go on

دیروز یه دختر تنها بودم که توی بزرگراه گمشده بود. تقریبا یک ساعتی رو تنها و آشفته کنار بزرگراه راه میرفتم؛ با بیشترین سرعتی که یه آدم میتونه راه بره. از یه جایی به بعد که دیگه حس میکردم نمیتونم بیشتر از اون تحل کنم، شروع کردم به حرف زدن با خودم. از اونجایی که تازگی ها زیاد فیلم میبینم، داشتم انگلیسی با خودم حرف میزدم و مثل یک قهرمان، به خودم امید میدادم. لحظه های عجیبی بودن. من، دختری که تا حالا تحت حمایت کامل مامان و باباش بوده و هیچ وقت بدون شناخت مسیری رو نرفته، بدون گوشی و بدون پول نقد، گیر کرده بودم جایی که هیچ کس جز خودم رو نداشتم. میدونی؟ حسش شبیه به قیامت بود؛ اونجایی که هیچ کس جز خودت و خدا نمیتونه کمکت کنه. راه رو بلد نبودم. اشتباهی از اتوبوس پیاده شده بودم. کلاس داشتم و دیرم شده بود. کنار بزرگراه هیچ کسی نبود که ازش کمک بخوام. پول نقدی نداشتم که بتونم تاکسی بگیرم. گوشی هم نداشتم که بتونم پول تاکسی رو آنلاین پرداخت کنم. اولین باری بود که این حس رو تجربه میکردم که "جز رفتن و ادامه دادن، هیچ چاره دیگه ای ندارم".

خب، خیلی حس جالبیه. وقتی هیچ چاره ای جز ادامه دادن نداشته باشی، دیگه هیچ خستگی یا بی حوصلگی رو حس نمیکنی. انگار که بدنت مال خودت نیست. هیچ چیز تحت فرمان خودت نیست و فقط با بیشترین سرعت و دقتی که ازت برمیاد، شروع به رفتن میکنی. از هیچ کسی انتظار هیچ کمکی نداری و میدونی تنها کسی که میتونه نجاتت بدی، فقط و فقط خودتی. دارم فکر میکنم که یه همچین حسی رو خیلی وقتها تو زندگیم نیاز داشتم و نبوده. دارم فکر میکنم که هر کدوم از آدمها قدرتمندتر از اون چیزی هستن که فکر میکنن. شاید موقعیت هایی هستن که من وقتی بهشون فکر میکنم میبینم که عمرا بتونم توی اون موقعیت ها خودم رو کنترل کنم. اما وقتی توشون قرار میگیرم، میبینم که میشه؛ چون مجبوری و تنها. اینطوریه که میگن قدرت انسان بیشتر از اون چیزیه که خودش فکر میکنه؛ همیشه.

الان دارم سعی میکنم قضیه رو تعمیم بدم. خیلی متفاوته با خیلی چیزهای دیگه اما الهام بخشه. میتونم به عنوان یک الگوی کلی یه گوشه ذهنم داشته باشمش؛ به عنوان نتیجه ی جشن یلدای 98 دانشگاه و عواقب بعدیش که شاید یه روزی براتون از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم :)

مِهرافشون

+ این سیصدمین پستیه که دارم تو این وبلاگ میذارم. اما صد و هشتاد و دومین پستیه که منتشر شده و شما میبینین.

++ توی این دو روز اخیر، تایم زیادی رو توی مترو گذروندم. هوس کردم جورابای لنگه به لنگه ی هندونه ای بخرم اما خودم رو کنترل کردم. حقیقتا الان میفهمم که پول خرج کردن چقدر ساده س. تا به خودت میای میبینی ماهانه دریافتیت رو تموم کردی و داری به  پس اندازهات دستبرد میزنی. باورش برام سخته اما هنوز بعد از سه ماه نتونستم دخل و خرجم رو کنترل کنم :|

+++ داشتم از مترو میگفتم. مترو شیرینه؛ البته به طور کلی. گاهی وقتها شلوغیش حال آدمو به هم میزنه. آدمهایی که تو مترو میخونن و دف و دایره میزنن رو خیلی دوست دارم. مخصوا اونی که دیروز میخوند "قطار اومد ولی یارُم نیومد". داشتم لبخند میزدم؛ با تک تک سلولهام. مترو جای لبخند زدنه؛ به آدمهایی که نمیشناسیشون و نمیشناسنت. امروز برای اولین بار تو مترو، هنزفری تو گوشم بود. فقط تصویر دستفروشها رو داشتم و به جای صداشون، چارتار میشنیدم. توی کوله پشتیم دوتا رز قرمز داشتم. البته که از لحاظ  روحی به یه دسته گل نرگس هم نیاز داشتم. پیروِ همون بحث کنترل دخل و خرج، به جای شریعتی، میرداماد پیاده شدم تا چشمم به نرگسهای قبراق نیفته. خب از بوی عود و دیدن پاردایس هم محروم شدم قاعدتا. عوضش از مسیری رفتم که تا حالا پیاده تجربه ش نکرده بودم. هیچ میدونید تا امروز صبح هیچ وقت تو خیابون هنزفری تو گوشم نبوده؟ همیشه فوبیا داشتم. امروز به همه آدمهای اون مسیر لبخند زدم. اونا چیزی نمیفهمیدن؛ ولی من داشتم زیر نم نم یواشِ بارون و درحالیکه پلی لیست مورد علاقه م برام پخش میشد و سرما زیر پوستم میدویید، بهترین حال ممکن رو تجربه میکردم.

 

++++ بدیش اونجاست که تا موقع فرجه ها نمیتونم برم خونه. فرجه ها قرار بود دو هفته باشن ولی به خاطر یکی دوتا از درسا که تایم استادها با تایم ما جور نمیشه برای جبرانی گذاشتن، احتمالا مجبوریم تا 11 دی کلاس بریم. خب این خیلی بده. چون من حساب کرده بودم که یه هفته از فرجه هامو برم خونه و یه هفته شو همین جا بمونم و درسامو بخونم.

 

+++++ امروز تو کارگاه مقاله نویسی دانشکده شرکت کردم. اولین جلسه بود و دوست داشتنی. هرچند که تو ترم یک عملا نمیشه کار خاصی انجام داد اما حداقلش اینه که یه سری نرم افزار رو میتونم یاد بگیرم و پیش زمینه پیدا کنم. میتونم گرم کنم و ترمهای بالاتر، حرفه ای واردش بشم. این فیلدیه که همیشه تصورم از دانشجویی باهاش گره خورده بود. خوشحالم که اولین قدم رو برداشتم :)

 

++++++ چند روزیه که کتاب خونیم به طرز فجیعی کم شده. ابته عوضش  فیلم دیدم :| هنوز هنرِ "به همه کارها رسیدن" رو کسب نکردم. یه روز یه عالمه درس میخونم و هیچ کار دیگه ای نمیکنم. یه روز دیگه فقط فیلم میبینم و کتاب میخونم. یه روز فقط میخوابم. یه روز دیگه هیچ کار خاصی نمیکنم و به طرز عجیبی هم خسته میشم. خلاصه هنوز به اون چیزی که میخوام نرسیدم اما نسبت به اوایل خوابگاهی شدنم، هدفمندتر و منسجم ترم. خوشحالم و در مسیرِ خودشکوفایی :)

 

+++++++ البته که، اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که شبها قبل از خواب، بالشتم خیس نشه و چشمام ابری... میدونید؟ از در و دیوار اینجا دلتنگی میباره؛ حتی اگه نبینیش و بهش توجهی نکنی، خودشو میندازه تو گلو و چشمات.

 

++++++++ حس میکنم که پاییز رو به اندازه کافی قدم نزدم. پس برنامه باید پر قدم زدن باشه. احتمالا دوشنبه بعد از کلاس نفهمیدنی و خواب آور "استخوان شناسی" تایم خوبی باشه. البته که امیدوارم با دیدن نمره های امتحان برنامه م به هم نخوره :| اینجا ماجرای اولین امتحان دانشگاهیم رو تعریف نکردم نه؟ یه گندی زدم که هنوز جرئت نکردم واسه مامان و بابام تعریفش کنم دی:

 

+++++++++ چهارشنبه ها تو اتاق، روز فیلمه :) منم مسئول فیلم اتاقم. هری پاتر رو شروع کردیم دی: گرچه که من قبلا جسته و گریخته دیده بودمش ولی نیاز داشتم کامل ببینمش. هری پاتر من رو میبره به روزای خوب نوجوونی. اون روزا که منتظر پیدا کردن یه نقشه گنج بودم یا یه موجود خیالی که بیاد دستمو بگیره و ببره به یه دنیای خیالی. هرچی فکر میکنم، میبینم که من اکثر اون دوران رو تو تصوراتم سیر میکردم فقط دی: حتی همین الان هم عاشق بخش کتابهای نوجوان و کودک ترنجستانم. منتظرم یه کار خوب و خفن ازم سر بزنه تا برای خودم به عنوان جایزه کتاب "راهنمای عملی دزد دریایی شدن" رو بخرم دی:

 

++++++++++ شما درمورد تفکر نقادانه چیزی میدونین؟ کتاب مرتبطی میشناسین که معرفی کنین؟

 

+++++++++++  تا کی ادامه بدم؟ دی:

 

++++++++++++ ادامه ندم بهتره دی:

تعلق

نگاه من به آسمان است. بلندی و دوری اش همیشه مرا مجذوب کرده. گاهی آنقدر خیره اش مانده ام که حواسم از جلوی پایم پرت شده. من همه جای زندگی ام به آسمان خیره بوده ام. گوش داده ام و خوانده ام و رهیده ام و رفته ام و استاده ام و گشته ام و نگاهم به آسمان بوده. گاهی روزها ندیدمش. زندگی آن را از نگاهم ربوده ولی من فهمیده ام آسمان یک جایی درست در عمق قلبم جاریست. زیر باران هایش گریسته و خندیده ام و آرزوهای بسیار کرده ام. ستاره هایش را چسبانده ام به چشمانم تا با نورشان کور شوم. ماهش را چشیده ام. خورشیدش را نفس کشیده ام. ابرهایش را در گلویم نگه داشته ام. پرنده های آرادش  را در فکرم گیر انداخته ام. من با آسمان رنگارنگ خدا زندگی کرده ام. روزها از شنیدنش ذوق کرده ام.

گاهی فکر میکنم اگر آسمان به زمین بیاید چه؟ باید از خوشی بمیرم یا از غم؟ به هم میریزد. من به آسمان دور عادت کرده ام. همیشه روی زمین مانده ام و به محبوب دورم خیره شده ام. محبوب که نزدیک شود، میسوزاند. من از سوختن ترسیده ام. پایم را روی زمین محکم و محکمتر کرده ام که مبادا بلرزم. هیچ گاه به فکر انحلال نبوده ام. سهم من از بلندِ رنگارنگ فقط نگاه بوده. نخواسته ام جرئی از آن باشم. هر چه هم عاشق، متعلق به زمین بوده ام. از رهایی فرار کرده ام. من همه راه را خیره بودم و ساکن. عاشقی و سکون؟ خیال میکردم جمع این دو کنار هم ممکن است. اشرف مخلوقات بودن را این پنداشته بودم که قادرم از قوانین عاالم تخطی کنم. سالها طول کشیده تا دور روزگار مرا آگاه کرده است.

حالا منم و تو. بلندی و دور. یک گام برای رسیدن کافی نیست. گامها برداشته ام و کاسه ام بی هیچ مزدی، خالیست. سختی؟ کلمه ی کوچکی ست. اعتراف میکنم که نگاه کردنت هیچ کار سختی نبوده. رسیدن یک جور رفتنِ دیگر میخواهد. یک جوری که هنوز بلدش نشده ام. من مانده ام و خیال. نفهمیدن و نداستن راه ساده تری بود. حالا انگار وقت آزاد کردن پرنده های گرفتار در فکر و ابرهای گلوله شده در گلوست. خیره ات مانده ام و حیرانی از صفات بارز این روزهایم شده. آسمان، دستت را دراز کن. یک زمینیِ مضطر، گرفتار توست.

 

 

چونی بی من؟

 

هشدار: پست حاوی مقادیر خطرناکی از هذیان میباشد. فلذا علیکم بالفرار

 

 

 

چاوشی تو گوشمه. بعد از مدتها نمیدونم چی شد که یهو باهاش دوست شدم. دارم فکر میکنم چطور کلمات رو نظم بدم که این دفعه پاک نکنمشون. ایده ای ندارم. خوشحالم که کیبورد جلومه و حروف. خوشحالم ولی خوشحالی به تنهایی فایده نداره. باید توان کنار هم چیدن داشته باشم. فعلا ندارم. سخته چیزی رو بخوای و نتونی. هوم؟ نکنه اونی که گفته "خواستن توانستنه" فقط خواسته ناامیدمون نکنه؟ احتمالا. چونکه خواستن و نتونستن حالت دردناکیه. توی نوشتن گیر میکنم. کلمات و جملات پشت سرهم نمیان. مجبورم توقف کنم و بهشون فکر کنم. این یعنی الان وقتی نیست که بتونم چیز درخوری بنویسم.

باید از اژدر، جعبه جادو، مشوش، لعنتی جذاب،، فهمیدگی، شاعر مخفی، خفگی، سبزه، شپش و خیلی چیزهای دیگه براتون بگم. فعلا کلمات کلیدیشون رو داشته باشید تا بعد. البته تجربه ثابت کرده که من هیچ وقت اون چیزایی که کلمه کلیدیشو تو پستام گفتم، تعریف نکردم. خب حقیقتا برای کسی هم مهم نیست. نهایتا منم که بار کلمات رو روی دوشم تحمل میکنم و حتی وبلاگم نمیتونه این بار رو از روی دوشم برداره. برای خودمم مهم نیست.

آره. پریشونم. دوش آب سردم درستش نکرده. شاید باید پناه ببرم به گزینه آخر؛ گزینه همیشگی. دارم یکی یکی امتحان میکنم تا ببینم دستِ آخر کدوم یکی از راه هایی که بلدم جواب میده. فعلا هیچ کدوم نه تنها جواب نداده بلکه خراب ترشم کرده. نمیدونم شاید ادامه ندم بهتر باشه. شاید خوابیدن و سپردن بقیه ماجرا به 6 صبح فردا و فنجون قهوه بهتر باشه. البته بذارین یه چیزی رو اینجا تعریف کنم و اونم اینه که تو خوابگاه صبح زود بیدار شدن عملا معنای خاصی نداره. دلیلشم اینه که همه خوابن و تو باید یه جوری رفتار کنی که اونا بیدار نشن. در نتیجه نور کافی نداریم، سر و صدا هم نباید تولید کنیم. نتیجتا ترجیح میدیم که همرنگ با بقیه باشیم و تا جایی که به کلاسامون لطمه خاصی نمیزنه، بخوابیم :| خب من الان دقیقا همونیم که چاوشی میخونه: "مریض حالیم خوش نیست. نه خواب راحتی دارم. نه مایلم به بیداری" !

 

 

+ کاش میبودی تا برات حرف بزنم. شایدم برات مینوشتم. نمیدونم... وقتایی که میخوام، نیستی. من نبودنت رو با موزیک های درخور، کافئین جات، قدم زدن و خوابیدن پر میکنم. میترسم وقتی که نمیخوام، باشی. البته این جمله ی ناجوانمردانه ای بود. قبول دارم. قول میدم اگه باشی، هیچ وقت نشه که نخوامت. برام جالبه بدونم کجایی. بدونم به چی فکر میکنی و قراره چطور خطوط موازیمون به هم برسه. هوم؟ یادت باشه که لازمت داشتم و نبودی. یعنی ممکنه تو هم به من نیاز داشته باشی؛ درست توی همین لحظه؟ هیچ بعید نیست. کاش به اذن خدا، صدام میرسید بهت؛ از دور، همراه باد و برگ های پاییز... ناشناس و نوازش انگیز...

++ کسی هست که بتونه ادعا کنه وبلاگ من براش جزو اولین ستاره هاییه که خاموششون میکنه؟ خصوصی برام بگید لطفا.

روانکاوی

روزای اولی که برمیگردی خونه، شبیه بعد از ظعرای چهارشنبه ست؛ آروم و دلبر. روزای آخر ولی شبیه عصرای جمعه ن؛ ابری و نچسب. الان روزای آخره. قرمه سبزی مامان پز روز جمعه تو رگامه و غصه ی برگشتن. البته که عجیبه ولی دلم واسه تختم توی خوابگاه هم تنگ شده. استرس دارم. باید فردا دوتا تلفن بزنم که نتیجه ش چندان مهم نیست ولی من همیشه فوبیای تلفن ردن داشتم و دارم. دوشنبه امتحان میانترمی دارم که دوبار تا حالا کنسل شده و من چشم دوختم به معجره ی اون ضرب المثلی که میگه "تا سه نشه، بازی نشه!".

از لحاظ روحی نیاز دارم که امروز آزمون کانون میداشتم والان یه هفت هزار تپل قشنگ تو کارنامه م زل میزد به من. دلم واسه رهایی بعد آزمونها، واسه برنامه ریزیای جمعه و شنبه ها، واسه اون پیش فرض زندگی که تو دوران کنکور هیچ وقت تعییر نمیکرد تنگ شده. تو این دو ماه و نیم اخیر اونقدر ثبات تو زندگیم نداشتم که عادت کردم بهش. به استرس گیر نیاوردن بلیط و دیر رسیدن و هم کوپه ای های نچسب و بچسب و پرحرف و پررو هم عادت کردم؛ حتی به دیر رسیدن به کلاسها و دویدن و کش اومدن مسیر خوابگاه تا ساختمون ابن سینا هم. جالبه که به همه چی میشه عادت کرد جز تلفن زدن به آدمایی که نمیشناسی واسه کارایی که خودتم نمیدونی چرا باید انجامشون بدی.

امشب شب خوبیه چون دیگه ابری نیست. خوشحالم که تنها مانع بین شهر من و ستاره ها، ابره. امشب میتونم زل بزنم به آسمون و صیاد رو پیدا کنم و به کسی غر نزنم. تنها ناراحتیم اینه که دست دست کردم و بلیط مستقیم شهر خودم به تهران رو از دست دادم و خب حیفش. البته درعوضش میتونم با یه چهارنفره برگردم. میتونم قبل رفتن برم زیارت. الان دم اذانه و مسجد؟ آره دیشب اونجا بودم و حس میکنم که همه یه جور دیگه نگاهم میکنن از وقتی دانشجو شدم. البته همه همینطورن. انتظارات فامیل های ما از یک دانشجوی تهران خیلی جالبه. مثلا فکر میکنن در عرض سه هفته زندگی در تهران یهو قراره با یه آدم کاملا متفاوت روبرو شن. یهو قراره آرایش کنی و چادرتو برداری و روسریتو بدی عقبتر و لباسای مارکدار بپوشی. و خب بیخیال بابا. تهرانم یه شهره دیگه مثل هر شهر دیگه ای. چطور میشه از یه شهر -صرفا یه شهر- انتظار داشت که یه آدم رو کن فیکون کنه؟ اونم شهری که نمای بالاش قشنگ تداعی کننده "رهش" امیرخانیه.

 

 

+ شما سایتی رو میشناسید که بشه ازش فیلم دانلود کرد و الانم در دسترس باشه؟

++ یه مشکلی که دقیقا همین الان فهمیدمش اینه که لپ تاپم صدا نمیده و نمیدونم مشکلش کجاست /: یعنی صداش تو تنظیماتش تا آخر بازه ولی هر آهنگ یا ویدیویی که پلی میکنم اصلا صدایی نداره :| کسی حدسی داره؟ حقیقتا تحمل اینو دیگه ندارم :|

 

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend