الان دقیقا یک هفتهست که دارم تو خوابگاه زندگی میکنم. جالبه که دقیقا هفتهی پیش همین موقع بود که با مامان و بابام خداحافظی کردم و تا جایی که ماشینمون تو نقطه دیدم بود، نگاهشون کردم و اشک ریختم. بعدش رفتم حموم و باقی گریههامو مثل همیشه زیر دوش آب سرد کردم. اون روز به ناهار نرسیدم و پنج دقیقه هم دیرتر از استاد ادبیاتِ گوگولیمون به کلاس رسیدم.
یک هفته گذشته و الان دارم فکر میکنم که چیز خاصی نیست. فکر میکردم زندگی خوابگاهی چیزایی به من اضافه میکنه. تا حالا که نکرده. البته که من اگه هر ساعت هم بابت هماتاقیهام خدارو شکر کنم کمه. همهشون بیحاشیه و آرومن. تو همین واحدی که ما هستیم دوتا اتاق هستن که بین ترمکها و ترم بالاییها دعواهای شدیدی اتفاق افتاده.
دانشگاهم خوبه. اساتید با سواد و سختگیرن. بعضیاشون خیلی سختگیرن. جو همکلاسیها هم همسو با من نیست غالبا. من فعلا هیچ دوست صمیمیای ندارم. با همه دوستم و با هیچکس دوست نیستم. همین فرمون رو میگیرم و میرم جلو. دلم نمیخواد همین اول کاری به راحتی اعتماد کنم و همه چیزمو به همه بگم. هرچند که تنهایی اذیتکنندهست ولی فعلا به نظرم بهترین کاره.
شاید باورتون نشه ولی من هنوزم از شش ضلعی دانشکدهمون خارج نشدم دی: فقط برای کلاس تربیت بدنی باید میرفتیم دانشکده پرستاری. یک بار اونجا از شش ضلعی خارج شدم و یک بارم به خاطر کار بانکی که داشتم، حدودا یک و نیم ساعت پیادهروی کردم تا به بانک رسیدم.
هرموقع خواستیم با همکلاسیها بریم بیرون، یکی یه بهونه میآورد. امروز ولی قرار شد بریم بیرون. میخواستیم بریم همین خیابون شریعتی که نزدیکمونه و یه کافه بریم و برگردیم. یه جمع ۵-۶ نفری بودیم ولی یهو شدیم ۲۰ نفر :) همهی همکلاسیها، دختر و پسر. خب من دلم نخواست برم. به نظرم منطقی نیست که با کسایی که حتی شناخت اولیهای ازشون ندارم برم بیرون. نمیدونم شاید زیادی محتاطانه باشه و شاید هم نه. به هرحال من تصمیم گرفتم که نرم. مخصوصا که حسها و سیگنالهای خوبی از بعضی بچهها دریافت نمیکردم |=
خلاصه که عوض بیرون رفتن نشستم تو اتاقم و دارم اینجا مینویسم. البته که تا یه ساعت دیگه باید برم برای ناهار و بعد از اون تا ساعت ۴ کلاس دارم. بعدش اگه هماتاقیم که ورودی گفتاردرمانیه پایه باشه، میریم باغ کتاب. امیدوارم که پایه باشه چون به وضوح دارم احساس پوسیدگی میکنم بس تو خوابگاه موندم.
گاهی وقتها هم دلم میخواد برگردم خونه. یعنی کلا برگردم خونه و دیگه نیام اینجا. تحمل این همه آدم رو ندارم. حس میکنم حریم شخصی اینجا بیمعناست. حتی برای خوردن یه نسکافه هم معذبم. از طرفی تنها هم هستم. نمیتونم خوب توضیح بدم ولی هم دیدنِ زیاد آدمهای غریبه عصبیم میکنه و هم نداشتن یه همدل و همراه. امیدوارم زودتر عادی بشه...
+ من تا قبل از این فکر میکردم «بچههای کار» به اونایی اتلاق میشه که مثلا سر چهارراه گل میفروشن. خب الان میدونم جز اونا، یه دستهی دیگه هم از بچههای کار داریم. مثلا خود من الان یه بچهی کار محسوب میشم :) اونجایی که میگن: بچه های بینایی این طرف واستن و بچههای کار اونطرف دی:
++ میدونید چیه؟ اینجا اگه خوشمزهترین غذای دنیا رو هم بخوری، اگه ظهرای جمعهش چاینبات با هل و زعفرون هم بخوری، باز به پای نون وپنیر و سبزی و چایِ جوشیدهی خونه پدری هم نمیرسه. اونجا چیزایی هست به اسم «صفا» و «راحتی» که اینجا نیست. اگه هم باشه، کمه...