امروز باید 5 جایی رو بنویسم که دوست دارم ببینمشون.
خب این سوال رو دو جور متفاوت میشه جواب داد. یکی جاهایی که دوست دارم ببینم و قابل دسترسی هستن. یکی جاهایی که دوست دارم ببینم و یا به این راحتی ها قابل دسترسی نیستن و یا اصلا وجود خارجی ندارن و صرفا فانتزی و رویایی ان.
من واسه این لیست، جاهایی که قبلا رفتم و دوست دارم دوباره برم رو حذف کردم.
1- هاگوارتز... بله، هاگوارتز. دیگه فکر کنم توضیح اضافه ای لازم نداره ولی خب کاش میشد واقعا :'(
2- یه کلبه وسط جنگل های شمال، یکی از فانتزی هایی بوده که همیشه تو ذهنم داشتم. میدونم ک غیرقابل دسترس نیست اما خب من تا حالا تجربه شو نداشتم. دلم میخواد یه همچین کلبه ای باشه، برم توش (البته قطعا تنهایی نه، چون از ترس سکته میکنم:|)، بارون بباره، پتو بپیچم دور خودم، یه لیوان گنده ی چای بذارم کنار دستم، یه کتاب قطور عاشقانه کلاسیک هم داشته باشم و یه شومینه که توش هیزمای واقعی بسوزن و گرمم کنن.
3- یکی از کشورهایی که خیلی دوست دارم ببینم، برزیله. جالبه که حتی نمیدونم چرا و چطور شده که این علاقه در من شکل گرفته ولی برزیل رو خیلی دوست دارم :)
4- دوست دارم یه بازدید علمی برم ناسا دی: به نظرم خیلی خفن میاد. اگه بهم اجازه بدن که یه دوری هم تو فضا بزنم، خوشحال میشم =)
5- به طور کلی، دوست دارم بزرگترین و باحال ترین کتابخونه ها و کتابفروشی های هر کشوری رو ببینم *_* بعضی وقتا یه عکسایی ازشون میبینم که واقعا باورم نمیشه همچین چیزایی رو بشر تونسته باشه بسازه :|
* این پست مدت ها بود پیش نویس باقی مونده بود. تجربه به من ثابت کرده من نمیتونم یه کاری رو به صورت یه روتین روزانه داشته باشم و خودم رو مجبور کنم بهش. این بود که به خودم اجازه دادم که این چالش رو به شیوه خودم پیش ببرم؛ هرچند که تمام فلسفه ش رو زیر سوال بردم. البته اون موقع که همچین اجازه ای به خودم دادم، این قول رو هم از خودم گرفتم که هر شب بنویسم؛ حالا این چالش نشد، هرچیز دیگه ای. به هرحال، اینطوری شدکه این همه فاصله افتاده بین این یکی و قبلیا و حتی شاید بعدیا...
** من آدمِ زیاد بیرون رفتن نیستم. یعنی همیشه کنج اتاقم و خونه، برام بهترین جای دنیا بوده. ولی دیگه آدمی هم نبودم که 10 روز، 20 روز، 30 روز از خونه نرم بیرون. حداقلش این بود که با همون شلوار گل گلی تو خونه ای مامان دوزم، روسری و چادرمو سر میکردم و با ماشین یه دوری تو شهر میزدیم دیگه. حداقل 4 تا آدم و 4 تا مغازه میدیدم. غر نمیزنما. فکر نمیکنم کسی به اندازه من از این اجبار خونه نشین شدن خوشحال باشه. فقط یه کمی دلم تنگ شده واسه همه جاهایی که باهاشون غریبه م و همه آدمایی که اصلا نمیشناسمشون. همین :)
*** تقریبا 70-80 درصد خونه تکونی تموم شده. خرسندم که اتاقم رو بالاخره یه تکون اساسی دادم و نزدیک سه تا پلاستیک بزرگ زباله ازش خارج کردم :| به هرحال تقریبا دو سال بود که اینقدر عظیم و سر حوصله مرتبش نکرده بودم. از فردا میرم سراغ برنامه های فرح بخشی که برای این تعطیلات بزرگ داشتم :)
**** تا حالا سراغ نداشتم این حس رو که کنار مامان و بابا باشم ولی دلتنگشون باشم. آقا خب چیه این ویروس لعنتی؟
***** شوهر دوستم پرستاره. اعزام شده به گیلان. دختر کوپولوشون تازه دو ماهش شده و میخنده. میخنده که نه درواقع با تمام سلولاش ذوق میکنه وقتی براش شعر میخونی. من یه ماه پیش دیدمش. اون موقع فقط خواب بود. شکموی کوچولوی بداخلاقی بود که داشت مامانشو دیوونه میکرد :) الان ازش برام فیلم میفرسته. بیدارتره و با نمک تر و آدم دلش میخواد وقتی مامانش روشو میکنه اون ور، یواشکی لپاشو گاز بگیره. من حکم خاله شو دارم. دوست دارم برم پیششون. همش حس میکنم اگه ناقل باشم چی؟ بهش پیام میدم مراقب خودت و فندق کوچولوت باش. نمیتونم بیام ببینمت چون میترسم واقعا. پیام میده دعا کن شوهرم سالم برگرده. میدونید؟ من میگم دوست و شما میخونید دوست. ولی یه چیزی فراتر از این حرفاست؛ خیلی فراتر. در حد 8-9 سال رابطه عمیق، رفاقت، خواهری و حتی فراتر از همه ی اینا... میشه لطفا شما هم برای خانواده کوچولوی سه نفره شون دعا کنین؟