شُکر :)))

بذارین براتون بگم که عاشق شدم :) 

و این تمام اتفاقیه که هر چهارشنبه تجربه‌ش میکنم. خب یه بخشیش رو میشه جوگیری قلمداد کرد؛ چون حس خوبش فقط همون روز همراهم میمونه. اما نگم از اون بخشش که کاملا همراهم میمونه و حس خوبش تو روحم رسوخ میکنه.

در وصفش هم مثلا باید گفت: «آنچه خوبان همه دارند، تو یک‌جا داری». قشنگه که پاییز این شکلی باشه مگه نه؟ دلم میخواست که یه روزی، بدون اجبار و ترس یه کارایی رو انجام بدم. الان همون موقعیه که اون کارا رو از سر عشق و علاقه انجام میدم. هنوز چیزای خیلی خیلی بیشتری تو ذهنمه. هنوز راه بلندتری در انتظارمه‌. سخته و دوست‌داشتنی.  باید رو در رو بهش بگم که «سختی؛ ولی من دوست دارم‌. دلم میخواد بشینم کنارت و باهات تجربه کنم و یاد بگیرم. مرسی که هستی.» و بعدشم هزاران هزار شکر به خدا بدهکار بشم؛ مثل همیشه...

 

+ خیر :) 

 

بچه های کار (:

الان دقیقا یک هفته‌ست که دارم تو خوابگاه زندگی میکنم. جالبه که دقیقا هفته‌ی پیش همین موقع بود که با مامان و بابام خداحافظی کردم و تا جایی که ماشینمون تو نقطه دیدم بود، نگاهشون کردم و اشک ریختم. بعدش رفتم حموم و باقی گریه‌هامو مثل همیشه زیر دوش آب سرد کردم. اون روز به ناهار نرسیدم و پنج دقیقه هم دیرتر از استاد ادبیاتِ گوگولی‌مون به کلاس رسیدم.

یک هفته گذشته و الان دارم فکر میکنم که چیز خاصی نیست. فکر میکردم زندگی خوابگاهی چیزایی به من اضافه میکنه. تا حالا که نکرده. البته که من اگه هر ساعت هم بابت هم‌اتاقی‌هام خدارو شکر کنم کمه. همه‌شون بی‌حاشیه و آرومن. تو همین واحدی که ما هستیم دوتا اتاق هستن که بین ترمک‌ها و ترم بالایی‌ها دعواهای شدیدی اتفاق افتاده. 

دانشگاهم خوبه. اساتید با سواد و سختگیرن. بعضیاشون خیلی سختگیرن. جو همکلاسی‌ها هم همسو با من نیست غالبا. من فعلا هیچ دوست صمیمی‌ای ندارم. با همه دوستم و با هیچ‌کس دوست نیستم. همین فرمون رو میگیرم و میرم جلو. دلم نمیخواد همین اول کاری به راحتی اعتماد کنم ‌و همه چیزمو به همه بگم‌. هرچند که تنهایی اذیت‌کننده‌ست ولی فعلا به نظرم بهترین کاره.

شاید باورتون نشه ولی من هنوزم از شش ضلعی دانشکده‌مون خارج نشدم دی: فقط برای کلاس تربیت بدنی باید میرفتیم دانشکده پرستاری. یک بار اونجا از شش ضلعی خارج شدم و یک بارم به خاطر کار بانکی که داشتم، حدودا یک و نیم ساعت پیاده‌روی کردم تا به بانک رسیدم.

هرموقع خواستیم با همکلاسی‌ها بریم بیرون، یکی یه بهونه می‌آورد. امروز ولی قرار شد بریم بیرون‌. میخواستیم بریم همین خیابون شریعتی که نزدیکمونه و یه کافه بریم و برگردیم. یه جمع ۵-۶ نفری بودیم ولی یهو شدیم ۲۰ نفر :) همه‌ی همکلاسیها، دختر و پسر. خب من دلم نخواست برم. به نظرم منطقی نیست که با کسایی که حتی شناخت اولیه‌ای ازشون ندارم برم بیرون‌. نمیدونم شاید زیادی محتاطانه باشه و شاید هم نه. به هرحال من تصمیم گرفتم که نرم. مخصوصا که حس‌ها و سیگنال‌های خوبی از بعضی بچه‌ها دریافت نمیکردم |=

خلاصه که عوض بیرون رفتن نشستم تو اتاقم و دارم اینجا مینویسم. البته که تا یه ساعت دیگه باید برم برای ناهار و بعد از اون تا ساعت ۴ کلاس دارم. بعدش اگه هم‌اتاقیم که ورودی گفتاردرمانیه پایه باشه، میریم باغ کتاب. امیدوارم که پایه باشه چون به وضوح دارم احساس پوسیدگی میکنم بس تو خوابگاه موندم.

گاهی وقت‌ها هم دلم میخواد برگردم خونه. یعنی کلا برگردم خونه و دیگه نیام اینجا. تحمل این همه آدم رو ندارم. حس میکنم حریم شخصی اینجا بی‌معناست. حتی برای خوردن یه نسکافه هم معذبم‌. از طرفی تنها هم هستم‌. نمیتونم خوب توضیح بدم ولی هم دیدنِ زیاد آدم‌های غریبه عصبیم میکنه و هم نداشتن یه همدل و همراه‌. امیدوارم زودتر عادی بشه...

 

+ من تا قبل از این فکر میکردم «بچه‌های کار» به اونایی اتلاق میشه که مثلا سر چهارراه گل میفروشن. خب الان میدونم جز اونا، یه دسته‌ی دیگه هم از بچه‌های کار داریم. مثلا خود من الان یه بچه‌ی کار محسوب میشم :) اون‌جایی که میگن: بچه های بینایی این طرف واستن و بچه‌های کار اون‌طرف دی:

++ میدونید چیه؟ اینجا اگه خوشمزه‌ترین غذای دنیا رو هم بخوری، اگه ظهرای جمعه‌ش چای‌نبات با هل و زعفرون هم بخوری، باز به پای نون وپنیر و سبزی و چایِ جوشیده‌ی خونه پدری هم نمیرسه. اونجا چیزایی هست به اسم «صفا» و «راحتی» که اینجا نیست. اگه هم باشه، کمه...

خلاصه‌ای از ماوقع :|

اونقدر وقایع زیاده که باید به جای تایپ کردنشون، وویس بگیرم :)

روز یکشنبه رسیدیم تهران. تهران؟ خب آره. اون پست قبلی رو اگه دیده باشین، میدونین برداشت اولیه من از تهران چه حس تنفرآمیزیه. تهران شلوغه. پر از ترافیک و ماشین و دود و خفگیه. تهران، تهرانه. برای ماهایی که گشتن کل شهرمون با ماشین، نیم ساعتم طول نمیکشه، تحمل این حد از دوری و رفت‌وآمدهای بسیار، سخته. 

از اینا گذشته، دانشگاه سر ثبت‌نام خیلی اذیتمون کرد. میگم اذیت و شما یه واژه میخونید فقط. پروسه ثبت‌نام من  در مجموع ۱۴-۱۵ ساعت طول کشید. تو تمام این مدت در حال دویدن بین ساختمونا بودم. صف‌های شلوغ و بلند و هوای خیلی خیلی گرم و استرس که «نکنه مدارکم ناقص باشه»، خیلی اذیت‌کننده بود.

این وسط یه فرمی بود که مربوط به خوابگاه و وام دانشجویی بود. این فرمه باید محضری میشد. من یه بار کاراشو تو شهر خودم انجام دادم. تو ثبت‌نام اینترنتی بهش گیر دادن و نقص مدرک خوردم. دوباره تو تهران -با اون همه شلوغی و دنگ و فنگ- مجبور شدم برم محضر. محضرم خیلی اذیت کرد. مدارکی میخواست که تو فرم اصلیه ذکر نشده بود که باید همراهمون باشه. دوباره یه مسیر نیم ساعته رو رفتیم و برگشتیم. روز اول ثبت‌نام دانشگاه ساعت یازده تازه رسیدیم دانشکده. و اونقدر شلوغ بود که اصلا نوبتم نشد. روز دوم کارای ثبت‌نامم در عرض یه ربع انجام شد ولی کارهای خوابگاه تا ساعت ۴ طول کشید. خوبی خوابگاه اینه که تو دانشکده‌ست و رفت‌وآمدی نداره؛ ولی اتاقها ۸ نفره‌ن و واقعا جا برای هیچی نیست. منم خیلی گرمایی‌ام ولی هم‌اتاقی‌ها حتی با باز کردن پنجره هم سرما میخورن :| اما خداروشکر بچه‌های خوبین و مشکلی از این نظر پیش نیومده تا حالا. 

مامان و بابام تا همین دیروز تهران بودن. الان تقریبا ۳۰ ساعته که ندیدمشون و دلتنگ‌ترینم. از دیروز اصلا از این فضای شش ضلعی دانشکده هم خارج نشدم. دیروز که هیچکی پایه نبود بریم یه دوری بزنیم. امروزم از هشت تا پنج کلاس داشتم و وقتی اومدم مثل جنازه افتادم فقط. فردا هم که برای تربیت بدنی مجبورم از دانشکده خارج شم دی:

خلاصه که این یه هفته جزو شلوغ‌ترین هفته‌های زندگیم بود. اونقدر شلوغ که تولد خواهرمو کلا فراموش کرده بودم. از همین الانم اینطور که بوش میاد، روزای سختی رو در پیش دارم. استادا خیلی سختگیر به نظر میان و خب... :|

دکمه غلط کردمش کجاست؟ :/

الان اصلا وقت نمیشه که تعریف کنم، اما اومدم همینو بگم که از تهران متنفررررررررم :|

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend