رویا

27 دی بود. شب قبلش تا ساعت 2 بیدار بودیم و با بچه ها بحث میکردیم. جمعه بود. بعد نماز صبح، خوابم نمیبرد. نیاز داشتم بخوابم تا با بعدش بلند شم و پر انرژی برم سراغ درسام. روز بعدش، که میشد شنبه، دوتا امتحانِ غول داشتم. خوابم نمیبرد ولی. تو دلم آشوب بود. تلفیق امید و یاس تو دلم هم میخورد. حالم رو میفهمیدم. بخش زیادیش به خاطر اتفاقات شب قبلش و البته اتفاقای موقع نماز بود. تا طلوع بیدار بودم. منتظر یه چیزی بودم انگاری. دلم میخواست که اون روز، اون جمعه ای باشه که باید. طلوع شد و هیچی نشد. خوابم برد کم کم.

تو خواب دیدم که انگاری همون موقع ست؛ همون روز. خوابم تو یه هاله ی سفید بود. می دیدم که صبح جمعه ی 27 دی، همه ی بچه های اتاق خوابیم. یهو یه صدایی میشنویم. بیدار میشیم. بیدار بودیم و هشیار. همه مون رو تختامون نشسته بودیم. عینکمو زدم. انگاری با عینک بهتر میشنیدم! چشمامونو ریز کرده بودیم. صدا تموم شد. زبونم بند اومده بود. به زور تونستم بگم "شنیدین بچه ها؟". هاج و واج بودیم. یهو زدیم زیر خنده. بعد گریه قاطیش شد. نمی فهمیدیم داریم میخندیم یا گریه میکنیم. خودش بود. همون روز بود. شب سیاه تموم شده بود بالاخره. نفهمیدیم چطور از تختا پریدیم پایین. دستام میلرزید. زنگ زدم به خونه. میخواستم مطمئن شم. پرسیدم شما هم شنیدین؟ و از اون طرف خط صدای لرزون مامان و بابا رو میشنیدم و تاییدشون رو میگرفتم. وضع عجیبی بود. خوشحال بودیم و البته نمیدونستیم باید چه کار کنیم. خوابگاه غلغله شد بود. همه ریخته بودند توی راهرو و حرف میزدند. من و هم اتاقی ها و چندتا از بچه های بسیجی جمع شدیم تو نمازخونه. نفسمون بند اومده بود. همدیگه رو میبوسیدیم و بغل میکردیم و از شدت اشک، نمیتونستیم حرف بزنیم. حال عجیبی بود. بالاخره به زور تونستیم هماهنگ کنیم که هرکدوممون هرچی از شکلات و شیرینی داریم، بذاریم روی هم و پخش کنیم بین بچه های خوابگاه. بعد هم ببینیم میتونیم خودمون رو برسونیم جمکران یا نه.

میلرزیدیم. میخندیدیم. بین بچه ها شکلات پخش میکردیم. خوب یادمه. یک لحظه هم گوشیمو از خودم جدا نمیکردم. همه ش خبرگزاری ها و کانال های خبری رو چک میکردم. منتظر بودم؛ منتظر یه عکس. هی میگفتم بچه ها مگه میشه هنوز هیچ عکسی نگرفته باشن از آقامون؟ پس کی چشممون روشن میشه به چهره شون. بچه ها بهم میخندیدن. دل تو دلمون نبود. هیچ ماشینی پیدا نمیشد که بریم قم. آخرش دلمونو زدیم به دریا. قرار شد کمی وسیله برداریم و کوله ها رو بندازیم رو دوشمون و پیاده راه بیفتیم.

هنوز داشتم سایت های خبرگزاری رو چک میکردم به امید یک عکس و در عین حال کوله ام رو میبستم که رویا تموم شد. بیدار شدم. چشم چرخوندم دور اتاق. یکی دو نفر بیدار بودن و بقیه خوابِ خواب. هنوز کامل بیدار نشده بودم. این فکر که "همش خواب بود" مثل پتک کوبیده شد تو سرم. فروریختم. شیرینی آن لحظه ها رو گذاشتم توی دلم. قفل زدم. تا اون وقتی که دیگه خواب نباشه. حجم شیرینی و شوق اون لحظه های خواب رو هیچ وقت تو بیداری تجربه نکردم. هنوزم با یادآوری اون رویای شیرین، میلرزم و با خودم فکر میکنم که یعنی منم میبینم اون روز رو؟

 

+ این رویا رو توی یکی از بدترین روزای 98 دیدم. البته بدیاش مربوط میشد به چند ساعت بعد این رویا.

این جاریِ زیبا...

در حال گوش دادن قطعه ی "مقدمه کاروانیان" از آلبوم خراسانیات بودم. نمیدانستم بیکلام است. از اول تا آخرش را منتظر شروع آواز بودم. قطعه تمام شد در حالیکه از آن نوازش زیبا هم هیچ لذتی نبرده بودم.

میپرسم: چند درصد زندگی، اینطور گذشته است؟

پاسخ میدهد: انّ الانسان لفی خُسر...

 

 

 

+ علاقمند بودنم به موسیقی سنتی و کلاسیک دارد به من یاد میدهد که سعی کنم به جای منتظر یک اتفاق خاص بودن، از همین چیزی که الان دارم نهایت استفاده را بکنم و لذتم را ببرم. شاید اصلا هیچ وقتِ خدا آن اتفاق خاص نیفتد. شاید اصلا هیچ وقتِ خدا من به آن اتفاق خاص نرسم.

روزمرگی های بهاریِ قرنطینه زده!

* ولی من میگم باید یک بار و برای همیشه یه قضیه ای رو با خودمون حل کنیم. اون قضیه هم اینه که آقا این سال جدید و عددی که داره سال به سال میره بالا، صرفا یه قرارداده بین خودمون که بفهمیم و بتونیم اندازه بگیریم که دقیقا چقدر از فلان موضوع گذشته یا چقدر تا فلان موضوع مونده و همین. این سالی که عوض میشه قرار نیست و اصلا در دایره اختیاراتش نیست که بتونه حال ما رو بهتر کنه یا داغونمون کنه. اصرار به اینکه "آره ایشالا فلان سال بیاد و بدبختی ما رو بشوره ببره" کلا یه چیز عجیبیه. چطور میتونیم از چیزی که خودمون خلقش کردیم انتظار داشته باشیم بیاد برای ما یه چیزی بزرگتر از خودش بسازه؟ اصلا در عقل نمیگنجه. فقط به یک دلیل میتونه برامون حائز اهمیت و "مبارک" باشه که ما بشینیم و ببینیم که چطور گذشت؟ چی شد که اونطور گذشت؟ بعدیش چطوری میتونه بگذره؟ و کلا یه کم حساب و کتاب کنیم با خودمون. به هرحال دیگه نهایتا یه چیزی تو همین مایه هاست و اگه میگیم مبارکه تهش داریم اینو به هم تبریک میگیم که یه واحدِ قراردادیمون از اول داره شروع میشه و ما میتونیم این یکی آجر رو قشنگتر و حرفه ای تر و بهتر بذاریم که البته این هم خودش مشروط به اینه که اصلا عمرمون یه همچین اجازه ای رو بهمون بده و همین.

 

** هرچند من یه جمله ای خوندم که خیلی به دلم نشست و این بود که یه جوری زندگی کنید که آخر سال، "گذروندن یه سال عالی" رو جشن بگیرید نه "اومدن سالی که اصلا نمیدونین قراره چطوری بگذره". آره خلاصه :)

 

*** حالا سال نوتون مبارک با همه این تفاسیر دی:

 

**** سال گذشتتون هم مبارک در ضمن (:

 

***** از کرونا بگم؟ اصلا جایی هست این روزا خبری از این ویروس لعنتی نباشه توش؟ خب نه. راستش جدیدا دارم میترسم. به خاطر خانواده م دارم میترسم. دیشب که هرچی فکر منفی تو دنیاست هجوم آورده بودن بهم و در کمال خودآزاری داشتم مریض شدن تک تک اعضای خانواده م رو تصور میکردم و تا تهش میرفتم و گریه میکردم. در حالیکه اونا تو خواب ناز بودن و خب... آره. مدت زیادیه که از این دست خودآزاری ها میکنم. این البته خیلی منافات داره با تصمیم های جدیدی که برای زندگی و رشد شخصیم گرفتم. از همه مهمتر اینه که این کار، یه کلیدواژه اساسی و جدید من رو به خطر میندازه. خب این وضعیت شاید عمیقا بهم بفهمونه که من نیاز به یه تراپیست دارم ولی من تا همینقدری که از رشته خودم و روانشناسی سردرآوردم، میدونم که عالی ترین و موثر ترین تراپیستی که هر نفر میتونه داشته باشه، خودشه و تا خودش نخواد و قدم اول رو برنداره، هیچ کس نمیتونه کمکش کنه.

 

****** باورم نمیشه ولی نوروز امسال دارم بیشتر از نوروز پارسال درس میخونم :| البته که فعلا فقط ویس گوش میدم و جزوه مینویسم و یه وقت بزرگ لازم دارم که بشینم و این همه عضله و عصب و فلان رو حفظ کنم. خیلی زیادن واقعا. فکر میکنم هیچ وقت نمیتونم حفظشون کنم. این وسط هی خودم رو شماتت میکنم که چرا ترم پیش اصلا اناتومی عمومی رو جدی نگرفتم و با یه نمره افتضاح پاسش کردم. در کل، ترم قبل ترمی بود که بهم ثابت کرد توی درسهای تحلیلی به بهترین شکل میتونم عمل کنم ولی خب درسای حفظی رو حتی اگه خوبم بخونم، باز بدتر از اون چیزی میشه که فکر میکنم. و نکته غمناک اینجاست که این ترم تقریبا هیچ درس تحلیلی ای نداریم و پوووووف... کدوم گروه عاقلی واسه ترم 2، 5  واحد آناتومی میذاره آخه؟ نکته ترسناک هم اونجاست که من به طور کلی روحیه ی رقابتی دارم و ترم قبل با اینکه معدلم بالای 19 شد اما نفر دوم کلاس شدم و میدونید؟ دلم نمیخواد که این ترم چیزی جز اول و دوم باشم و این بده؛ خیلی بد. چون در عن حال من میدونم تا زمانی که چیزی رو با این دلیل بخوام، بهش نمیرسم. زندگی اینو خیلی خوب بهم ثابت کرده متاسفانه.

 

******* در خِلال این غر زدن ها ولی بذارید بگم که برخلاف خیلی ها من این قرنطینه رو دوست دارم. نه اینکه بگم دلم نمیخواد برم بیرون و دلم تنگ نشده یا نگرفته؛ نه واقعا. ولی این خونه موندن و به خودم رسیدن و در عی حال تفریح کردن رو هم دوست دارم. در واقع، همونطوری که میدونید و یا نمیدونید، من اصولا آدمی ام که کنج خونه رو به همه جا ترجیح میدم.

 

******** راستی، فیدیبو کتابهای خوبی رو توی طرح 90 درصد تخفیفش گذاشته. من که دوسش داشتم. اگه خواستین برین ببینین :)

 

********* به طرز عجیبی علیرغم 30-40 تا فیلم درجه یک و باحالی که دارم، میل خاصی به فیلم دیدن ندارم. یعنی بعد از ظهرها میلم به درس خوندن بیشتره تا فیلم دیدن. به نظرم این از عوارض قرنطینه میتونه باشه :| وقت هایی هم که عزم فیلم میکنم، میشینم گزیده ای از هری پاتر رو میبینم.

 

********** تقریبا یک هفته مونده به سال نو، کانال نشریه فرهنگی و ادبی دانشگاه اطلاعیه زد که اگه دوست دارین، برامون مطلب یا شعرتونو بفرستید که تو بخش ویژه چاپ کنیم. البته چاپ که نه. چون کلا نشریه قرار بود به صورت فایل پی دی اف منتشر بشه. من هم یه یادداشت نوشتم و خب، هرچند که کلا نشریه نه مخاطب زیادی داره و نه خیلی خاص و متمایزه، اما ذوق کردم. من یکی از میلیونها قربانی جمله "حالا تو برو تجربی، بعد هرچی خواستی کنارش ادامه بده" هستم. حس کردم دارم یه چیزی رو کنار رشته م ادامه میدم. البته الان که خوب فکر میکنم نمیدونم باید از این خوشحال بود یا ناراحت.

 

 

هیچ

دیروز که داشتم خمیر شیرینی نخودی رو قالب میزدم، دلم میخواست به ازای هر شیرینی یه اشک بریزم. برایا ولین بار در عمرم، عمیقا دلم خواست برگردم به حدود 10-12 سال پیش... اون روزایی که همه پیش هم بودیم. داداشم بود و با هم شیرینی نخودیا رو غارت میکردیم. خواهرم بود و با هم ایده میدادیم واسه تزئین شیرینیا. کاش برمیگشتیم به همون موقع... همونجایی که بزرگترین دغدغه م پیک نوروزی و تزئین شیرینیای عید و سفره هفت سین بود... واسه اولین بار، دلم گرفته از بزرگ شدن...

ششم

دستور العمل ششمین روز این چالشه اینه:

write about 5 ways to win your heart

 

 

من فکر میکنم پیدا کردن جزئیات دوست داشتنی مشترک تقریبا برای همه آدمها لذت بخشه. شاید عمده ی جواب این سوال برگرده به همین جزئیات مشترک. این جزئیات شاید در وهله اول خیلی مهم به نظر نیان ولی به نظر من خیلی مهمن. برای من کلی چیزهای کوچیک وجود داره که عمیقا حال من رو خوب میکنه. اگه کنار من آدمی باشه که ارزش اون چیزها رو بدونه و مثل من دوستشون داشته باشه، قطعا زندگی جذاب تر میشه. به نظرم تلاشم برای گفتن منظورم خیلی موفقیت آمیز نبود. ولی خب به طور کلی، منظورم اینه که همیشه پیدا کردن سلیقه های مشترک خوشحال کننده ست. ولی این سلیقه های مشترک توی چیزهای کلی شاید به وفور پیش بیاد ولی این جزئیاته که زندگی و روابط شخصی رو خاص و متمایز میکنه.

قدم زدن های طولانی بی هدف، گشت و گذار توی کتابفروشی ها، نرگس خریدن و بوییدن و هدیه دادن، کیک پختن، قهوه خوردن، درمورد انسان و ابعادش حرف زدن، بحث کردن درمورد فیلمها و کتابها، موسیقی فاخر گوش دادن و چیزهایی از این دست، بخشی از جزئیات دوست داشتنی حال خوب کن من هستند. از اینکه آدمی اینها رو درک کنه و با من همراه بشه، به شدت لذت میبرم و چنین آدمهایی، به قول این چالش، میتونن وین مای هرت دی:

یکی دیگه از چیزهایی که میتونه من رو مجذوب آدمها بکنه، سطحی نبودنه. البته که این در واقع یه صفت سلبیه. منظورم از سطحی بودن اینه که مثلا موسیقی ای رو گوش کنیم که کاملا بی محتواست و صرفا ریتم جذابی داره. فیلمی ببینیم که عملا نکته قابل توجهی نداره و حتی از فیلمهای خوب هم نیست و صرفا ملغمه ای از شوخی های بی سرو ته و حتی جنسیه. منظورم از سطحی بودن دقیقا اینه که درگیر پوسته و ظاهر فریبنده هرچیزی بشیم به جای اینکه به عمق و معنا و ماهیتش توجه کنیم. آدمهایی که به عمق توجه میکنن برای من بسیار آدمهای دوست داشتنی تر و رفیق تری هستن :)

یه ویژگی دیگه ای که اگه کسی داشته باشه، به شدت برام قابل احترام و دوست داشتنی میشه، امیدواریه. راستش به نظر من امید داشتن و نور دیدن و نور خلق کردن، چندان ربطی به محیط نداره. من فکر میکنم امیدواری ویژگی ایه که از اعماق وجود و بینش آدمها به دنیا سرچشمه میگیره. شاید چند ماه اخیر و مخصوصا الان، توی شرایط خوبی نباشیم. ولی من فکر میکنم ما آدمها محکومیم به امیدواری و زندگی. غر زدن و غرق شدن توی تاریکی کار سختی نیست. از همه بر میاد. اون چیزی که آدمها رو متمایز میکنه، روشن کردن شمع توی تاریکی مطلقه. البته که یه همچین چیزی خیلی خیلی قدرت میخواد.

دو تا ویژگی هم هستن که خب، خیلی ویژگی های مثبتی شاید نباشن ولی دوست داشتنی ان دی: اولیش تنبلیه =) بعله. البته بیاین با یه دید مثبت تری به تنبلی نگاه کنیم. منظورم از تنبلی این که تمام روز رو لم بدیم و هیچ کاری نکنیم نیست. در واقع منظورم اینه که برای چیزایی که بود و نبودشون چندان فرق زیادی حاصل نمیکنه، بیخودی تلاش نکنیم. مثلا شاید مرتب کردن وسایل و نظم خاص دادن بهشون خیلی وقتا خوب باشه و دسترسی ما رو راحت تر کنه. ولی خب وقتی یه سری جزئیات به هم ریخته ن در ظاهر، ممکنه دسترسی ما بهشون ساده تر باشه و اینکه با وسواس هی بخوایم همه چیز رو حتما سر یه جای معین قرار بدیم، هم وقت بیشتری میگیره هم سخته :| لپ کلام اینکه یه ذره تنبلی و شلختگی بد نیست. من هیچ وقت نمیتونم آدم همیشه مرتبی باشم و به نظرم این که همیشه همه وسایل سرجاشون باشن، سخت گرفتنه دی: ویژگی بعدی هم شکمو بودنه دی: آدمهای شکمو باعث میشن کنارشون احساس راحتی بکنی و بتونی با خیال راحت همه چیزهای خوشمزه رو ببلعی؛ بدون نگرانی دی:

 

+ نکته مهم: این معنیش این نیست که من همه این ویژگی ها رو دارم؛ فقط دوست دارم داشته باشم. برای هرکدوم از اینها میشه یه طیف تعریف کرد. از مصاحبت با آدمهایی که در قله و نزدیک به قله این طیف ها قرار دارن، خوشحال تر میشم نسبت به بقیه آدمها دی:

++ نکته غیر مهم: من فکر میکردم پست قبلی که گذاشتم واسه دو-سه روز پیش بوده. وقتی فهمیدم آخرین پست 12 روز قبل گذاشته شده، واقعا برام سواله که چرا با این سرعت داره میگذره همه چی؟ :|

پنجمین و یک سری اضافات

 

امروز باید 5 جایی رو بنویسم که دوست دارم ببینمشون.

خب این سوال رو دو جور متفاوت میشه جواب داد. یکی جاهایی که دوست دارم ببینم و قابل دسترسی هستن. یکی جاهایی که دوست دارم ببینم و یا به این راحتی ها قابل دسترسی نیستن و یا اصلا وجود خارجی ندارن و صرفا فانتزی و رویایی ان.

من واسه این لیست، جاهایی که قبلا رفتم و دوست دارم دوباره برم رو حذف کردم.

 

1- هاگوارتز... بله، هاگوارتز. دیگه فکر کنم توضیح اضافه ای لازم نداره ولی خب کاش میشد واقعا :'(

2- یه کلبه وسط جنگل های شمال، یکی از فانتزی هایی بوده که همیشه تو ذهنم داشتم. میدونم ک غیرقابل دسترس نیست اما خب من تا حالا تجربه شو نداشتم. دلم میخواد یه همچین کلبه ای باشه، برم توش (البته قطعا تنهایی نه، چون از ترس سکته میکنم:|)، بارون بباره، پتو بپیچم دور خودم، یه لیوان گنده ی چای بذارم کنار دستم، یه کتاب قطور عاشقانه کلاسیک هم داشته باشم و یه شومینه که توش هیزمای واقعی بسوزن و گرمم کنن.

3- یکی از کشورهایی که خیلی دوست دارم ببینم، برزیله. جالبه که حتی نمیدونم چرا و چطور شده که این علاقه در من شکل گرفته ولی برزیل رو خیلی دوست دارم :)

4- دوست دارم یه بازدید علمی برم ناسا دی: به نظرم خیلی خفن میاد. اگه بهم اجازه بدن که یه دوری هم تو فضا بزنم، خوشحال میشم =)

5- به طور کلی، دوست دارم بزرگترین و باحال ترین کتابخونه ها و کتابفروشی های هر کشوری رو ببینم *_* بعضی وقتا یه عکسایی ازشون میبینم که واقعا باورم نمیشه همچین چیزایی رو بشر تونسته باشه بسازه :|

 

 

 

* این پست مدت ها بود پیش نویس باقی مونده بود. تجربه به من ثابت کرده من نمیتونم یه کاری رو به صورت یه روتین روزانه داشته باشم و خودم رو مجبور کنم بهش. این بود که به خودم اجازه دادم که این چالش رو به شیوه خودم پیش ببرم؛ هرچند که تمام فلسفه ش رو زیر سوال بردم. البته اون موقع که همچین اجازه ای به خودم دادم، این قول رو هم از خودم گرفتم که هر شب بنویسم؛ حالا این چالش نشد، هرچیز دیگه ای. به هرحال، اینطوری شدکه این همه فاصله افتاده بین این یکی و قبلیا و حتی شاید بعدیا...

** من آدمِ زیاد بیرون رفتن نیستم. یعنی همیشه کنج اتاقم و خونه، برام بهترین جای دنیا بوده. ولی دیگه آدمی هم نبودم که 10 روز، 20 روز، 30 روز از خونه نرم بیرون. حداقلش این بود که با همون شلوار گل گلی تو خونه ای مامان دوزم، روسری و چادرمو سر میکردم و با ماشین یه دوری تو شهر میزدیم دیگه. حداقل 4 تا آدم و 4 تا مغازه میدیدم. غر نمیزنما. فکر نمیکنم کسی به اندازه من از این اجبار خونه نشین شدن خوشحال باشه. فقط یه کمی دلم تنگ شده واسه همه جاهایی که باهاشون غریبه م و همه آدمایی که اصلا نمیشناسمشون. همین :)

*** تقریبا 70-80 درصد خونه تکونی تموم شده. خرسندم که اتاقم رو بالاخره یه تکون اساسی دادم و نزدیک سه تا پلاستیک بزرگ زباله ازش خارج کردم :| به هرحال تقریبا دو سال بود که اینقدر عظیم و سر حوصله مرتبش نکرده بودم. از فردا میرم سراغ برنامه های فرح بخشی که برای این تعطیلات بزرگ داشتم :)

**** تا حالا سراغ نداشتم این حس رو که کنار مامان و بابا باشم ولی دلتنگشون باشم. آقا خب چیه این ویروس لعنتی؟

***** شوهر دوستم پرستاره. اعزام شده به گیلان. دختر کوپولوشون تازه دو ماهش شده و میخنده. میخنده که نه درواقع با تمام سلولاش ذوق میکنه وقتی براش شعر میخونی. من یه ماه پیش دیدمش. اون موقع فقط خواب بود. شکموی کوچولوی بداخلاقی بود که داشت مامانشو دیوونه میکرد :) الان ازش برام فیلم میفرسته. بیدارتره و با نمک تر و آدم دلش میخواد وقتی مامانش روشو میکنه اون ور، یواشکی لپاشو گاز بگیره. من حکم خاله شو دارم. دوست دارم برم پیششون. همش حس میکنم اگه ناقل باشم چی؟ بهش پیام میدم مراقب خودت و فندق کوچولوت باش. نمیتونم بیام ببینمت چون میترسم واقعا. پیام میده دعا کن شوهرم سالم برگرده. میدونید؟ من میگم دوست و شما میخونید دوست. ولی یه چیزی فراتر از این حرفاست؛ خیلی فراتر. در حد 8-9 سال رابطه عمیق، رفاقت، خواهری و حتی فراتر از همه ی اینا... میشه لطفا شما هم برای خانواده کوچولوی سه نفره شون دعا کنین؟

(:(

توی قطارم. همین دو-سه شب پیش بود که حالم زار و داغون بود و نرگسامو بغل کرده بودم و دلم میخواست بوی بغل مامانمو از لابلاشون بکشم بیرون. به طرز عجیبی هر موقع دلم گرفته ست یه جوری میشه که برگردم خونه. خلاصه که بدونید اتفاقات آبان و کرونا و اینا، همه ش زیر سر منه دی: دارم برمیگردم خونه. اژدر رو روی پام باز کردم و دارم جزوه آناتومی سر و گردن رو تایپ میکنم. تا حالا این تایم بلیط نداشتم هیچ وقت. خیلی خوبه. خیلی هیجان انگیزه که ظهر راه بیفتی و شب تو تخت خودت بخوابی. از لحاظ روحی نیاز دارم به جای تایپ کردن بقیه جزوه هه بشینم سریالمو ببینم. اگه الان استرس کرونایی بودن و آلوده کردن مامان و بابامو نداشتم، قطعا داشتم بهترین و خوشحال ترین لحظه ها رو میگذروندم. آخه کی باورش میشه که قراره تا یک ماه و نیم آینده برنگردم خوابگاه و بمونم خونه؟ باورش حتی همین الانم که تو راهم سخته برام. کرونا ترسناکه. من نگران خودم نیستم. میدونم بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. حتی اگه بلرزمم مهم نیست. ولی طاقت لرزیدن آدمای دور و برم رو ندارم. اونا بلرزن، من از ریشه درمیام. اینه که استرس مضحک ناقل کرونا بودن افتاده تو جونم و برخلاف همیشه که خدا خدا میکردم کی ببینمشون و خودمو پرت کنم تو بغلشون، الان خدا خدا میکنم وقتی اومدن دنبالم با الکل بیان و ببرن تو زیر زمین قرنطینه م کنن واسه یکی دو هفته. آره خلاصه...

تو قطارم و باید تا یکی دو ساعت دیگه جزوه مو تایپ کنم. بعدش حداقل یه قسمت سریال ببینم. بعدش بند و بساطمو جمع کنم و  ملحفه مو تحویل آقای قطار بدم که همینجوری یه کاره در کوپه ویژه خواهرانو باز میکنه. بعدش دیگه برم به اون خونه که بوی زندگی میده و کز کنم تو اتاقم و به خودم و وسایلم الکل بزنم و مامان و بابا رو بغل و بوس نکنم و امیدوار باشم که میگذره و میره و تموم میشه و هیچ کس نلرزیده آخرش...

چهارمین

 

امروز باید از کسی بنویسم که برام الهام بخش بوده.

 

خیلی بهش فکر کردم. حقیقتا اخیرا آدم الهام بخشی تو زندگیم نبوده. اما در عوض کتابها، فیلم ها، آهنگ ها و موقعیتهای الهام بخش زیادی داشتم. اگه بخوام برگردم عقبتر، باید برم سراغ روزهای 16-17 سالگی که یه آدم و یه مجموعه الهام بخش تو زندگیم حضور پیدا کردن. اون آدم، خانوم عین بود و اون مجموعه هم، انجمن اسلامی دانش آموزی. به نظرم آشنا شدن با این دو توی اون برهه ی حساس زندگیم، خیلی برام موثر بوده. فارغ از خط سیاسی، من یک شیوه و راهبرد فکری پیدا کردم. به افکارم، عقایدم و احساساتم چارچوب بخشیدم و همه ی اینها باعث شد که بتونم درمورد شخصیت خودم و زندگیم و شیوه ی زندگیم به شناخت برسم و تصمیم گیری کنم. درنهایت شاید این خودم بودم که این کارها رو انجام دادم اما جرقه یا به قول این چالش، الهامش رو از اون شخصیت و اون مجموعه گرفتم. نمیتونم بگم من الان کاملا شیوه مستحکم و درستی دارم که چوب لای چرخش نمیره. در واقع هیچ کس نمیتونه چنین ادعایی داشته باشه. اما برای من اینها توی اون سن که یه جورایی دوره ی حساس بلوغ و ورود به دنیای بزرگتر و عجیب تری  بود، خیلی با ارزش بودند. حتی الان گاهی  فکر میکنم به اندازه کافی از امکانات و شرایطی که داشتم استفاده نکردم. درواقع از این قضیه مطمئنم. اما وقتی به اتفاق نیفتادن داستانهای 16-17 سالگیم و آشنا نشدن با این دو عنصر فکر میکنم، میبینم که احتمالا در اون صورت الان شخصیت متفاوتی میداشتم؛ حداقل در یک سری جزئیات مهم.

 

 

دومین و سومین :|

خب :) دیروز روز خیلی شلوغی بود برام. صبح کلاس داشتم و بعد از ظهر جزو کادر اجرایی جشن ویژه ولادت حضرت زهرا بودم. شب هم که برگشتم مثل جنازه افتادم و حقیقتا حتی یه ساعت وقت خالی بدون دغدغه ی سرحال نداشتم برای نوشتن موضوع دومین روز. به همین دلیل دومین و سومین موضوعات رو امشب منتشر میکنم دی:

 

 

دومین: چیزی رو بنویس که یه نفر درمورد خودت بهت گفته و هیچ وقت فراموشش نمیکنی.

مدتهاست میخوام در این مورد حرف بزنم. راستش من هیچ حرفی رو که کسی درموردم میزنه فراموش نمیکنم. نمیدونم چرا. شاید دلیلش اینه که دونستن نظرات دیگران درمورد خودم برام خیلی مهم و با ارزشه. من جزئیات رو خوب به خاطر میسپرم. یادم مونده که طاهره بهم گفت به نظرم یه کم غمگین میای. نسیم گفته بود شخصیت مستقل و محکمی داره. یادمه سال آخر دبیرستان شادی بهم گفته بود که حرفای متناقض و چیزای بدی پشت سرم شنیده ولی وقتی باهام برخورد کرده، دیده که اون حرفها درست نیستن. حرف بتول یادم مونده وقتی بهم میگفت که "ببین تو سرت خیلی تو کار خودته. رفتارت خیلی بزرگتر از سن و سالته. اصلا چیزی که باعث میشه بهت بیاد بزرگتر از اینی باشی که هستی، رفتارته." یادم مونده حرف محدثه که میگفت چرا اینقدر آرومی تو؟ یا حتی حرف زهرا و دریا که میخندیدن و میگفتن تو خیلی آب زیر کاهی. یه بار هم مهشاد و فرزانه میگفتن تو اولش خیلی آروم به نظر میای ولی کافیه یه نفر باهات نزدیکتر شه و بیشتر بشناستت اون وقته که متوجه میشه یه شخصیت شیطون زیر این پوسته ی آروم قایم کردی. خلاصه همه ی اینا هست و اینا، همه ش نیست. وقتی میاید خوابگاه باورتون نمیشه که چه دیدگاه های عجیب و جدیدی درمورد خودتون میشنوین. چیزهایی که تا الان نبوده و شما فکر میکردین یه چیزی کاملا برخلاف اونی هستین که اونا میگن. یادمه یه بار یه جایی میخوندم که شخصیت هر نفری چهار قسمت داره. یه بخش اونیه که خودش میدونه و بقیه هم میدونن. یه بخش رو خودت میدونی ولی بقیه نمیدونن. یه بخش رو خودت نمیدونی ولی بقیه میدونن. یه بخش هم هست که هیچ کس نمیدونه و نقطه ی کور شخصیته. آره خلاصه... به همین دلیله که شنیدن حرفهای دیگران درمورد خودم همیشه برام جذاب و مهم بوده.

 

سومین: سه تا از چیزهایی که آزارت میده رو بنویس.

1) دیدن رفتاهای خودبزرگ پندارانه ی دیگران منو به شدت عصبی میکنه. وقتی میبینم یه نفر که تو یه موضوعی هیچ تخصص و دانشی بالاتر از من نداره ولی میخواد نشون بده خیلی بیشتر از من میفهمه، واقعا احساس آزردگی و عصبانیت میکنم.

2) پنهان کاری اطرافیانی که من باهاشون صاف و صادقم هم خیلی رفتار اذیت کننده ایه برام. اصلا نمیتونم معنای پنهان کاری هایی که هیچ سودی هم ندارن رو بفهمم. چه پنهان کاری های خاله زنک طوری (مثل اون چیزی که تو همکلاسیهام هست:|) و چه پنهان کاری های مصلحتی اطرافیان، آزارم میدن.

3) رفتارهای غیرمسئولانه هم میتونن توی این لیست سه تایی قرار بگیرن. وقتی میبینم یه نفر که یه مسئولیتی داره، به درستی انجامش نمیده، عصبانی میشم و به هم میریزم.

 

 

 

اولین

 

در اولین روز چالشی که تو پست قبل درموردش نوشتم، باید ده تا از چیزهایی رو بنویسم که واقعا من رو خوشحال میکنن. پس، میریم که داشته باشیم دی: البته شبهه ای که من الان برام به وجود اومده اینه که باید 10 تا از چیزایی رو بنویسم که اکثرا میتونن من رو خوشحال کنن یا اونایی رو بگم که در همین لحظه میتونن خوشحالم کنن. از اونجایی که به نتیجه قطعی نرسیدم، جفتشو در هم مینویسم دی:

 

1) خوردن کافئین جات: یادم نمیاد تا حالا لحظه ای بوده باشه که توش خوردن چای، قهوه، نسکافه، کاپوچینو و ...، نتونسته باشه خوشحالم کنه. همیشه از این چیزا لذت بردم؛ همیشه :)

2) نگاه کردن به آسمون: من عاشق ماهم. عاشق ابرهام. عاشق دیدن ابرها تو طلوع و غروبم. فکر کنم بتونم برای ساعتها به آسمون خیره شم و فکر کنم و همزمان، یه فنجون قهوه یا یه ماگ بزرگ چای بخورم دی:

3) خرید کردن: اممممم :)))))

4) کیک پختن: قلبم تیر میکشه وقتی به کیک پختن فکر میکنم. جدا مگه قاطی کردن آرد و تخم مرغ و روغن و شیر و سایر مواد مورد نیاز، چه چیز جادویی ای توش داره که اینطوری منو مجذوب خودش میکنه؟ :)

5) کتاب خریدن: کتاب خریدن حسابش از خرید کردن جداست. کتاب خریدن خودش یه فیلد جذاب جداست. اولش میخواستم یه گزینه جدا هم برای "گشت زدن تو کتابفروشی ها" در نظر بگیرم که ازش صرف نظر میکنم و همینجا جا میدمش :)

6) درست شدن هنزفریم: خب این یکی خیلی جانکاه و غم انگیزه :( چهار روزیه که هنزفریم که البته اسمش هوشنگه، گوشی سمت چپیش خراب شده و فقط تو یه زاویه ی خیلی خاص ازش صدا میاد و خب راستش خیلی ناراحت شدم. جز اینکه هوشنگ هدیه داداش و خانومشه، رفیقمه. جدای از همه اینا، دلم تنگه واسه اینکه صداها رو با هر دوتا گوشام بتونم بشنوم :(

7) بغل کردن مامان و بابا: هوم... راستی اولین روز مادری بود که کیلومترها با مامان فاصله داشتم و میدونید؟ سخت تر از حد انتظارم بود.

8) ویترای: این لعنتی جذاب از بعد کنکور امسال به زندگیم اضافه شده و درسته که گاهی حسابی خسته م میکنه اما همیشه حالمو جا آورده :)

9) هوای ابری: جالبه. اکثر آدمها با هوای ابری دلشون میگیره و اعصابشون به هم میریزه. ولی من اینطوریم که اگه صبح پاشم و ببینم هوا ابریه، با انرژی مضاعفی اون روز رو میگذرونم.

10) نوشتن: نه اینکه همیشه من رو خوشحال کنه؛ نه واقعا. اما اکثرا حالم رو بهبود میبخشه. شاید بیشتر یه متد درمانی باشه تا یه راهی برای خوشحال کردن خودم. نمیدونم. به هرحال میدونم که قدیمی ترین رفیق منه. رفیقی که از وقتی یاد گرفتم حروف چی ان و چه شکلی ان، تو حساس ترین تصمیمات و برهه های زندگیم، تنهام نذاشته :)

 

 

+ نوشتن این لیست خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. خب قضیه اینه که چیزای زیادی هستن که میتونن اینجا قرار بگیرن ولی شاید اونقدر که لازمه، همیشگی نباشن. قطعا خیلی چیزها هم هستن که الان یادم نیومدن. به هرحال، فکر کنم برای شروع بد نبود.

+ اولش که شروع کردم، قرار بود یه سری نکات روزمره هم بنویسم که الان حس نوشتنشون از بین رفته و خب قصد دارم وبلاگ رو به مقصد دیدن سریال جدیدی که اخیرا کشف کردم، ترک کنم. این اولین سریال خارجیه که دارم با اژدر میبینم و به طور کلی اولین سریال زبان اصلیه که دارم میبینم دی: خب خیلی لذتبخش و مهیجه. بعدا ازش مینویسم :)

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend