اچ بی دی :)

حالش بد بود. خیلی بد. سردرد و سرگیجه و حالت تهوع و دل درد امونش رو بریده بود و فکر میکرد داره میمیره. قرار بود پنج شنبه چندتا فصل رواعصاب فیزیک رو جمع و جور کنه ولی نتونسته بود. تنها کار مفیدی که کرده بود، مرور چند درس ادبیات بود. جمعه به زور خودشو از تخت کنده بود و علیرغم اصرارای مامانش، میخواست بره آزمون. چون دلش نمیومد یه جمعه شو بدون هیجان آزمون و تراز بذاره :) سر آزمون حسابی گیج زد و هر سوالو ده بار خوند و کلی از سوالا رو نفهمید و رد شد. برگشت خونه و همچنان دربرابر دکتر رفتن مقاومت میکرد. بعد ناهار حالش بدتر شد. نمیتونست سرجاش بند شه. سردردش دیگه با مسکن بهتر نمیشد. نتیجه آزمونشو دید و راضی بود. خوب نبود چون این هفته خیلی بیشتر از اینا میخواست. خیلی بیشتر از اینا تلاش کرده بود. ولی راضی بود چون تو پیش فرضای ذهنیش حساب مهمون ناخونده ی این دو روز رو نکرده بود.
بالاخره ساعت 10 و نیم شب جمعه راضی شد بره دکتر. دکتر که نه، اورژانس. اونقدر آدم مریض دید که درد خودشو یادش رفت. هزاربار خدا رو شکر کرد. دکتر اورژانس وقتی فهمید کنکوریه و رشته شم تجربیه و شاگرد اوله و دو هفته دیگه کنکور داره کلی براش تاسف خورد و پیشنهاد داد 650 بده تا صندلی پزشکی براش جور کنه. ولی گفت ترجیح میده نون بازوی خودشو بخوره و کشته مرده ی پزشکی هم نیست که بخواد اینقدرام براش هزینه کنه. دکتر باز به حال مملکت تاسف خورد و برای نوشتن هر دارو کلی فکر کرد تا یادش بیاد. پرستار مهربون و مودب اومد براش سرم بزنه و دمش گرم، خوب رگو پیدا کرد. به مهتابی خراب سقف بالای سرش خیره شده بود و به این دو روزی که گذشت فکر میکرد. غمگین و ناراحت بود؟ نه اتفاقا. خوشحال و راضی به نظر میرسد. به 20 سالگیش فکر میکرد و شب تولدی که خبری از شمع و کیک و کادو نبود. سرمش که تموم شد و برگشت خونه، تو آینه نگاهش افتاد به دخترک رنگ پریده ی خوشحال و گفت: "تولدت مبارک عزیز دلم"

و 20 سالگیش نرم و عزیز و عجیب و دوست داشتنی، شروع شد :)



+ از هیجانات ته تغاری بودن اینه که شب تولدت خواهر و داداش بزرگتر باور نمیکنن اینقدر بزرگ شدی و شروع میکنن به خاطره بازی و فکر میکنن همین دیروز بوده که سر دختر یا پسر بودنت دعوا میکردن یا با هم برعلیه ت توطئه میکردن یا مییبردنت حموم(از محبت های خواهرانه دی: ) یا تل ها و کش موهاتو میذاشتن رو کمد که دستت نرسه بهشون و بهت بخندن (از محبت های برادرانه دی: ) و خب... چقدر خوشبختم که دارمشون :)


تحمل، تفکر، توکل و سایر تفعّل ها

از تمام سوالات کنکور 97 فقط سوال مسخره ی فیزیکش را یادم مانده بود؛ همان که از تبخیر و میعان و تصعید پرسیده بود. جز آن سوال، حتی همان روز بعد از کنکور هم دیگر چیزی یادم نمانده بود. انگار که آن 4 ساعت و 10 دقیقه ی هشت تیر نود و هفت، از صفحه زندگی ام حذف شده باشد. انگار یک نفر همان موقع که مراقب پاسخبرگ را گرفته بود، تمام آن دقیقه ها و ساعت ها را پاک کرده بود.

ساعت 8 بود. اضطراب داشتم. از مواجهه ی دوباره با سوالات کنکوری که دوستش نداشتم میترسیدم. با دینی شروع کردم. روی هر سوال انگار تلی از خاطره و حس تلنبار شده بود. در کمال تعجب، جزء به جزء همه ی سوال ها را یادم می آمد. بعدش رفتم سراغ زبان و ادبیات و بعد هم عربی. هر سوالی که میخواندم، هجوم افکار بود. باید همزمان با چند چیز مواجه می شدم که انگار کوچکترینش، حل سوال بود. ذهنم پر میشد از احساسات زنده ای که حدود 11 ماه پیش همه ی آنها را تجربه کرده بودم. همه ی آنها را زندگی کرده بودم. هر سوالی میخواندم یادم می آمد که دقیقا چه حسی موقع حل کردنش داشته ام. غمگین و ناراحت بودم یا خوشحال و سرحال؟ مضطرب یا درگیر و افسرده؟ من وسط یک آزمون علمی برای جمعبندی ام نبودم؛ بلکه ناخواسته در جنگ احساسات گیر افتاده بودم.

سخت بود؛ خیلی سخت. فکر کنید یک خاطره ی تلخ دوباره زنده شود و دست بگذارد بیخ گلویتان و فشار دهد. مرا نمی کشت اما تا جایی که میتوانست فشار میداد. بغض داشتم. فکرش را هم نمیکردم که سوالات کنکور 97 بعد از 11 ماه هنوز اینقدر نامهربان و پرازکینه باشند. هر سوال یک زخم بود؛ زخم نرسیدن و ترس. زخم های کهنه ای که تحملشان کرده بودم اما حالا یکی یکی از نو می شکفتند و دردی تازه. منزوی شدم. آرایش تهاجمی سوالات، مرا در لاک تدافعی فرو برد. از اولش هم جنگجو نبودم. رفته بودم صلح کنم ولی انگار رکب خورده بودم.

کنکور داخل 97 برای من جزئی از برنامه ی اصطلاحا "سه روز یک بار" نبود. یک درد بود. یک شعله ی لرزان و روشن که انگار از یازده ماه پیش تا حالا زیر یک مشت خاکستر خفته بود. حتی خودم از این حجم بغض و احساس زنده ی غم که لابلای این 270 سوال تنیده شده بود، شگفت زده بودم. باور نمیکردم که هنوز بار تمام آن 275 دقیقه ی لعنتی روی دوشم باشد؛ بار نامرئی شکستی که هضم نشد و رنگ نباخت.

تمام این یازده ماه و بخش اعظم 19 سالگی من، خلاصه شد در چهار ساعت از 21 خرداد نود و هشت؛ عذاب و عذاب و عذاب.






+ از پشت کنکور بودنم تا الان و احتمالا تا هیچ وقت پشیمون نخواهم شد اما عذابش رو هم منکر نمیشم. من نمیدونم امسال واقعا پیشرفتی داشتم یا نه چون حتی نتایج آزمونهای امسال رو با پارسال قابل مقایسه نمیدونم. نمیدونم کنکور نامعلوم امسال که از همون اولش با کلی جدل و دعوا همراه شده قراره چه شگفتی های دیگه ای رو توی تیر و مرداد و شهریور تو دامنمون بندازه. فقط میدونم که گاهی وقتا تو خلوتم به خودم میگم "دمت گرم که همه چیشو به جون خردیدی و تا اینجا اومدی. دمت گرم که شجاع بودی و امتحانش کردی. دمت گرم که نذاشتی حسرت امتحان نکردنش به دلت بمونه." میبینید؟ جای پشیمونی وجود نداره. من امسال کماکان آماده ی نتیجه های بد و خوبم. فقط میدونم اگه سخت شد یا تلخ شد یا هرچی، مرگی در کار نیست. زندگی همینه. همین لحظه های شک و ابهام و تلخی و غم و شاید کمی شادی؛ فقط کمی.

++ وی آزمون امروزش رو خراب کرده و خوشحال و شاد و خندان داره وبلاگشو به روز رسانی میکنه :) 

+++ شما هم خیلی تحمل بالایی دارید. دو ساله دارین اینجا فقط حرف کنکور میخونین و دم نمیزنین دی: دمتون گرم :)

the beyond

چیزی هم هست که این روزها زیاد بهش فکر میکنم. اینکه هیچ خبر خاصی نیست. بعد از هر چیز، هر کس، هر اتفاق تازه، هر تمام شدن و حتی هر شروع شدن، هیچی نیست. جهان بینی جدیدی در من جوانه زده. اینکه اگر از تکرار هر چیزی در جهان خسته شدم، مشکل از جهان نیست؛ از منه. انگار این منم که درگیر سکون و درخودماندگی شدم. این منم که نفهمیدم فراتر از این چرخ خوردن ها چیزهایی پشت پرده وجود داره که تا پیداشون نکنم، هیچ خوشی پایداری وجود نداره.
حالا عمق شعر کلیشه شده ی سهراب رو خوب میفهمم که میگفت: "چشم ها را باید شست".





+ حالا انگار که این قضایا تلخه. انگار این پست تلخه. اما اینطور نیست. حداقل نگارنده موقع نوشتنش تلخ و غمگین نبوده. شاید این تلخی، ذات این حرفاست. حقیقت تلخه؟ آره خب.

++ دلتنگی بسیار فشار آورده :)

+++ کامنت بدید؛ لطفا :)

نماند ز ما اثر در جهان مگر شعر عاشقانه...

:))

شادا بهار ...

نشسته‌ام گوشه‌ی غار تنهایی‌ام. خودم و تمام متعلقاتم را بغل زده‌ام و به ۹۸ فکر می‌کنم. تا حالا هیچ سالی را سراغ ندارم که به آمدنش اینقدر بی‌اشتیاق بوده باشم. می‌گویم: «چه کنیم نم‌نم*؟» و پاسخی نمی‌گیرم. ته تهش فکر میکنم باید آدم بهتری بشوم و همین. یک نفر در ته ذهنم پوزخند میزند به این اوج فکری. حق دارد. 

راستش خالی‌ام. خالی از حس تلاش و امید و شروعِ دوباره و هدف‌های بلند و بالا. انگار ته دلم حتی راضی‌تر است که زندگی نباتی داشته باشم؛ سرگردان و بی‌هدف و خاکستری. چه شد که اینقدر آدم آهنی شدم؟ از بهار فقط باران‌های گاه و بیگاه -تازه اگر باشد- و آسمان گرفته‌اش را دوست دارم. به سبزی‌ها و شکوفه‌ها و جوانه‌ها نگاه میکنم و به خودم می‌گویم «باز تکرار به بار آمده، می‌بینی که».

از تکرار مکرراتِ این ۱۸ سال و اندی خسته‌ام. یک تغییر بزرگ لازم دارم تا همه چیز عوض شود. شاید هم یک عوض شدن بزرگ لازم دارم تا همه چیز تغییر کند.  همه چیز از من شروع می‌شود؛ درست از وسط همین زایدات فکری و افکار خاکستری. باید رنگ بپاشم. از کجا، به چه، چطور، کِی و کجایش را ولی نمیدانم. فقط می‌دانم ۹۸ را هم با همین فرمانِ ۹۷ بروم، سال دیگر به جای چاره اندیشی باید خاک بپاشم روی خودم و تمام متعلقاتم و فاتحه‌ای نثارشان کنم. 

هیجان، شور، عشق، نشاط، معنویتِ لذت‌بخش، تلاش، امید، آینده، اعتماد به نفس و احساسات هر کدام یک رنگ خاص‌اند که کنار دستم گذاشتمشان و نگاهشان میکنم و نمی‌توانم -شاید هم نمیخواهم- برشان دارم و بپاشم روی صفحه‌ی زندگی‌ام. 

راه همه‌ی رویاها و آرزوها از همین روزهایم میگذرد. از همین ندانستن‌ها و کورمال کورمال راه رفتن‌ها و تصمیم‌ها و از دهه‌ی سوم زندگی که ۹۸ یک جورهایی مقدمه‌ی شروعش میشود. من درسهای تئوری زندگی را خیلی خوب بلدم ولی زندگیِ عملی‌ام لنگ و له و آویزان است. ایستاده‌ام در غبار زندگی، میدانم باید حرکت کنم اما نمیدانم که به کدام طرف و با چه سرعت و شتابی.

غبطه می‌خورم به همه‌ی آدمهایی که مسیر برایشان پیدای پیداست. دوست دارم یکی‌شان بیاید دستش را بگذارد رو شانه‌ام و برایم حرف بزند و کم‌کم یخ ۹۸ را برایم باز کند. تیشه بدهد دستم که بزنم به ریشه‌ی هرچیزی که میدانم زاید و مخرب است. ترسناک‌ترش فکرِ بعد از همه‌ی اینهاست. «آیا اصلا چنین کسی را داری؟».



+ شادا بهار

که دست مرا گرفته

نمیدانم به کجا می‌برد

شادا من 

که دست بهار را گرفته

به خانه‌ی خود می‌برم...


+ گفتم وسط پست‌های خوشحالانه‌ی این روزها، یه پست بدحالانه هم بخونید که تعادلتون به هم نخوره =| آنفالو هم جزو گزینه‌های روی میزه به هرحال :/


+ بگم که اینی که نوشتم درونی‌ترین لایه‌ی منه. قطعا کسی -حتی مامان- نمیتونه از پشت لبخندا و ظاهر طبیعیم این چیزا رو بفهمه. اگه امکانشو داشتم حتی اونایی که با اسم و فامیل میشناسنم رو هم هاید میکردم دی: 


+ فلذا ۱۹ سالگیِ خاکستری ۹ ماهش گذشته و وقتشه که به دنیا بیاد و سه ماهِ خوشرنگ‌تر رو در عوالم طبیعی‌تری بگذرونه‌. که این خودش یک آدم متبحر میطلبه، که من نیستم.


* نم‌نم منم‌. از بچگی این اسم مستعارم بوده. به خاطر اسم واقعیم زیاد اینطوری خطاب میشم‌. حتی «نم‌نمک مامان» هم خطاب میشم :) برام لذت‌بخشه چون منو یاد بارونِ نرم و قدم زدن میندازه‌. اصلا دیدین یهو از اسمارتیز به نم‌نم تغییر کردم. اسمارتیزی که رنگی نیست رو باید گذاشت در کوزه، آبشم ریخت پای دار و درختا بلکه یه فرجی بشه.


** ولی عید و سال نوی شما مبارک و سبز... سبزِ پسته‌ایِ خوشحالانه :)))

سر اومد زمستون...

یک) گوشه یک کاغذ مینویسم: "تولید ماست با تخمیر لاکتیکی" که مثلا چهار روز دیگر یادم نرود. بعدش فکر میکنم چه نکته ی مسخره ای را نوشتم. معلوم است که تخمیرش لاکتیکی ست. در کدام ماست اصلا اتانول پیدا می شود که اشتباهی فکر کنم تخمیرش الکلی ست؟ بعدتر فکر میکنم "اینقدر کش نده بابا" و بعدترتر هم به خودم یادآوری میکنم "هیچ وقت خودتو حتی بابت کوچیک ترین اشتباها هم نبخشیدی". و اینطوری، از کاه کوه میسازم.

دو) مامان و بابا خوابند. تلوزیون روشن و بی صداست. تا جایی که جا داشته به سمت اتاق کجش کرده ام و در حالیکه با کامپیوتر، آزمون دو قرن پیش را تحلیل میکنم، گهگاهی خودم را کش میدهم و چند ثانیه ال کلاسیکو میبینم. حتی تعداد گلها و چندچند بودن بازی را از این فاصله نمیبینم. فقط گاهی مارسلویی، بنزمایی، ناواسی، راموسی، مسی ای، چیزی میبینم و به دلم گوار است که ال کلاسیکو را دیده ام. هرچند در حال حتی ندانم مربی رئال کیست یا این بازی اصلا چه بازی ایست و آیا همان دور بازگشت مسابقه ایست که با داداش دیدیم یا نه؟

سه) به بابا میگم: "یادتونه هر موقع از در میومدین تو، ناخوآگاه نگاهم میرفت رو پلاستیکای دستتون ببینم چه چیز خوشمزه ای خریدین؟". بابا میخندند و میگویند: "آره ولی الان من نگاه میکنم ببینم مگه به جز 7 تومن شیر چی خریدی که 10 و 800 کارت کشیدی؟" نوشابه را از پشتم می آورم جلو و برق خوشحالی را در چشم بابا میبینم. ما پدر و دختر معتاد نوشابه :) بعد بابا میگویند: "با خودم فکر کردم شاید چیپس سرکه نمکی یا کیک شکلاتی خریده ای".

چهار) چرا؟ چون روز یکشنبه بابا و آقای همسایه سوار بر موتور میرفتند به شهرداری برای پیگیری وضعیت کانال کوچه و دورِ دوربرگردان، یک ماشین میزند بهشان. موتور میفتد روی پای بابا و حالا پای بابا از انگشت ها تا بالای مچ توی گچ است. من میروم شیر و نان و نوشابه میگیرم و یواشکی در غار تنهایی ام گریه میکنم. بعد هم به این فکر میکنم که چقدر حال کلی من به حال مامان و بابا وابسته است.

پنج) روز مادر، دلم میخواست بمیرم برای دل مامانم که اولین روز مادری بود که هیچ بلوزی نیاوردند بدهم دستم تا کادو کنم برای مادرجان[ها]. اولین روز مادری بود که هیچ کس به من غر نزد "پس کی بریم خونه مادرجانا؟ تو که همش میگی درس دارم" و یکهو از خودم بدم آمد که بعضی وقت ها چقدر غر میزدم برای یک سر زدن ساده. فکر نمیکردم یک روز حسرت همان چیزهای به ظاهر ساده را بخورم.

شش) مامان گونه ی خودآزاری هستند. دقت کنید؛ "خوآزار" و نه "دگرآزار". اما وقتی شما مامان/بابا باشید و خودآزاری کنید قطع به یقین دگرآزاری هم کرده اید و آن دگرها، بچه هایتان هستند. مامان هنوز لباس مشکی را درنیاورده اند. شصت و چند روز گذشته و من در تمام این شصت و چند روز مامان را با رنگی به جز تماما مشکی ندیده ام. قرار بود دیروز لباسشان را عوض کنند و نکردند. آخرین تصمیمم این است که وقتی حمامند، همه ی لباس مشکی هایشان را یک جایی قایم کنم یا نه اصلا همه شان را قیچی کنم. بعد فکر میکنم که نه من بچه هستم و نه مامان. یعنی مامان نمیدانند من حتی برای این هم پناه میبرم به غار تنهایی ام و گریه میکنم؟ بعد به جای هر راه ساده تر و غیر "پاک کردن صورت مسئله"تری، به من پیشنهاد میدهند که برای کاهش استرس و کوفت و زهرمار، هر روز شربت گلاب بخورم.

هفت) آن هفته ای که مادرجان حالشان به هم خورد و آخر هفته برای همیشه از پیش ما رفتند و وسط هفته هم مامان زمین خوردند و بینی شان شکست و 8 تا بخیه خورد و شانه شان ضربه خورد، هفته ای بود که جمعه ی قبل از شروعش با خودم فکر کرده بودم که در هفته ی آینده هیچ دغدغه ی ذهنی ای ندارم و میتوانم با خیال راحت فقط درس بخوانم. نه خبری از مهمانی و عروسی بود و نه هیچ چیز وقت گیر دیگری. این جمعه هم دوباره با خودم هممین فکر را کرده بودم که یکشنبه بابا تصادف کردند و ... . پشت دستم را داغ کردم که دیگر هیچ وقت چنین فکری نکنم :/

هشت) چه کسی میگوید حق گرفتنی ست؟ من همیشه وقتی در آماده ترین حالت برای گرفتن حقم بوده ام، در کمال ادب و احترام  حق را دودستی تقدیمم کرده اند. فلذا هیچ وقت نشده که برای گرفتن حقم با کسی دعوا کنم =|

نه) تقریبا نود درصد دوستان یا همکلاسی هایی که بیش از یکسال است مرا میشناسند، معتقدند من آدم "آب زیر کاهی" هستم :/ همیشه از اتلاق این صفت به خودم متحیر بوده ام و فقط یک نفر تا حالا توضیح بیشتری ارائه داده: "یعنی چهره ت خیلی مظلومه و در نگاه اول آدم فکر میکنه که تو یه آدم خیلی کم حرف و بی زبونی ولی اونقدرام که مینُمایی مظلوم نیستی و وقتی آدم یه کم باهات آشنا میشه میفهمه خیلی هم فکرای شرارت باری تو کله ته که فقط وجدانت باعث میشه عملیشون نکنی" =| ما هیچ، ما آب زیر کاه دی: نکته ی عجیب و بامزه اش آنجایی بود که وقتی استاد ریاضی داشت درمورد ما چهار نفر اظهارنظر میکرد که کداممان شر کلاس بوده ایم و کدام کم حرف کلاس، باز هم به همین صفت اشاره کرد و در ادامه افزود "البته آب زیرکاه به معنای مثبتش و نه منفی" معنای مثبتش چیست واقعا؟ :)

ده) رفتم دیدم رئال دو گل خورده آن هم در سانتیاگوبرنابئو. به نشانه ی اعتراض تلوزیون را خاموش کردم و به این فکر کردم که اسم یکی از بچه های رویایی ام را بگذارم "سانتیاگو برنابئو" :)

یازده) با عملکرد این هفته ام یک تنه آزمون بعد را زده ام توی دیوار و 97 هم نشد، مگر 98.


* عنوان، آهنگی از تارا تیبا.



یک برش از ۲۵ بهمن ۹۷

صبح به استاد پیام دادم که کلاس ساعت پنج‌ و نیم را یادش نرود. همزمان در تلگرام به غرغرهای دوستم که از کم بودنمان گفته بود جواب دادم. میگفت «ضایع نیست چارتاییم فقط؟» و من گفتم «ضایع که نیست فقط خیلی خصوصی و گرونه دیگه». گوشی را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم و با خودم فکر کردم اگر باز هم افاقه نکردی چه؟ با این همه هزینه؟ برگشتم به غار تنهایی‌*ام و دوباره درس‌خواندن را از سر گرفتم؛ تخمیرِ الکلی و لاکتیک‌اسید.

عصر ساعت پنج در حالیکه خواب‌آلوده بودم، فصل ۳ شیمی۲ را نصفه رها کردم و آماده شدم. در راه فکر کردم اگر استاد پیامم را ندیده باشد و کلاس را یادش رفته باشد به بچه‌ها چه بگویم؟ و به خودم نهیب زدم که همیشه خالی‌ترین و منفی‌ترین نیمه‌ی لیوان را می‌بینم و سعی کردم استرس بیخودی مواجه شدن با آقای عین را هم مهار کنم. از جلوی مغازه‌های کادویی رد شدم و چشمم به انبوه خرس‌های عروسکی افتاد. با خودم فکر کردم اگر یک روز یاری داشته باشم و بخواهم با او ولنتاین را گرامی بدارم، ترجیح میدهم برایش کتاب بخرم و این‌گونه ولنتاین را شخصی‌سازی کنم :)

زهرا و دریا زودتر از من رسیده بودند و آن یکی زهرا یک ربع دیر کرد. زهرا میگفت استاد شبیه آقای عین است. نمیدانم چطور میتوانست صورت سبزه و کشیده‌ و صاف استاد را با صورت سفید و گرد و ریش‌دار(:/) آقای عین مقایسه کند. 

استاد اول فامیل‌هایمان را پرسید و بعد هم میانگین ترازمان را. به تراز من گفت «عالی» و من در دلم گفتم «زرشک». هنوز زهرای دوم نرسیده بود که شروع کرد: «مجانب قائم». 

تمام مدت کلاس، تک‌تکِ سلول‌هایم بلند و جاندار جیغ می‌کشیدند: «من از ریاضی متنفررررم» و من سعی می‌کردم نگذارم این صداهای ناامید کننده به بیرون درز کنند. استاد در هر سوالی که مطرح میکرد به من خیره می‌شد و منتظر بود جواب بدهم. من؟ بگذارید همینجا شرح بدهم که من اصولا زیاد حرف نمی‌زنم و این مسئله حتی سر کلاس هم صدق می‌کند. من حتی اگر به جواب درستی برسم و مطمئن هم باشم که درست است، ترجیح میدهم ساکت بمانم و هیچ حرفی نزنم. استاد هم از من -که بین بقیه‌ی بچه‌ها تراز بالاتری داشتم-  انتظار زیادی داشت. حالا در کنار این خصلت شخصیتی این را هم در نظر بگیرید که منِ گریزان از کلاس و به طور کلی هر جمعی(:/) چقدر و چقدر در این درس ضعیفم و چقدر فشار روانی متحمل شده‌ام که آخرش راضی به کلاس رفتن شده‌ام. خب استادِ حسابی اگر بلد بودم که این همه هزینه و زمان صرف نمی‌کردم =|

کلاس تمام شد و در جواب سوال «کلاس چجوری بود؟»ِ بابا، به افق‌های دور خیره شدم و گفتم: «باید مثل خر تست بزنم تازه شاید این ریاضی لعنتی درست شه». مامان و بابا بلندبلند خندیدند و من فقط به ریاضی فکر کردم؛ ریاضیِ پرچالشِ دوست‌نداشتنی.

رسیدم خانه. جزوه و کتاب تست ریاضی‌ام را گذاشتم جلویم و خواندم. یک ساعت و اندی بی وقفه خواندم. آنقدرها هم بد نبود. کم‌کم حس کردم یخم باز شد. دیگر خبری از فریادهای بلندِ اعلام تنفر نبود. نهایتا گهگاهی صداهای خفه‌ای به گوش می‌رسید. لبخند زدم و با خودم گفتم: «آن روز که تسلیم شوی، روز مرگ توست».

 

 

+ قابل تعمیم به زیر و بم زندگی :)

++ بشنویم :)

 

* غار تنهایی اسم پناهگاه امن من است. یک زیرزمینِ شبه سوییتِ دراز و باریکِ دوست‌داشتنی که آنجا درس می‌خوانم :) خودش یک پست جدا می‌طلبد :)

 

تا کجا ببرد بال خسته مرا؟


برف میبارید و من به انجیرای روی درخت نگاه میکردم و فکر میکردم ته قصه‌ی اسمارتیز چی قراره باشه؟




+ پایانِ باز نباشه فقط :| 

++ بشنوید این معرکه‌ی علیرضا قربانی رو  [کلیک]

+++ برخلاف این مدت، کلی حرف دارم که بنویسم و وقتی ندارم. دارم البته، منتها نه اونقدر که با فراغ خاطر یه پست عریض و طویل بنویسم. فلذا شما هزار بار این آهنگ بالا رو گوش کنید. من خودشم، خودِ خود این آهنگ :)

گُم

همین الان برای دایناسور کامنت گذاشتم و گفتم زندگی، مفهوم عجیب و پیچیده‌ایه که من درموردش حرف‌های زیادی زدم و یا برای زدن دارم ولی هیچ وقت ته ته ته دلم از چیزی که زندگی تصورش کردم، راضی نبودم.  باید اعتراف کنم به جز امید، انگیزه و اعتماد به نفس، زندگیِ این روزهای من یک کلید گمشده‌ی دیگه هم داره و اون، خود زندگیه!


+ حتی میتونستم عنوان رو بذارم «مُرده».


ملون !

فقط خواستم بگم یه موی گندیده ی فضای وبلاگ و وبلاگنویسی رو به هزارتا پیج اینستاگرام پر زرق و برق نمیدم :)


+ تونستم و هنوزم دارم میتونم :)

  + راستی بابت کامنت های معرفی کتاب خیلی ممنونم (: 



۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend