خفه میشوند. چیزهای زیادی در دلم جمع کرده بودم تا وقتی رسیدیم به او، داد بزنند، اما همهی آنها خفه میشوند. خب حق دارند. اصلا خودم انگار که آنها را خفه کرده باشم. شاید یک طناب قرمز دور گردن همهشان انداخته باشم.
خب راستش این اصلا به نظر من اتفاق عجیبی نیست آدم ها همه یک روزی قاتل میشوند. شاید یکی در ده سالگی و یکی دیگر در صد سالگی. چه فرقی میکند؟ قاتل قاتل است. مگر نه؟
اصلا شاید این همه که از وجودمان حرف میزنیم، بزرگ نباشیم. نه اینکه نباشیم، نمیخواهیم که باشیم اصلا. وگرنه قاتل که نمیشدیم دیگر؛ میشدیم؟
بعضی از ما که چیزهای درونمان را میکُشیم، باز آنقدر حواسمان هست که برگردیم و جنازههایشان را از کف دلمان جمع کنیم. اما بعضی های دیگرمان آنقدر حواسمان از سرِ جایش دور شده که سالیان سال، یک مشت جنازهی بدبو و پوسیده را با خودمان راه میبریم و غافل از اینکه بویش حتی از چشمهایمان هم احساس میشود.
چیزهای درونمان را کشتهایم و نشستهایم دور همدیگر از خورشید و زمان و عشق و ماهی میگوییم. قاتل که شاخ و دم ندارد؛ مگر نه؟
---------------------------------------------------------
* چیزهای درونمان.... چیان به نظرتون؟
+ در آغوش حق:)
- جمعه ۲۴ دی ۹۵