خوشبختیِ زیرپوستی

امروز اولین آزمونی بود که 10 دقیقه آخرش داشت گریه م میگرفت. همه چی خیلی متفاوت با اون چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد. به زور خودمو کنترل کردم و بعدشم بازم خودمو کنترل کردم که جلوی دایی و دختر دایی نزنم زیر گریه. رسیدم خونه و پخش شدم رو مبل و و اسه مامانم گفتم که چقدر خراب کردم. اشک تو چشمام جمع شده بود که مامانم اومدن کنارم نشستن و سرمو گذاشتن تو بغلشون و گفتن که مهم نیست. فکر نکنم هیچ جای دیگه بشه آرامشی رو داشت که آدم تو بغل مامانش داره و فکرم نمیکنم تو این مورد فرقی باشه بین منِ 18 ساله یا خواهرم که 30 سالشه یا خود مامانم. بعدترش بابام اومدن. بابام همیشه بهم میگن رو خودت فشار نیار :) یعنی بوده وقتایی که از شدت کلافگی داشتم لبامو میجویدم و دونه دونه موهامو میکندم و غر میزدم و گریه میکردم و بابام بازم با همون لحن ریلکس خودشون میگفتن "بابا رو خودت فشار نیار. تو تلاشتو کردی دیگه اصلا مهم نیست چی بشه"

اما خب نه به خاطر آزمون، به خاطر چیزایی که نمیدونم چی بودن، دلم میخواست ساعتها و روزها و سالها گریه کنم. اما نه حال گریه کردن داشتم، نه آب کافی داشتم که به صورت اشک هدرشون بدم :| و این شد که پناه بردم به یارِ غار. به کتابخونه ای که شاید 3 تا قسمت پایینشو کتابای گردن کلفت کنکوری پر کرده باشن ولی برای من اون بالاهاشه که مهمه و عشقه. اونجایی که کتابای امیرخانی و فاضل نظری و برقعی و پائولو کوئیلو و جوجو مویز و سلینجر و ...  کنار هم نشستن و هر موقع نگاهشون کردم بهم لبخند پاشیدن. قیدار رو از توشون برداشتم. قیدار رو مامانم واسم عیدی گرفته بودن. منم 20 صفحه ای ازش خونده بودم ولی دیگه تصمیم گرفتم تا بعد کنکور نرم سمت کتابام. شروع کردم به خوندنش. رفتم کنار قیدار. رفتم تو دل داستان قیدار. بعد اونجا انگار یواش یواش حالم بهتر میشد. انگار کتاب مثل یه دوست قدیمی دلداریم داد، ناراحتیامو شست و خوشحالم کرد بدون اینکه بفهمم کِی و چطوری این کارا رو کرد.

اونقدر خوندم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد. بعد که بیدار شدم، از تو حیاط صدای صحبت و خنده ی مامان و بابا می اومد. رفتم تو حیاط دیدم دارن خاک گلدونا رو عوض میکنن، بهشون آب میدن، از تو باغچه حلزونای زشت و چندش آوری رو که آفت سبزی هان جمع میکنن، با شکوفه های انار حرف میزنن، قربون صدقه ی شمع دونی ها و گازانیاها و یاس و رزها و میمون ها و حتی کاکتوسا میرن، تاب میخورن، واسه افطار بادرنجبویه و ریحون و تره و جعفری جمع میکنن... منم رفتم کنارشون و باهاشون همراه شدم. به انجیرایی نگاه کردم که روز به روز بزرگتر میشن و شکوفه های خوشرنگی که کم کم دارن میرن که انار بشن. به این فکر میکردم که دنیا میره و میچرخه و هیچ وقت از حرکتش دست برنمیداره. چه ما ازمون خراب کرده باشیم، چه بدهی و وام داشته باشیم، چه تو مشکلات مالی و خونوادگی غلط بزنیم، چه عزیزی رو از دست داده باشیم و چه حتی مرده باشیم. دیدم خورشید هر روز همونیه که دیروز بوده و ماه و آسمون و گلها و درختا و جک و جونورها هم... همه میرن و هیچ کی منتظر نمیشه من خودمو جمع و جور کنم که با هم بریم. هیچ کی واسه من صبر نمیکنه و منم اگه حرکت نکنم، باختم. و بعدتر یاد این جمله ای افتادم که اولین بار از دایناسور شنیده بودمش "زندگی در جهت حمایت از ما جریان داره" و زیر لب تکرار کردم: جریان داره...


* تو آینه نگاه میکنم. یه دختر رنگ و رو رفته ای میبینم که زیر چشماش گود افتاده و موهای بافته ش به هم ریخته و بس پوست لباشو از استرس کنده، لباش زخم شده. چشماش از قبل ضعیف تر شدن و با عینکم بعضی چیزای دورتر رو خوب نمیبینه... فکر میکنم که من واقعا تلاشمو کردم و هنوزم اینجام؟ بعد به خودم جواب میدم که آره. شاید با اون چیزی که فکر میکردم خیلی فاصله باشه. شاید هیچ وقت تو جریان کنکور چیزی نبودم که از خودم انتظار داشتم،چیزی نبودم که میتونستم باشه. من اونی نشدم که باید. شاید کم تلاش کرده باشم و خیلی خیلی خیلی تنبلی کرده باشم. ولی با همه ی اینا از خودم راضیم چون ... دلیل خاصی نمیخواد اینکه خودمو دوست داشته باشم. همینکه باعث شد بفهمم واسه خیلی چیزا باید خیلی قویتر بود و خیلی بیشتر تلاش کرد و همه چی با اون چیزی که تا حالا فکر میکردم خیلی فرق داره، همین که تمرین کردم بیشتر تلاش کنم و حالا نسبت به قبل بیشتر برای زندگی ارزش قائلم، همین کافیه... نه تنها کافیه که خوبم هست :)

** الحمد لله :)

*** نماز و روزه هاتون قبول :) ما کنکوریا رو هم دعا کنید :)


+ در آغوش حق :)

به وقت شام یا تفکر یا تلنگر یا یک همچین چیزی

چندبار درموردش نوشتم ولی هیچ متنی نمیتونه حس من رو بعد از فیلم توصیف کنه. بعد دیدنش سرم گیج میرفت. از توحش انسانها که هرازگاهی مثل یه غده به اسم های مختلف میزنه بیرون، حالت تهوع گرفته بودم. به دل همسرها و مادرها و بچه های مدافع حرم فکر میکردم و به کابوسی که یه شب از حمله ی داعش به شهرم دیدم. کابوسی که بعدش تا چند روز از سایه ی خودم هم میترسیدم.  به ادمهایی نگاه میکردم که همراه من فیلم رو دیده بودن و حالا بدون هیچ ترسی از بمب و جنگ و داعش و فاجعه های خونبار داشتن برمیگشتن خونه هاشون یا شایدم میرفتن یه رستوران که شام بخورن. سرم گیج میرفت. 

[خطرِ خفیف لو رفتن اندکی از داستان فیلم - اگه فیلم رو ندیدید و نمیخواید چیزی بخونید ازش، پاراگراف زیر رو ظاهر نکنید]

به نقش ها فکر میکنم. به نقش های کوچیک و بزرگی که یکی یکی باید از پسشون بر بیایم. به بصیرت فکر میکنم. به اینکه اگه نباشه، میشیم مثل همون مردم سوری تو هواپیما که بی موقع شروع به داد و فریاد سر اسرای داعش کردن. به تصمیم ها و مسئولیت پذیری هایی که گاهی داریم و گاهی نداریم و به علیِ داستان که چطور تونست دستشو بکشه و با پدرش نره و به همون سادگی باهاش خداحافظی کنه و عوضش از یه 11 سپتامبر دیگه جلوگیری کنه. به پدر علی که دید پسرش چقدر بزرگ شده و به جای خوشحالی نجات، لابد به انفجار هواپیما نگاه میکرد. به لیلا و لیلا و لیلا ها... به بلال، به ابوخالد سبک مغز، ام سلما و ابو بلژیکی، به عشق ها و عشق های بزرگتر و عشق های خیلی خیلی بزرگتر... به علی... که سوریه براش به اندازه ای که برای پدرش مهم بود، مهم نبود...

* بچه ها رو واسه این فیلم نبرین با خودتون. اینقدر بچه بود تو سالن که یه نفر اومد واسه فیلشاه بلیط بگیره چون فکر میکرد وقتی این همه بچه هست، یعنی اکران فیلشاهه و نه به وقت شام. سه تا پسر بچه ی دبستانی کنارم بودن که مامانشون ردیف پشت سرمون نشسته بودن و این بچه ها از همون ده دقیقه اول فیلم دیگه از ترس نتونستن تحمل کنن و رفتن عقب پیش ماماناشون. به هرحال فیلم حاوی صحنه های قطع شدن سر، سرهای جدا از بدنها و ذبح آدمهاست. حتی بعضی جاهاشو حس میکردم منم نباید ببینم چه برسه به بچه های کوچیک.

** و اینکه نمیدونم چطوری ملت میتونستن همش چیپس و پفک بخورن. یه وضعی که ما تو سینما یه موسیقی متن داشتیم که از صدای خش خش و باز شدن بسته های چیپس و پفک، شکستن تخمه و باز شدن در رانی تشکیل شده بود و یه رایحه ی متن هم داشتیم که ترکیبی از بوی چیپس سرکه نمکی، پفک، چیپس کچاب، رانی پرتقال، خیار، سیب و تخمه بود :| اخه خیار تو سینما؟:/// نه واقعا خیار؟ =| 

*** به نظرم این حرف عده ای که گفته بودند این فیلم کمدیه، خودش آخر کمدی بود. 

**** و میفرماید: 
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست / مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
و هم چنین:
کی بود در راه عشق آسودگی؟ / سر به سر درد است و خون آلودگی

بعدا نوشت: فیلم نقطه ضعف زیاد داره. از سکانسهای بی دلیل یا از رابطه ی بین پدر و پسر داستان که میتونست خیلی خیلی بهتر باشه و ... ولی هیچ کدوم اینا دلیل نمیشن که نبینیمش. نتیجه راضی کننده و خوبه و فیلم واقعا اونقدر هیجان داشت که من ابمیوه ای رو که اول فیلم شروع کردم به خوردنش، موقع تیتراژ پایانی نصفه هم نشده بود بس محو فیلم شده بودم. به هر حال به نظرم دلایلی مثل اینکه کارگردانش حاتمی کیاست یا اسپانسرش سازمان اوجه یا حتی "اصلا سوریه به ما چه؟" دلایل خوبی برای ندیدنش نیستن. میشه فیلم رو فقط واسه فیلم بودنش دید و لذت هم برد. 
:)

13 + 2 دلیل :)

یکم، امانت:  خدا یه باری گذاشت رو دوش آدم که کوه و آسمونها و زمین قبولش نکرده بودن. فکر میکنم که این بار رو هنوز نتونستم بذارم زمین و هنوز نتونستم از عهده ش بربیام. چیزی که قطعیه اینه که اون روزی که تونستم سرمو بگیرم بالا و به خدا بگم که امانتیشو به مقصد رسوندم، اون روز، برای مرگ آماده ی آماده هستم. حتی اگه هنوز 12 دلیل و یا بی نهایت دلیل دیگه هم برای زندگی داشته باشم...

دوم، رویاها: دلم نمیخواد رویاهامو به گور ببرم دی:

سوم، پتانسیل وجود : خود وجود آدمها به تنهایی پتانسیل زیادی داره، ارزشمنده و عظیم. به نظر من اونی که نتونه از این پتانسیل استفاده کنه و بمیره، بازی رو باخته. من از بازنده بودن هیچ وقت خوشم نیومده و هیچ وقت نمیخوام این وجود عظیم رو به هدر بدم :)

چهارم، سفر: من عاشق سفرم:) هنوز کلی جاهای هیجان انگیز وجود داره که من ندیدم و باید ببینم :) نمیتونم نبینم و بمیرم دی:

پنجم، کتاب: کتاب ها نخونده از جمله آزار دهنده ترین موجودات این عالم هستن:/ به هر حال نمیتونم نخونم و بمیرم دی:

ششم، مادرم و پدرم:  به نظرم اگه بمیرم مامان و بابام خیلی خیلی اذیت میشن. دلم نمیخواد به خاطرم ناراحت باشن یا گریه کنن. اگه یه روز مطمئن بشم که اگه بمیرم مامان و بابام ناراحت نمیشن (!) دیگه این مورد نمیتونه یکی از دلایل زندگی من باشه!

هفتم، یار: انگشت به لب مانده ام از قاعده ی عشق/ ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم دی: همین دیگه :)

هشتم، تجربه: خب ما یه بار تو این دنیا زندگی میکنیم. من دوست دارم زندگی این دنیا رو تجربه کنم. هم سختی هاش رو و هم خوبی ها و خوشی هاش رو.

نهم، قدرت: من میتونم یه آدم قوی باشم. منظورم از قدرت همینه نه قدرت سیاسی یا حتی مالی. من دلم میخواد یه شخصیت قوی داشته باشم و چون هنوز ندارم، پس اونقدر زنده میمونم تا داشته باشم :)

دهم، کنکور: بله:/ هرچی باشه من براش وقت گذاشتم، فکرمو مشغول کردم و حتی یه عالمه پولای بابامو خرج کردم. دلم نمیخواد اینا به هدر بره:/ حداقلش بدمش حالا بعدشم وقت برای مردن زیاده :|

یازدهم، موفقیت: من معتقدم که موفقیت های بزرگی که من میتونم تو زندگی به دست بیارم از یه جایی به بعد منتظرم هستن. دلم نمیخواد اون موفقیت های بزرگ رو به دست نیارم و بمیرم. وقتی بدونی توانایی یه سری چیزها رو داریم ولی چیز مزخرفی مثل مرگ باعث میشه بهشون نرسی، تمام تلاشتو میکنی که نمیری دی:

دوازدهم، موعود: اینکه بتونم در طول زندگیم، یه نگاهم که شده امامم رو ببینم. من وعده داده شدم به ظهورشون. خیلی وقتها به یادشون نبودم که اون سهل انگاری من بوده ولی دلیل نمیشه که من مشتاق نباشم به دیدن امامم... و دلم میخواد جهان بعد از ظهور رو ببینم. حتما دنیا قشنگتر از حالاست.

سیزدهم، میل به بقا: این عمومی ترین دلیله. برای همه صدق میکنه. یک میل درونی و فطری که نمیدونم و نمی فهمم چه جوری در بعضی ها (همون هایی که خودکشی میکنن) از بین میره. به هرحال برای من غیرقابل انکاره.

چهاردهم، ترس: برای من واقعا مرگ ترس داره. چون خیلی ناشناخته ست. شاید اگه یه بار تا پای مرگ رفته و برگشته بودم ازش نمیترسیدم. ینی اینکه یکی از دلایلم برای زندگی ترس از مرگه (سرش را به چپ و راست تکان داده و برای خودش تأسف میخورد:|)

پانزدهم، سایر: فکر کنم میتونم همینطوری این لیست رو ادامه بدم. اونقدر ادامه بدم و ادامه بدم که بمیرم!



عجیبه. این حجم از زندگی که تو وجود هر انسانی پیدا میشه عجیبه و عجیبتر از اون، اینکه بعضی ها نادیده میگیرنش. خیلی دلایل دیگه ای هم وجود داره که احتمالا بشه با یه کم بی انصافی توی همین 13 تا گذاشتشون ولی مهم اینه که ته این دلایل ما آدمهایی باشیم که به چیزهای خوبی برسیم. وگرنه اگه بخوایم آدمی باشیم که هزاااار دلیل هم داشته باشه برای زندگی ولی نتونه حتی زندگیشو مصداق یکی از اون دلایل بکنه، به جایی نرسیدیم. میدونید هر لحظه از این روزهایی که میگذرونیم میتونه نقطه شروع باشه و اینکه نیست، یعنی ما نخواستیم که باشه.
من همونطوری که این دلایل رو ردیف کردم، میتونم دلایل زیادی هم برای مردن ردیف کنم؛ ولی توی این لیست دلیل های قدرتمندی وجود دارن که من نمیتونم چشمام رو ببندم و نبینمشون(موارد 1،2،13 و...). قضیه اینه که مرگ و زندگی دوتا حقیقت کاملا عادی هستن که برای هردوشون دلایل کافی وجود داره. فقط این ماییم که میتونیم به فرصت یا تهدید تبدیلشون کنیم و خب اصلا همینه که زندگی آدمها با هم متفاوت میشه.
و...
دوتا نکته ی ترسناک:
1- شاید ما هی بشینیم و دلیل بیاریم واسه زندگی کردن ولی نکنه اینا همه یه پوسته ی خوشرنگ و لعاب باشه برای فقط یک دلیل و اونم اینکه زندگی کردن راحت تر از مردنه. یعنی ممکنه؟
2- شاید هم ما محکوم به زندگی باشیم!

و این تک بیت هم به عنوان حسن ختام دی:
پدرانم همه سرگشته ی حیرت بودند
من اگر راه به جایی ببرم، ناخلفم


* با تشکر از سناتور سابق و تشکر از شما اگر خوندین و تشکرتر اگه کامنت هم میذارین و در این بحث (مخصوصا دو تا نکته ی ترسناک) شرکت میکنید :)
* در آغوش حق =)
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend