سر اومد زمستون...

یک) گوشه یک کاغذ مینویسم: "تولید ماست با تخمیر لاکتیکی" که مثلا چهار روز دیگر یادم نرود. بعدش فکر میکنم چه نکته ی مسخره ای را نوشتم. معلوم است که تخمیرش لاکتیکی ست. در کدام ماست اصلا اتانول پیدا می شود که اشتباهی فکر کنم تخمیرش الکلی ست؟ بعدتر فکر میکنم "اینقدر کش نده بابا" و بعدترتر هم به خودم یادآوری میکنم "هیچ وقت خودتو حتی بابت کوچیک ترین اشتباها هم نبخشیدی". و اینطوری، از کاه کوه میسازم.

دو) مامان و بابا خوابند. تلوزیون روشن و بی صداست. تا جایی که جا داشته به سمت اتاق کجش کرده ام و در حالیکه با کامپیوتر، آزمون دو قرن پیش را تحلیل میکنم، گهگاهی خودم را کش میدهم و چند ثانیه ال کلاسیکو میبینم. حتی تعداد گلها و چندچند بودن بازی را از این فاصله نمیبینم. فقط گاهی مارسلویی، بنزمایی، ناواسی، راموسی، مسی ای، چیزی میبینم و به دلم گوار است که ال کلاسیکو را دیده ام. هرچند در حال حتی ندانم مربی رئال کیست یا این بازی اصلا چه بازی ایست و آیا همان دور بازگشت مسابقه ایست که با داداش دیدیم یا نه؟

سه) به بابا میگم: "یادتونه هر موقع از در میومدین تو، ناخوآگاه نگاهم میرفت رو پلاستیکای دستتون ببینم چه چیز خوشمزه ای خریدین؟". بابا میخندند و میگویند: "آره ولی الان من نگاه میکنم ببینم مگه به جز 7 تومن شیر چی خریدی که 10 و 800 کارت کشیدی؟" نوشابه را از پشتم می آورم جلو و برق خوشحالی را در چشم بابا میبینم. ما پدر و دختر معتاد نوشابه :) بعد بابا میگویند: "با خودم فکر کردم شاید چیپس سرکه نمکی یا کیک شکلاتی خریده ای".

چهار) چرا؟ چون روز یکشنبه بابا و آقای همسایه سوار بر موتور میرفتند به شهرداری برای پیگیری وضعیت کانال کوچه و دورِ دوربرگردان، یک ماشین میزند بهشان. موتور میفتد روی پای بابا و حالا پای بابا از انگشت ها تا بالای مچ توی گچ است. من میروم شیر و نان و نوشابه میگیرم و یواشکی در غار تنهایی ام گریه میکنم. بعد هم به این فکر میکنم که چقدر حال کلی من به حال مامان و بابا وابسته است.

پنج) روز مادر، دلم میخواست بمیرم برای دل مامانم که اولین روز مادری بود که هیچ بلوزی نیاوردند بدهم دستم تا کادو کنم برای مادرجان[ها]. اولین روز مادری بود که هیچ کس به من غر نزد "پس کی بریم خونه مادرجانا؟ تو که همش میگی درس دارم" و یکهو از خودم بدم آمد که بعضی وقت ها چقدر غر میزدم برای یک سر زدن ساده. فکر نمیکردم یک روز حسرت همان چیزهای به ظاهر ساده را بخورم.

شش) مامان گونه ی خودآزاری هستند. دقت کنید؛ "خوآزار" و نه "دگرآزار". اما وقتی شما مامان/بابا باشید و خودآزاری کنید قطع به یقین دگرآزاری هم کرده اید و آن دگرها، بچه هایتان هستند. مامان هنوز لباس مشکی را درنیاورده اند. شصت و چند روز گذشته و من در تمام این شصت و چند روز مامان را با رنگی به جز تماما مشکی ندیده ام. قرار بود دیروز لباسشان را عوض کنند و نکردند. آخرین تصمیمم این است که وقتی حمامند، همه ی لباس مشکی هایشان را یک جایی قایم کنم یا نه اصلا همه شان را قیچی کنم. بعد فکر میکنم که نه من بچه هستم و نه مامان. یعنی مامان نمیدانند من حتی برای این هم پناه میبرم به غار تنهایی ام و گریه میکنم؟ بعد به جای هر راه ساده تر و غیر "پاک کردن صورت مسئله"تری، به من پیشنهاد میدهند که برای کاهش استرس و کوفت و زهرمار، هر روز شربت گلاب بخورم.

هفت) آن هفته ای که مادرجان حالشان به هم خورد و آخر هفته برای همیشه از پیش ما رفتند و وسط هفته هم مامان زمین خوردند و بینی شان شکست و 8 تا بخیه خورد و شانه شان ضربه خورد، هفته ای بود که جمعه ی قبل از شروعش با خودم فکر کرده بودم که در هفته ی آینده هیچ دغدغه ی ذهنی ای ندارم و میتوانم با خیال راحت فقط درس بخوانم. نه خبری از مهمانی و عروسی بود و نه هیچ چیز وقت گیر دیگری. این جمعه هم دوباره با خودم هممین فکر را کرده بودم که یکشنبه بابا تصادف کردند و ... . پشت دستم را داغ کردم که دیگر هیچ وقت چنین فکری نکنم :/

هشت) چه کسی میگوید حق گرفتنی ست؟ من همیشه وقتی در آماده ترین حالت برای گرفتن حقم بوده ام، در کمال ادب و احترام  حق را دودستی تقدیمم کرده اند. فلذا هیچ وقت نشده که برای گرفتن حقم با کسی دعوا کنم =|

نه) تقریبا نود درصد دوستان یا همکلاسی هایی که بیش از یکسال است مرا میشناسند، معتقدند من آدم "آب زیر کاهی" هستم :/ همیشه از اتلاق این صفت به خودم متحیر بوده ام و فقط یک نفر تا حالا توضیح بیشتری ارائه داده: "یعنی چهره ت خیلی مظلومه و در نگاه اول آدم فکر میکنه که تو یه آدم خیلی کم حرف و بی زبونی ولی اونقدرام که مینُمایی مظلوم نیستی و وقتی آدم یه کم باهات آشنا میشه میفهمه خیلی هم فکرای شرارت باری تو کله ته که فقط وجدانت باعث میشه عملیشون نکنی" =| ما هیچ، ما آب زیر کاه دی: نکته ی عجیب و بامزه اش آنجایی بود که وقتی استاد ریاضی داشت درمورد ما چهار نفر اظهارنظر میکرد که کداممان شر کلاس بوده ایم و کدام کم حرف کلاس، باز هم به همین صفت اشاره کرد و در ادامه افزود "البته آب زیرکاه به معنای مثبتش و نه منفی" معنای مثبتش چیست واقعا؟ :)

ده) رفتم دیدم رئال دو گل خورده آن هم در سانتیاگوبرنابئو. به نشانه ی اعتراض تلوزیون را خاموش کردم و به این فکر کردم که اسم یکی از بچه های رویایی ام را بگذارم "سانتیاگو برنابئو" :)

یازده) با عملکرد این هفته ام یک تنه آزمون بعد را زده ام توی دیوار و 97 هم نشد، مگر 98.


* عنوان، آهنگی از تارا تیبا.



زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend