دیوانگی شبانه +)

اومده بودم تکلیف درس بازی درمانی رو کامل کنم. اما خب موزیکی پلی میشد که اصلا به هوای درس نمیخورد. بی اختیار اومدم اینجا. بعد مدتها... تصمیم گرفتم اینکه این مطلب مفیدیه یا نه، اینکه وقت کسی رو تلف میکنم یا نه، اینکه اصلا که چی، اینکه علائم نگارشی درست باشه، اینکه اصلاح و بازنویسی دارم، اینکه کامنت جواب نداده دارم از اونقدرررررر قبل که الان حتی روم نمیشه جواب بدم... همه اینا رو بذارم کنار و محض رضای خدا فقط چراغ اینجا رو روشن کنم وبعدش برم تا کی؟ نمیدونم واقعا دیگه کی دوباره برگردم و تو این صفحه تایپ کنم. بارهای قبلی با خودم میگفتم دیگه از این به بعد مداوم خواهم نوشت. از اونجایی که هیچ وقت این قول عملی نشد، فلذا الان بهتره اصلا به بعدش فکر نکنم و تصمیمی نگیرم و همین آبراهه کوچیک رو غنیمت شمارم دی:

اگه بخوام از ایامی که گذشته صحبت کنم... اوووومممم... حرف زیاده، خیلی خیلی زیاد. مثلا پریروز چهلم آق‌بابا بود. بارون میومد. صحنه خیلی تراژدبکی شده بود. بارون، چترهای سیاه، ابرهای سیاه، لباسای سیاه، درختای سبز، گریه، دل تنگ، خاک... و در نهایت تصویر توامانی از امید و ناامیدی. اما در همون لحظه از ته دلم خواستم روزی که مردم و توی مراسم ختمم، هوا همینقدر بارونی و ابری و قشنگ باشه...

خب... دیگه چی؟ آها. یه درک مهمی که اخیرا بهش رسیدم اینه که لزومی نداره رشته تحصیلی و شغلی آدما یکسان باشه. میشه برای شغل مهارتهایی رو کسب کرد که اصلا ربطی به تحصیلت نداره و بعد همونا رو ادامه داد. شاید بگید خب این که خیلی واضحه. باید بگم بله واضحه ولی از گفتن تا درک کردنش برای من دو سال طول کشید =| حالا چطور شد که همچین درکی ایجاد شد؟ اینکه داشتم به هزار و یک مسیری که میتونم برای آینده شغلیم انتخاب کنم فکر میکردم که یکی گودرزه و اون یکی شقیقه. عملا علایق کاملا بی ربطی دارم. و حالا هزار مسیر جلومه که همه رو دوست دارم و همه رو میخوام و همه عملی ان و همه میگن بیاااا پیش من دختررررر. فلذا من سال 1400 رو سال بررسی علایق و پیگیری تجارب جدید و جستجوی راه اصلی زندگی نام نهادم. البته نه اینکه دقیقا همین نام رو نهاده باشم ولی خلاصه منظورم همین بود. شاید بگید ای بابا ما این کارا رو تو 16-17 سالگی کردیم. باید بگم بله منم کردم. اما خب انگاری هر چند سال یه بار باید از این کارا بکنم =| آخه هی انگاری شفافتر و جدی تر میشه هرچی میرم جلوتر. و هم خوبه هم ترسناک. چون داره خیلی زود میگذره. مثلا من الان یه ماه و نیم دیگه 21 سالم کامل میشه و میرم تو 22 و بیخیال تو رو خدا. کی اینقدر رشد کردم؟

اما مثلا قبلا همیشه حس میکردم عقبم. از کی و از چی؟ خودمم نمیدونستم فقط همیشه حس میکردم عقبم. اما این روزا این حس رو ندارم. اتفاقا حس میکنم کاملا تو سن ازمون و خطا و سعی و تجربه ام. و چقدر این مدت دانشجویی کمک میکنه به تجربه کردن. یعنی حتی همین حالت مجازیشم کمک میکنه دیگه اگه حضوری میبود که خیلی خفن تر میبود.

البته من اعتراضی ندارم.از خونه و اتاقم و این سکون و سکوت و اینا لذت میبرم. یعنی همه آدمای اطرافم دارن دیوونه میشن از قرنطینه و من همچنان حتی ذره ای حس بد بهش پیدا نکردم :) دی: خب بالاخره هرکی یه جوریه. منو انگاری خدا درست اول طیف درونگرایی آفریده دیگه.

 

دیگهههههه... چیز دیگه ای فعلا به ذهنم نمیاد. ممنون اگه هنوز اینجایین. مرسی اگه خوندین. مرسی که وقتتونو به پست بی در و پیکر من دادین. مرسی که هنوز وبلاگ میخونید :*

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend