فکر میکردم تا ابد یه وبلاگنویس میمونم. موندن سخت بود و من بیحوصلهتر شدم. اضطراب اجتماعی هم کم نذاشت و تا جایی پیش رفت که حتی دیگه از ارتباط متنی هم گریزان بودم و پیامهای دوستام تو شبکههای اجتماعی مختلف تا روزها بیجواب میموند. حالا هم نمیدونم چرا اینجام. انگار بلندگو گرفتم دستم و به سمت یک دیوار دارم حرف میزنم. شاید همین که میدونی هیچکی نمیخونه و هیچکی دیگه نیست، عجیب و جالبش میکنه.
هنوز به هکسره معتقدم. هنوز سعی میکمک نیمفاصله رو رعایت کنم. هنوز دارم تلاش میکنم کتاب خوندن رو روتین زندگیم کنم. گاهی موفقه و گاهی نه. هنوز آهنگهای سنتی رو بیشتر میپسندم. کمتر فاضل نظری میخونم. کمتر خیالپردازی میکنم. کمتر شعر میخونم. بیشتر با دوستهام وقت میگذرونم. بیشتر فحش میدم و فحشهایی یاد گرفتم که موقع انتشار پستهای قبل یا بلد نبودم یا اصلا به خودم اجازه به زبون آوردنشون رو نمیدادم. عاشق شدم. فارغ شدم. به نظرم خیلی از اون روزها گذشته.
ولی تو مدت، شهر محل زندگیم عوض شده. ارشد قبول شدم. ارتباطاتم عوض شده. پوست انداختم؛ حداقل دو بار. ولی هنوز همونم. هنوز هموقندر وحشتزده و پر امید به زندگی و همونقدر محتاط و همونقدر گیج از اینکه کجای زندگی واستادم. واقعا کجای زندگی واستادم؟ هنوز دنبال جواب میگردم و قانع نشدم که زندگی همین بیجوابیه. هنوز به نظرم لذت پیدا کردن جواب بیشتر از زندگی وسط علامت سوالهاست.
+ یادمه وقتی چارلی قرار بود برام قالب اینجا رو طراحی کنه، چندتا عکس مختلف برای هدر برام فرستاد تا انتخاب کنم. چند روز پیش اتفاقی یکیشون رو تو توییتر دیدم. یهو فریز شدم و یکی دو دقیقه به اون عکس نگاه کردم. هنوز قشنگ بود. این بود که یاد اینجا و گودزیلاسواری افتادم. هنوزم دوسش دارم (:
+ اگه هنوز هستید، به سلامی مهمونم کنید (:
- شنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۳