی میرسم. البته هم دردناکن و هم شرم آور. شاید باورتون نشه اگه بگم مهمترین موانع من برای جاری و پویا بودنم، خواب و فضای مجازی هستن :| دارم فکر میکنم چی میشه که یه آدم با این همه دبدبه و کبکبه اسیر یه همچین چیزای مزخرفی میشه. به طور کلی هم هیچ ایده خاصی برای کنترل کردنشون ندارم. یعنی راه های متفاوتی رو تا الان امتحان کردم که هیچ کدوم به قدر کافی موثر نبودن. نمیدونم. شاید به اندازه کافی مطمئن و مُصر نیستم. کافی نیستم...

 

* اینم قضیه جالبی داشت. از دانشکده کوبیدیم و با اتوبوس صورتیای همت- شریعتی رفتیم دانشگاه. شکر خدا مثل دفعه قبل گم نشدم و کلی سر منصوره منت گذاشتم که دیدی سالم رسوندمت به مقصد؟ کلی فکر کردیم که الان تا بریم تو، حلوا حلوامون میکنن و میذارن رو سرشون و میگن به به بچه های توانبخشی، چرا زودتر نیومدین؟ به قول منصوره از 7 طبقه کتابخونه مرکزی، طبقه هشتمش رو پیدا کردیم. کلی گیج بازی درآوردیم. با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم و تو اون لحظات تمام کارکنان کتابخونه از اون نقطه رد شدن و بهمون خندیدن. خانوم ب رو پیدا کردیم و در نهایت کوبید تو صورتمون که "اولویتمون با تهرانیاست متاسفانه". آخه لعنتی ما خیلی پیگیریم که از توانبخشی پاشدیم اومدیم اینجا. آخه لعنتی بعد آخرین امتحانمون میتونستیم به جای این کارا بریم یه ذرت بزنیم حداقلش. آخه لعنتی امون میدادی. حداقل محض دلخوشی اسممونو مینوشتی یه جایی. هیچی دیگه. منصوره دستمو گرفت نذاشت کلتمو دربیارم و یه تیر تو زانوش خالی کنم. ولی خب... عوضش با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم. عیب نداره :|

 

** نزدیک به یه هفته ست که امتحانا تموم شدن. امتحانای استاد شین سخت بودن. اینکه میگم سخت بودن یعن اینکه تو سوالاش سناریو آورده بود. یعنی اینکه گفته بود مراجع میاد اون شکلی و این شکلی و حالا تو چیکار میکنی باهاش؟ دو تا درس با استاد شین داشتیم. جفتشو انداختیم تو یه روز. شنبه بود. گمونم میشد 28 دی. روز قبلش که 27 بوده باشه، یه اتفاق وحشتناک افتاد. وحشتناک که میگم یعنی اینکه به جز بتول که رفت بیمارستان و هانیه که خونه بود، بقیه شیش نفرمون میترسیدیم رو تختامون بخوابیم. تشکا رو پهن کردیم وسط اتاق و خوابیدیم. تا چند روز گریه میکردیم و نمیتونستیم بغضامونو کنترل کنیم از شدت غم و شوکه شدنمون. مسئولای خوابگاه هر 3-4 ساعت یه بار میومدن بهمون سر میزدن که مبادا حالمون بد باشه. یادمه قبل اون دوتا امتحان استاد شین اومدم تو اتاق و نیم ساعتی زار زار گریه کردم. حمیده و زهرا بغلم کردن. رفتم سر امتحان. اونقدر احساس خراب کردن میکردم که فکر میکردم میفتم یا نهایتا با 10-12 پاس میشم. نمره هاش اومده. در کمال تعجب یکی رو 18.5 و اون یکی رو 19.5 شدم. در حالیکه اکثر بچه ها نمره هاشون تو رنج 13 تا 17 بوده. خوشحالم؟ آره... این یعنی یه روزنه امید که "از پسش برمیام... تو تلخ  ترین حال...". حالا حس میکنم معدلم این ترم خوب میشه. هرچند که هنوز سه تا از نمره هامون نیومده. نمره هایی که یکیش مخصوصا، خیلی جالب نخواهد بود. حتی یکیش رو براش عمیقا نگرانم. فقط در وصف استادش شنیدم که نمیندازه و همین کافیه برام :| اما تا قبل این باورم نمیشد که اساتیدی هستن که با گذشت 3-4 هفته از امتحانا، هنوز نمره ها رو نمیزنن. دارم میبینم و حالا باورم شده. بعد چطوری از ما انتظار دارن که درس بخونیم وقتی خودشون یه امتحان تستی رو بعد سه هفته هنوز تصحیح نکردن؟ :|

 

*** دیگه چی میخواستم بگم؟ واسه ترم بعد ذوق دارم. هرچند که واقعا ترم ترسناکیه. 5 واحد آناتومی داریم. سه ساعت متوالی شنبه ها و 4 ساعت متوالی دیگه، دوشنبه ها. هر رزو هفته از ساعت 8 صبح کلاس دارم. اینش از همه دردناک تره. اینش یعنی هر روز تا پای انصراف و ترک تحصیل و خودکشی رفتن و برگشتن :| بس که تو خوابگاه ساعت 7 و نیم بیدار شدن سخته :( یه دردناکی دیگه ترم بعد هم اینه که با استاد شین نداریم. نمیدونین این بشر چقدر جذابه و چقدر استادی برازنده شه... هوف...

 

همینا... خیلی چیزا دلم میخواد بگم. منتها بالغ بر سه روزه که دارم این پستو مینویسم. حقیقتا خسته شدم. حوصله ندارم دوباره منتشرش نکنم و صبر کنم تا همه چی رو مرتب و منظم و درست و فکر شده بنویسم. دلم میخواد زودتر بذارمش. شما حرف بزنین. باهم حرف بزنیم. دلم تنگ شده براتون... :)

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend