تکراریِ مهم

در شرایطی قرار دادم که روزانه حداقل سه بار باید به آدمهای مختلف توضیح بدم که چرا تربیت معلم نزدم یا چرا پرستاری نزدم یا حتی به این سوال که «مگه رتبه‌ت چند بوده که بهیاری هم نیاوردی؟» جواب بدم. من؟ سیامک‌ انصاری‌طور به دوربین خیره می‌شم و به این فکر می‌کنم که چرا باید برای همه توضیح بدم که قصدم دانشگاه رفتن نبوده بلکه شهر و رشته‌ی مناسب و مورد علاقه‌ام بوده. حتی شاید این یک نوع عذاب الهی هم باشه وگرنه مگه می‌شه یه آدم اینقدر سرش توی زندگی دیگران باشه؟ دیروز داشتم به مامان می‌گفتم اینقدر که خانم ب و دیگران سرشون تو زندگی ماست، سر خودمون تو زندگیمون نیست =|

در هرحال سعی می‌کنم از این همه حرف و حدیث اضافی سر به کوه و بیابون نذارم و اندکی دندون رو جیگر بذارم و همچنان احترام خودم و خودشون رو حفظ کنم و دعا کنم که خدا یه جایی بهشون/بهمون بفهمونه که بعضی سوال‌ها یا دخالت‌ها چقدر میتونن رو زندگی یه آدم تاثیر بذارن.


+ ولی آزاردهنده‌ترین فکر اینه که نمایشگاه کتاب ۹۸ تهران هم نمیتونم برم :(

+ یادم باشه از کلاس رانندگی هم بنویسم :)

+ تبدیل شدم به یه وبلاگ زرد؟ بله :| 


* در آغوش حق :) و اینکه این روزا همدیگه رو خیلی دعا کنیم :)


حرف بقیه اهمیتی نداره . مهم اینه قلب خودتون چی میگه و خودتون راضی باشین .
با آرزوی موفقیت براتون.
التماس دعا 
آره... دیگه برام عادی شده تقریبا وقتی حرفاشونو میشنوم.
ممنوووون :*

همچنین :)
بسیور حرکت سازنده‌ایه تلاش برای رسیدن به چیزی که خودت می‌خوای. رشته‌ای که می‌خونی نه تنها طی دوران تحصیل بلکه بعدا در تمام دوران زندگیت برای کار کردن، رو روحیه و شخصیتت تاثیر می‌ذاره.
با تحلیل درست اشتباهاتت، دوباره محکم بلند شو:) مطمئن باش ارزشش رو داره بیست سال دیگه صبح به صبح که از خواب پا می‌شی با ذوق انجام کاری که دوسش داری بلند شی:)
+در مورد شهر و دانشگاه خیلی هم سخت‌گیری نکن. ولی در مورد رشته چرا.
امیدوارم واقعا از بعضی ابعاد دیگه پسرفت نکنم... یعنی تلاشم بر این خواهد بود :)

آره، از اون روز دارم رو اشتباهاتم و منابعم میپرسم و تحقیق میکنم. اتفاقا تربیت معلم رو برای این نزدم هرچند که خیلی فشار روم بود که بزنم... :/

+ ولی من امسال سر شهر و دانشگاه خیلی سخت‌گیری کردم وگرنه رفته بودم الان... و الان هنوز پشیمون نشدم و امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشم از انتخابم :))
نه چرا زرد؟!

این کنجکاویا فضولیا متاسفانه هیچ وقت شرشو کم نمیکنه از زندگیمون... هربار توی یه مرحله جدید... فقط میشه بهشون اعتنا نکرد، همین.
آفرین که تحمل میکنی :)*
نمیدونم :| حس خوبی ندارم به این حال و احوال وبم.

هیچ وقتاااا... مثلا الان به خواهرم میگن «چرا بچه‌دار نمیشین؟» :|||| خب آخه به شما چه ربطی داره ؟:/

امیدوارم یه جایی نترکم :)))
خیلى دوست دارم وقت صحبت هاى این جور ادما و فوضولیاشون رو میشنوم یه جورى بهشون بگم به تو چه که دیگه حتى یه قدمیم هم پیداشون نشه اما متاسفانه نمیشه 
چرا یاد نمیگیرین اینقدر درباره ى زندگى مردم نظر ندن 
من میگم... تو دلم ولی =| 
واقعا چرا؟ باز تا یه حدی‌ش رو میشه حق داد بالاخره کنجکاوی هم یه حس مثل بقیه حس‌هاست ولی اینا رسما دخالت میکنن :/ بعد سرزنشم میکنن که چرا اون کاری رو که اونا میگن انجام ندادی :/
منم تو انتخاب رشته م علاقه م رو در نظر گرفتم. این حرفا تا چند وقت هست و بعدم فراموش میشه ولی این ماییم که با اون رشته و شهر میمونیم و این خیلی مهمه که دوسشون داشته باشیم ((:
خیلی خوبه و انگاری برای خیلی‌ها غیرقابل‌درکه! 
آره واقعا... انگار اون آدمه که یه عمر میخواد با اون رشته سر و کله بزنه که نظر میده... یه بار که خانواده داشتن میگفتن کاش تربیت معلم زده بودی، من همینو گفتم... همین که دوست دارم کاری داشته باشم که هرروز براش ذوق داشته باشم نه اینکه با اجبار کار کنم یا درس بخونم و خداروشکر به شدت قانع‌کننده بود براشون :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend