شنبه‌ی خود را چطور گذراندید؟ به بدبختیD: (پست طولانیه)

ی‍‌ک:)

امسال کلا همه‌ی امتحاناتمان ساعت ده شروع می‌شوند. به جز امتحان امروز که چون هماهنگ سمپاد بود، ساعت هشت برگزار می‌شد. حالا فکر کنید که حداقل دو یا سه هفته‌ای بود که می‌دانستم این امتحان زودتر از بقیه برگزار می‌شود. 

بله. چشمتان روز بد نبیند. اسمارتیز ساعت پنج از خواب برخاسته، نماز را بر بدن زده و می‌نشیند یک مقدار اندکی باقی‌مانده‌ی درس‌هایش را می‌خواند تا ساعت هفت. بعد ساعت هفت می‌بیند که چقدر خوابش می‌آید و در عین اینکه اصلا یادش نیست امروز ساعت هشت باید سر جلسه باشد، ساعت هفت و نیم از خواب بر‌می‌خیزد و شروع می‌کند به مرور(در کمال خرسندی و آرامش و من چقدر خوشحالم و از این حرف‌ها) بهد یک‌هو ساعت هشت و پنج دقیقه تلفن خانه زنگ می‌خورد. و کسی نیست جز مدیر مدرسه:/ که کجایی اسمارتیز؟ چرا نمی‌آیی اسمارتیز؟؟ ://// 

و بدین گونه من ساعت هشت و نیم رسیدم به سر جلسه. البته با زور اسطوخودوس برای جلوگیری از گند زدن در امتحان:///


دو:

گفت و گوی من و دبیر عربیمون:

- اسمارتیز جان میدونی که امتحان عربیتون چی شد دیگه؟

من فکر کردم ازم پرسیدند که میدونی امتحان بعدیتون چیه؟:/

+ امتحان بعدیمون ادبیاته

- نه امتحان عربیتون

+ آها ینی بعد امتحان عربیمون چه امتحانیه؟

- نههه میگم امتحان عربیتونو فهمیدی که جاش با فیزیک عوض شده افتاده چارشنبه؟

+ افتاده چارشنبه؟ اممممم (داشتم فکر می‌کردم که امتحان عربی شنبه بود و حالا اومده به چارشنبه یا امتحان فیزیک شنبه بود و اومده چارشنبه:/)

- اسمارتیز جان قاطی کردی.... چارشنبه امتحان عربی دارین خب؟

+ آها آها گرفتم بله ممنون

:/

فکر کنم به این نتیجه رسیده باشند که احتمالا به جای فرزانگان باید در استثنایی درس می‌خواندم:/


س‍ه:

مامان در حال بیرون رفتن از خانه: اسمارتیییز، کتری جوش اومده چایی دم کن. خدافظ

- باشه خدافظ.

چای خشک‌ها را ریختم، بر حسب عادت هم که اکثرا دارچین میریزیم تو چای، شیشه دارچین را برداشتم(شیشه دارچین مشابه همه‌ی شیشه‌های ادویه و در کنار آنهاست. نور هم کم بود در ضمن:/) و مقداری هم دارچین در قوری ریختم. بعد از ریختن آبجوش، یک‌هو احساس کردم که چقدر بوی ادویه می‌آد:/ یک نگاه به قوری کردم و یک نگاه به ظرفی که به حساب خودم از آن دارچین ریخته بودم در قوری:/ 

و این چنین بود که همه‌ش ریخته‌شد در سینک :/


-----

حتما شنیده‌اید که می‌گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست. پس احتمالا هفته‌ای هم که نکوست از شنبه‌اش باید پیدا باشد. من هم کلا اعتقاد عجیبی به شنبه‌ها دارم. به نظرتان یعنی کل هفته را قرار است به همین شدت گیج بزنم؟؟؟:/



-----------------------------

* ولی خدایی دیر رفتن سر جلسه و دیر رسیدن خیلی حال داد:) خیییلی هم شاد شدم از درون تازه خخخخ خیلی با خودم کیف کردم دی:

** واقعا چرا خب اون امتحانو انداختن ساعت هشت؟:/

*** تازه اون گفت‌و‌گومون با دبیر عربی، جلوی این بچه‌های دهم بود:/ آبروم رفت:/ بچه ها دهه‌ هشتادیم که .... دیییییی: یه سلامی هم می‌کنم به دهه هشتادی ها:) سلام گودزیلا خخخ

**** اینکه گاهی وقتا آدم گیج بزنه، خوبه به نظرم:) لازمه اصن:)



+ در آغوش‍ ِ خ‍دا:))))

چه قدر پر تنش نعیمه ی جان
: )))
نه من معتقد نیستم: )
فقط معتقدم شنبه ها مزخرف ترین روز هفتست
: /
هووم خیییلی:) 
البته اون اتفاق اولی خیلی شادم کرد:)

مزخرف‌ترین:/ لایک:)
چه شنبه ای :))

 :)))

این اعتقاد رو من هم دارم!!شبنه ک بد باشه تا اخر هفته اصن!!

بله بله متاسفانه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend