واهی

دیروز ظهر در حالی که در ترافیک شدید از بیمارستان روان به خوابگاه برمیگشتم، فکر میکردم که زندگی چقدر هیجان انگیز است. با همه‌ی نقطه‌های سیاهش اما همچنان زیباست. فکر میکردم به تمام سردرگمی‌ها، به تمام سوالها و به تمام حجم ندانسته‌ها و ناامیدیهایم...

دیشب درست بعد از اینکه رفیق‌ترین آدمی که اینجا دارم به خانه برگشته بود، درست بعد از یک تماس تلفنی، ناگهان همه چیز آوار شد. تمام تنم یخ کرد و ناگهان حس کردم که سراپا دارم میلرزم. برگشتم به اتاق تا در تختم کمی بنشینم و شاید آرام بگیرم ولی اتاق پر از آدمهایی بود که مهمانهای هم‌اتاقی‌هایم بودند. برای منی که وقتی کلافه یا ناراحت یا عصبی‌ام، حتی وجود آدمهای آشنا هم سخت است، دیدن آن شرایط و تحمل کردنش ناممکن بود. لباس گرم پوشیدم و ساعتها تنهایی در راه‌پله‌های منتهی به پشت بام نشستم. فکر کردم. لرزیدم. گریه کردم. بغض کردم. با خودم حرف زدم و... و عمیقا حس کردم دارم از شدت تنهایی از هم میپاشم.

ساعت 3 شب برگشتم اتاق و همچنان اتاق پر از مهمان بود. پر از آدمهایی که در آن لحظات برایم نا امن بودند و حقیقتا از این حجم از فقدان شعور شگفت‌زده شدم. چطور ممکن بود که ببینند چطور در حال زار و آشفته‌ای هستم و ساعت از 3 شب گذشته باشد اما همچنان بساظشان را جمع نکنند و خنده‌ها و جیغ و دادشان را به جای دیگری نبرند؟...

دیشب سخت گذشت. امروز هم... هیچ چیز حل نشده. شرایط غیرقابل پیش‌بینی و ناراحت کننده است. و هزار موضوع متفرقه دارم تا نگرانشان باشم. با این حساب به نظر میرسد هنوز هم زندگی همان است... همان جریان دوست‌داشتنی که قرار نیست تحت کنترل من باشد. قرار نیست هیچ وقت احساس راحتی مداوم باشد انگار...

در یک ماه اخیر با چنان مشکلات بزرگانه‌ای برخورد کرده‌ام (یا دوستانم برخورد کرده‌اند و من از نزدیک نظاره‌گر آن بوده‌ام) که حس میکنم ناگهان دنیا چقدر عوض شده. انگاری واقعا جنس دغدغه‌ها شبیه دنیای بزرگانه‌ای شده که ناخواسته واردش شده‌ام. شاید چیزی شبیه به فیلم‌های هری پاتر؛ هر چه جلوتر میروی قرار است تیره‌تر شود.

و هیچ گریزی نیست. هیچ چاره‌ای جز پذیرش نیست.

 

+ شما بگو بچه‌های ته‌تغاری لوس و نازپرورده‌ن. باشه. شما نمیدونی اونا پا به پای همه خانواده چه چیزهایی رو تجربه کردن حتی وقتی خیلی کوچیک بودن برای اون تجربه‌ها.

++ بعد این همه وقت دارم اینجا مینویسم اونم اینطوری دارک... هعی :')

+++ بتاب ای ماهتاب من، بتاب از پشت واهی‌ها...

امیدوارم اوضاع برات روبراه بشه و قلبت آروم بگیره🍀❤️

ممنونم :*
اوضاع رو به راه شد تا حدی اما همچنان کاملا برطرف نشده...
مرسی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend