وقتی تنها جایی که میتونی توش حرف بزنی، اینجاست :)

شنبه سمینار کاردرمانی بود و رفتیم. برف میومد و شلوغ بود. ترافیک بود و موقع برگشت نه اسنپ گیر میومد و نه سرویسای دانشگاه میتونستن از ترافیک رد بشن و به ما برسن. یک شنبه یکی از کلاسهامونو - که جبرانی بود البته- به خاطر امتحان میانترم دوشنبه کنسل کردیم. اون یکی کلاس هم استادش کنسل کرد؛ احتمالا به خاطر حجم شلوغی‌های این روزا و به خاطر پسرا که خوابگاهشون دوره و نزدیک به محل اعتراضات. امتحان دوشنبه کنسل شد. کلاسهای دوشنبه هم با پیگیری خود بچه ها کنسل شد. بچه هایی که از چهارشنبه هفته قبل رفته بودن خونه نمیتونستن برگردن. من همش در حال لعن و نفرین بودم که اگه قرار یود اینجوری شه، کاش منم رفته بودم خونه. تا اینکه خبر اومد دانشگاه همه کلاسای بعد از ظهر رو تا آخر هفته تعطیل کرده. نماینده جانِ جانان کلاسای صبح رو کنسل کرد و نتیجه؟ ساعت ۱۲ بود که اینا قطعی شد و من برای ساعت ۴ به سمت خونه بلیط گرفتم. نتیجه‌تر؟ الان ساعت ۳ صبحه و من موندم توی راه‌آهن مشهد در حالیکه اتوبوس‌ها به سمت شهر خودم حداقل ۳ ساعت دیگه حرکت میکنن. نمازخونه راه‌آهن بسته‌ست و تا موقع اذان باز نمیشه. با خواهرم پیامکی در ارتباط بودیم و الان شوهر خواهرِ بیچاره‌مو فرستاده بیاد دنبالم و من نتونستم قانعش کنم که همینجا میمونم. آخه خونه‌شون قشنگ اون سر شهره و همین رفت و آمده کلی زمان میبره. اگه میتونستم قانعش کنم الان دوتا گزینه داشتم. یکیش این بود که حداقل ۲ ساعت بشینم اینجا و کتاب بخونم و به مسائل لاینحل زندگیم فکر کنم یا اینکه برم حرم. به هرحال که الان گزینه‌ای روی میز نیست و فقط دلم میخواد برم اون هم‌کوپه‌ای پرحرفِ دیابت‌دارِ در شرفِ طلاقِ بی‌مزه‌مو پیدا کنم و یه دل سیر کتکش بزنم؛ بس که حرف زد :| 

درعین حال این انصاف نیست که یه راه‌آهن به این بزرگی، توش یه فنجون قهوه‌ای چیزی پیدا نشه :/

در عین‌حال‌تر هم اینکه دلم لک زده واسه خونه، کنار بخاری، زیر پتوی زخیم، بغل مامان و بابا و... اوف :) 

فدای اشک و خنده‌ی تو...

رد خون رو دیدم و ۹۰ درصدشو داشتم گریه میکردم. فیلم تلخ بود؟ نه اونقدر. اما ایران، ایرانِ همیشه ملتهبِ تب‌دارِ من...

۲۹۰ ِ موقت

ساعت نزدیک یک شبه. میدونی؟ دوست دارم بیدار بمونم و به تو فکر کنم. دلم میخواد شمع روشن کنم، چراغا رو خاموش کنم و تو نور لرزون شمع و وسط سایه های غیرطبیعی، تمام هیجانهایی که نمیذاره بخوابم رو بیارم روی کاغذ. از ناراحتی رفتار منفعلانه‌م سر کلاس استاد شین گرفته تا خوشحالی این روزای رنگی رنگی شلوغم. من الان دلم بیداری و چشم باز خمار میخواد؛ همونی که تو همه عکسای بعد از ظهریم هست. اما فردا ۸ صبح تا ۵ عصر کلاس دارم و وسطش کلی کار. منطقیش اینه که بخوابم. آره، میخوابم. باید به مغزم یاد بدم که هرکاری رو تو وقت خودش انجام بده و خب... یه شب‌بیداریِ شمع‌محورِ نسکافه‌ای طلبت، خب؟

 

 

+ پست رو نوشت و رفت چون باید بخوابه. میدونه که کامنتای جواب داده نشده داره و ایضا پست جدید نیاز به ویرایش داره. ولی اون فقط میخواست بگه و بره... بدون شستشو و بازنگری...

حتی به این فکر میکنم که برم رو پشت بوم زندگی کنم دی:

دارم کم کم به شناخت بیشتری از اینجا و این چیزی که الان هستم میرسم. مثلا اینکه فاصله پارادایس تا اینجا به اندازه خوردن یه ذرت مکزیکیه. یا اینکه حموم اولی از دومی بهتره چون آبش بهتر تنطیم میشه و آینه شم زنگار نداره. من الان میدونم از دستشویی های اینجا، فقط آخریه شیر اهرمی داره ولی فشار آبش فاجعه ست. میدونم که سوپر کوچه کناری همه جنساش خارجی و گرونه ولی کوچه این وریه هم جنسش جوره و هم دانشجوپسندتره. چیزهایی از این قبیل زیادن و حالا دارم کم کم به این نتیجه میرسم که آدمیزاد میتونه به هرجایی عادت کنه.

الان توی اون مرحله ای هستم که شرایط جدیدم رو پذیرفتم، بهش عادت کردم، باهاش انس گرفتم و این باعث میشه جرئت تغییر و پیشرفت داشته باشم. حالا میتونم به چیزای جدیدتر فکر کنم و برنامه های قابل اجراتری براشون بچینم. خوب این خیلی خوشحال کننده ست :)))

دوری هم اگرچه کمتر ولی همچنان به شدت آزاردهنده ست. بعضی وقت ها تنها چیزی که میتونه خوشحالت کنه، دیدن مامان و باباته. گاهی وقتها از شدت دلتنگی دیوونه میشم و نمیتونم هیچ کاری بکنم. این وقتها، هوای خفه و همیشه گرم خوابگاه مزید بر علت مبشه و واقها دپرس ترین آدم دنیا میشم. البته انگاری کم کم دارم راه درمان این یکی رو هم پیدا میکنم که اونم چیزی نیست جز پشت بوم خوابگاه. اگرچه که پشت بوم اغلب اوقات محلی برای صحبت کردن بچه هاست با عشق هاشون (دی: ) و اگرچه توی آسمون تهران نمیشه هیچ ستاره ای برای خودت پیدا کنی ولی خب ماه رو  که میشه دید. ساختمونهای بلند و دور رو میشه دید. میشه هوایی تازه تر از هوای توی خوابگاه رو تنفس کرد. میشه راه رفت و کمی تنها موند. اصلا پشت بوم میتونه یکی از 3 نقطه ی برتر خوابگاه نام بگیره فعلا دی:

 

 

+ نوشتن سخت شده بود. الانم دلم میخوادر خیلی چیزا تعریف کنم ولی نمیتونم :|

++ شما هم بگید، بپرسید و کلا بیاین گپ بزنیم؛ هوم؟ :)

+++ یه چیزایی هم هست که دلم میخواد بگم ولی حقیقتا اینکه اینجا خیلی ها من رو کاملا با اسم و فامیلم میشناسن، منصرفم میکنه :| این من رو میترسونه چون احساس میکنم مرگ وبلاگ ها و رهاشدگیشون از یه همچین جاهایی شروع میشه...

++++ اولین ارائه دانشگاهم رو هم دادم و مال درسی نبود جز روانشناسی دی:

 

پی نوشت: الان که پست رو خوندم دیدم که خیلی یه جوریه دی: انگاری یه نفر سر و تهشو زده دی:

شُکر :)))

بذارین براتون بگم که عاشق شدم :) 

و این تمام اتفاقیه که هر چهارشنبه تجربه‌ش میکنم. خب یه بخشیش رو میشه جوگیری قلمداد کرد؛ چون حس خوبش فقط همون روز همراهم میمونه. اما نگم از اون بخشش که کاملا همراهم میمونه و حس خوبش تو روحم رسوخ میکنه.

در وصفش هم مثلا باید گفت: «آنچه خوبان همه دارند، تو یک‌جا داری». قشنگه که پاییز این شکلی باشه مگه نه؟ دلم میخواست که یه روزی، بدون اجبار و ترس یه کارایی رو انجام بدم. الان همون موقعیه که اون کارا رو از سر عشق و علاقه انجام میدم. هنوز چیزای خیلی خیلی بیشتری تو ذهنمه. هنوز راه بلندتری در انتظارمه‌. سخته و دوست‌داشتنی.  باید رو در رو بهش بگم که «سختی؛ ولی من دوست دارم‌. دلم میخواد بشینم کنارت و باهات تجربه کنم و یاد بگیرم. مرسی که هستی.» و بعدشم هزاران هزار شکر به خدا بدهکار بشم؛ مثل همیشه...

 

+ خیر :) 

 

بچه های کار (:

الان دقیقا یک هفته‌ست که دارم تو خوابگاه زندگی میکنم. جالبه که دقیقا هفته‌ی پیش همین موقع بود که با مامان و بابام خداحافظی کردم و تا جایی که ماشینمون تو نقطه دیدم بود، نگاهشون کردم و اشک ریختم. بعدش رفتم حموم و باقی گریه‌هامو مثل همیشه زیر دوش آب سرد کردم. اون روز به ناهار نرسیدم و پنج دقیقه هم دیرتر از استاد ادبیاتِ گوگولی‌مون به کلاس رسیدم.

یک هفته گذشته و الان دارم فکر میکنم که چیز خاصی نیست. فکر میکردم زندگی خوابگاهی چیزایی به من اضافه میکنه. تا حالا که نکرده. البته که من اگه هر ساعت هم بابت هم‌اتاقی‌هام خدارو شکر کنم کمه. همه‌شون بی‌حاشیه و آرومن. تو همین واحدی که ما هستیم دوتا اتاق هستن که بین ترمک‌ها و ترم بالایی‌ها دعواهای شدیدی اتفاق افتاده. 

دانشگاهم خوبه. اساتید با سواد و سختگیرن. بعضیاشون خیلی سختگیرن. جو همکلاسی‌ها هم همسو با من نیست غالبا. من فعلا هیچ دوست صمیمی‌ای ندارم. با همه دوستم و با هیچ‌کس دوست نیستم. همین فرمون رو میگیرم و میرم جلو. دلم نمیخواد همین اول کاری به راحتی اعتماد کنم ‌و همه چیزمو به همه بگم‌. هرچند که تنهایی اذیت‌کننده‌ست ولی فعلا به نظرم بهترین کاره.

شاید باورتون نشه ولی من هنوزم از شش ضلعی دانشکده‌مون خارج نشدم دی: فقط برای کلاس تربیت بدنی باید میرفتیم دانشکده پرستاری. یک بار اونجا از شش ضلعی خارج شدم و یک بارم به خاطر کار بانکی که داشتم، حدودا یک و نیم ساعت پیاده‌روی کردم تا به بانک رسیدم.

هرموقع خواستیم با همکلاسی‌ها بریم بیرون، یکی یه بهونه می‌آورد. امروز ولی قرار شد بریم بیرون‌. میخواستیم بریم همین خیابون شریعتی که نزدیکمونه و یه کافه بریم و برگردیم. یه جمع ۵-۶ نفری بودیم ولی یهو شدیم ۲۰ نفر :) همه‌ی همکلاسیها، دختر و پسر. خب من دلم نخواست برم. به نظرم منطقی نیست که با کسایی که حتی شناخت اولیه‌ای ازشون ندارم برم بیرون‌. نمیدونم شاید زیادی محتاطانه باشه و شاید هم نه. به هرحال من تصمیم گرفتم که نرم. مخصوصا که حس‌ها و سیگنال‌های خوبی از بعضی بچه‌ها دریافت نمیکردم |=

خلاصه که عوض بیرون رفتن نشستم تو اتاقم و دارم اینجا مینویسم. البته که تا یه ساعت دیگه باید برم برای ناهار و بعد از اون تا ساعت ۴ کلاس دارم. بعدش اگه هم‌اتاقیم که ورودی گفتاردرمانیه پایه باشه، میریم باغ کتاب. امیدوارم که پایه باشه چون به وضوح دارم احساس پوسیدگی میکنم بس تو خوابگاه موندم.

گاهی وقت‌ها هم دلم میخواد برگردم خونه. یعنی کلا برگردم خونه و دیگه نیام اینجا. تحمل این همه آدم رو ندارم. حس میکنم حریم شخصی اینجا بی‌معناست. حتی برای خوردن یه نسکافه هم معذبم‌. از طرفی تنها هم هستم‌. نمیتونم خوب توضیح بدم ولی هم دیدنِ زیاد آدم‌های غریبه عصبیم میکنه و هم نداشتن یه همدل و همراه‌. امیدوارم زودتر عادی بشه...

 

+ من تا قبل از این فکر میکردم «بچه‌های کار» به اونایی اتلاق میشه که مثلا سر چهارراه گل میفروشن. خب الان میدونم جز اونا، یه دسته‌ی دیگه هم از بچه‌های کار داریم. مثلا خود من الان یه بچه‌ی کار محسوب میشم :) اون‌جایی که میگن: بچه های بینایی این طرف واستن و بچه‌های کار اون‌طرف دی:

++ میدونید چیه؟ اینجا اگه خوشمزه‌ترین غذای دنیا رو هم بخوری، اگه ظهرای جمعه‌ش چای‌نبات با هل و زعفرون هم بخوری، باز به پای نون وپنیر و سبزی و چایِ جوشیده‌ی خونه پدری هم نمیرسه. اونجا چیزایی هست به اسم «صفا» و «راحتی» که اینجا نیست. اگه هم باشه، کمه...

خلاصه‌ای از ماوقع :|

اونقدر وقایع زیاده که باید به جای تایپ کردنشون، وویس بگیرم :)

روز یکشنبه رسیدیم تهران. تهران؟ خب آره. اون پست قبلی رو اگه دیده باشین، میدونین برداشت اولیه من از تهران چه حس تنفرآمیزیه. تهران شلوغه. پر از ترافیک و ماشین و دود و خفگیه. تهران، تهرانه. برای ماهایی که گشتن کل شهرمون با ماشین، نیم ساعتم طول نمیکشه، تحمل این حد از دوری و رفت‌وآمدهای بسیار، سخته. 

از اینا گذشته، دانشگاه سر ثبت‌نام خیلی اذیتمون کرد. میگم اذیت و شما یه واژه میخونید فقط. پروسه ثبت‌نام من  در مجموع ۱۴-۱۵ ساعت طول کشید. تو تمام این مدت در حال دویدن بین ساختمونا بودم. صف‌های شلوغ و بلند و هوای خیلی خیلی گرم و استرس که «نکنه مدارکم ناقص باشه»، خیلی اذیت‌کننده بود.

این وسط یه فرمی بود که مربوط به خوابگاه و وام دانشجویی بود. این فرمه باید محضری میشد. من یه بار کاراشو تو شهر خودم انجام دادم. تو ثبت‌نام اینترنتی بهش گیر دادن و نقص مدرک خوردم. دوباره تو تهران -با اون همه شلوغی و دنگ و فنگ- مجبور شدم برم محضر. محضرم خیلی اذیت کرد. مدارکی میخواست که تو فرم اصلیه ذکر نشده بود که باید همراهمون باشه. دوباره یه مسیر نیم ساعته رو رفتیم و برگشتیم. روز اول ثبت‌نام دانشگاه ساعت یازده تازه رسیدیم دانشکده. و اونقدر شلوغ بود که اصلا نوبتم نشد. روز دوم کارای ثبت‌نامم در عرض یه ربع انجام شد ولی کارهای خوابگاه تا ساعت ۴ طول کشید. خوبی خوابگاه اینه که تو دانشکده‌ست و رفت‌وآمدی نداره؛ ولی اتاقها ۸ نفره‌ن و واقعا جا برای هیچی نیست. منم خیلی گرمایی‌ام ولی هم‌اتاقی‌ها حتی با باز کردن پنجره هم سرما میخورن :| اما خداروشکر بچه‌های خوبین و مشکلی از این نظر پیش نیومده تا حالا. 

مامان و بابام تا همین دیروز تهران بودن. الان تقریبا ۳۰ ساعته که ندیدمشون و دلتنگ‌ترینم. از دیروز اصلا از این فضای شش ضلعی دانشکده هم خارج نشدم. دیروز که هیچکی پایه نبود بریم یه دوری بزنیم. امروزم از هشت تا پنج کلاس داشتم و وقتی اومدم مثل جنازه افتادم فقط. فردا هم که برای تربیت بدنی مجبورم از دانشکده خارج شم دی:

خلاصه که این یه هفته جزو شلوغ‌ترین هفته‌های زندگیم بود. اونقدر شلوغ که تولد خواهرمو کلا فراموش کرده بودم. از همین الانم اینطور که بوش میاد، روزای سختی رو در پیش دارم. استادا خیلی سختگیر به نظر میان و خب... :|

دکمه غلط کردمش کجاست؟ :/

الان اصلا وقت نمیشه که تعریف کنم، اما اومدم همینو بگم که از تهران متنفررررررررم :|

باگ

قضیه های آزاردهنده ای به وجود اومده. مثلا یکیش واکنش‌های مامانه. ناراحتن؛ از دوریِ تهران و البته از رشته‌ای که من قبول شدم. علتش اینه که توقع بیشتری از من داشتن. علت دیگه‌ش هم اینه که در و همسایه هم توقع بیشتری از من داشتن. علتش حتی اینم هست که رشته‌ای که قبول شدم و حتی دانشگاهی که قبول شدم رو خیلی ها (خیییییلی ها) نمیشناسن‌. در دیدگاه آدمهای دور و برم من اگه تربیت معلم قبول شده بودم یا اگه پرستاری شهر خودم که یه دانشگاه تیپ ۳ هست قبول شده بودم، خیلی از اینی که هست بهتر بوده. حالا کسی که باید جواب همه اینا رو بده مامانه‌.

من سلیقه خودم رو گذاشتم تو اولویت. سلیقه‌ی من پرستاری نمی‌پسندید. سلیقه‌ی من استقلال کاری میخواست نه یه کار کارمندی. سلیقه من دانشگاه خوب میخواست نه یه چیزی که نزدیک باشه فقط. دوری از خانواده برای منم سخته ولی هیچ کدوم از آدمهای موفق نیستن که سختی‌های مختلفی رو تجربه نکرده باشن. این دانشگاه رو خودم بالاتر از تهران و شهیدبهشتی گذاشته بودم. تحقیق کرده بودم و فهمیده بودم که تو رشته‌های توانبخشی حرف اول رو میزنه. حالا ولی میبینم چقدر واکنش‌ها عجیبه. خیلی ها فکر میکنن این دانشگاه غیرانتفاعیه. نگاه عاقل‌اندرسفیه میندازن و رد میشن. منم دلم نمیخواد بشینم برای تک‌تک این آدمهایی که سرشون تو زندگیمونه توضیح بدم. نمیخوام و حوصله‌ش رو هم ندارم حقیقتا. این رفتارا رو وقتی از طرف کسی میبینم که صدپشت غریبه‌ست و اطلاعی از رشته‌ها و دانشگاه‌ها نداره، ناراحت نمیشم. ولی وقتی میبینم مامانم ناراحتن و ناراضی، ناراحت میشم.

میشنوم که بعضیا میگن "اوووه همش باید با معلولا در ارتباط باشی که". و خب آره. من همش باید با معلولها در ارتباط باشم اما احتمالا خیلی قابل تحمل تر و اصلا شیرین تر و جذاب تره از سروکله زدن با این همه معلول روانی و فکری که هرروز فقط یاد گرفتن سرشون تو زندگی مردم باشه. عصبی ام؟ خب آره. اون دانشگاه و رشته هنوز اونقدر برام صمیمی نیستن که تهشون میم مالکیت بچسبونم؛ اما به هرحال این چیزیه که قراره از این به بعد تو زندگی من باشه.

من رتبه م رو خوب یا بد پذیرفتم. تحملش نکردم بلکه پذیرفتمش. به نظرم همونقدر که "جنگیدن برای یه هدف" ارزشمنده، یادگیری نقطه ی "تسلیم و پذیرش" هم تو زندگی ارزشمنده. برام اهمیت نداره که پشت سرم چه حرفایی هست به واسطه یه سری چیزها که هیچ وقت اینجا تعریفشون نکردم. برام اهمیتی نداره که فکر میکنن دانشگاهم غیر انتفاعیه  و میگن "اوووه بعد دوسال تازه رفته یه همچین دانشگاهی؟" و یا با شنیدن رشته م فکر میکنن از همه جا مونده و رونده بودم و به زور یه چیزی قبول شدم. هیچ کدوم اینها برام اهمیت نداره به جز یک حالت. اون هم وقتیه که آثار ته مونده ی این حرفا رو تو رفتار نزدیک ترین آدمها ببینم. اونجاست که دلم میخواد زار بزنم. میدونم. اینو میدونم که همه این حالتها هم احتمالا نهایتا چند ماه دووم میاره. بعدش همه با همه چی کنار میان. اما فعلا داریم تو حال زندگی میکنیم و همه اینا آتیش هیجان و انرژی من رو خاموش میکنه. همه اینا آب یخ خالی میکنه روم و دلسردم میکنه.

 

 

+ میگه: کی باید بیای واسه ثبت نام؟

میگم: نمیدونم هنوز اطلاعیه نزدن تو سایت. یه سری دانشگاها مثل شهید بهشتی و شیراز و اینا زدن ولی این یکی نزده.

میگه: آره خب. شهید بهشتی و شیراز که خیلی فرق داره. نباید دانشگاه خودتو با دانشگاهای تیپ یک مقایسه کنی.

:|

دلم میخواد انتخاب رشته مو پرینت بگیرم بکوبونم تو صورتشون بگم بابا من خودم اینو از شهیدبهشتی و تهران و همه چی بالاتر گذاشته بودم.

(ایموجی خنج کشیدن بر صورت) دی:

 

++ از اینا گذشته باید بگم که من وصف آموزش دانشگاها رو شنیده بودما ولی فکر نمیکردم اینقدر زود با این وصفها روبه رو بشم. دریغ از یه اطلاعیه تو سایت. به شماره هم که زنگ میزنم یا اشغاله یا جواب نمیدن. خب مسلمون من با این همه فاصله و کارا و خریدایی که دارم، باید بدونم دقیقا کی باید بیام واسه ثبت نام یا نه؟

 

+++ در همین حالت که داشتم با یه دست غرغرامو تایپ میکردم، با اون یکی دست برای بار هفتم داشتم شماره دانشگاهو میگرفتم. به حول و قوه الهی جواب دادن و گفتن تو سایت منتظر اطلاعیه باشین :|

 

++++ همین دیگه :)

نتیجه سراسری 98 (پست رمزداره جهت شناسایی چراغ خاموش ها دی: )

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend