سکته

فرض کنید شما به یک حقیقت کاملا معتقدید. اصلا هیچ جای شکی برایتان ندارد. با دل و عقل و تک تک سلول‌های بدنتان، آن حقیقت را پذیرفته‌اید و اصلا درستِ درست است. حالا فکر می‌کنید با یک یقین ۱۰۰ درصدی، چطور می‌شود این عقیده و یقین را متزلزل کرد؟

فرض کنید شما یک دختر هستید‌(آقا پسرها، از خدایتان هم باشد :دی). شما نشسته‌اید که یکهو یک نفر می‌آید و می‌گوید:«تو چرا اینقدر دخترونه لباس پوشیدی؟ خجالت نکشیدی از هیکلت؟!» بعد شما با تعجب یه او می‌گویید که واضح است که شما یک دختر هستید. دوباره یک نفر دیگر می‌آید و شما را می‌بیند و پقی می‌زند زیر خنده که «پسر چرا مانتو صورتی و شال سرت کردی؟ سرت به جایی خورده؟» و شما هاج و واج و با تعجب به اطرافیانتان خیره می‌شوید که حقیقت مسلم دختر بودنتان را زیر سوال می‌برند و به شما می‌گویند یک پسر هستید. در همین حال و احوالات یکهو مادرتان هم خطاب به شما می‌گوید:«پسرم بیا این آشغالا رو ببر دم در» 

فکر کنید شما حقیقتی را با تمام وجود قبول دارید اما تمام مردم اطرافتان، چیزی خلاف آن را می‌گویند. بسته به قدرت شخصی شما و اعتماد به نفستان، مدتی در برابز آن مقاومت خواهید کرد. اما سرانجام سوال‌های متعدد ذهنتان را می‌خورند. شما کم کم شک می‌کنید. به آن چیزی که به آن ایمان داشته‌اید شک می‌کنید و سرانجام یقینتان را از دست ‌می‌دهید. سرانجام شما تحت تاثیر محیط قرار می‌گیرید و با خودتان فکر می‌کنید که مگر ممکن است همه اشتباه کنند؟ واقعیت این است که این امر خیلی طبیعیست(البته مسلما در شرایطی که همه بدون هیچ استثنائی مخالف یقین شما حرف بزنند و حرف همه‌شان هم یکسان باشد، این موضوع برقرار است) 

تا به حال نمونه‌های عینی زیادی از آن دیده‌ام(پ.ن ها را بخوانید) اما نکته ترسناک این ماجرا آنجاست که با این وجود، چقدر  از زندگی ما می‌تواند حقیقت داشته‌باشد؟!


--------------------

پ.ن۱ : فیلمی می‌دیدم که اسمش را هم یادم نیست دی: موض.ع فیلم این بود که یک فرد بسیار معمولی، یک زندگی بسیار معمولی داشت. اما در واقع او از اول زندگی‌اش داشت اتفاقاتی را تجربه می‌کرد که نویسنده‌ی یک فیلم آنها را نوشته بود. تمام آدم‌های اطرافش در واقع بازیگران یک فیلم بودند و در تمام مکان‌هایی که رفت و آمد داشت، دوربین نصب شده‌بود. و فیلم او به صورت پیوسته و شبانه‌روزی از تی‌وی پخش میشد. او در واقع تمام زندگی‌اش را مطابق با خواسته‌ی کارگردان زیسته بود و همه‌ی اطرافیانش وانمود می‌کردند که او یک زندگی طبیعی دارد.... و او باور کرده بود که واقعا زندگی می‌کند...


پ.ن ۲ : همین امسال رفته بچدیم اردوی مشهد. یکی از بچه‌ها به تازگی به شهر ما منتقل شده بود و هنوز نه خوب مشهد را میشناخت و نه شهر خودمان را. وقتی داشتیم برای صرف نهار میرفتیم، در اتوبوس خوابش برده بود. وقتی رسیدیم به رستوران و بیدارش کردیم، تصمیم گرفتیم یک شیطنت کوچک به خرج بدهیم. به او گفتیم که به شهر خودمان رسیده‌ایم(در حالیکه تقریبا دو تا سه ساعت بین شهر ما و مشهد فاصله است) اول باور نمیکرد. میگفت من پنج دقیقه خوابیده‌ام و مرگ می‌شود به این سرعت رسیده باشیم؟ ما(همه‌ی دوست‌هایی که با آنها بود) یکصدا شده بودیم و میگفتیم که تو تمام مسیر را خواب بودی و نفهمیدی.... او مدام میگفت که اینجا اصلا به شهر خودمان نمیخورد و مگر ممکن است که من اینقدر عمیق خوابیده باشم. ولی وقتی دید همه‌ی آدم‌های اطرافش دارند چیزی جز عقیده‌ی او میگویند، ناخودآگاه تسلیم شد.... تا حدی که میگفت:« اینقدر گیجم که نفهمیدم کی رسیدیم شهر خودمون... فکر میکردم هنوز مشهدیم» بماند که چقدر خندیدیم. و چقدر سرکارش گذاشتیم، ولی او در شرایطی بود که همه‌چیز خلاف تصور او بود...  و سرانجام تسلیم شد. و این خودآگاه نبود و اتفاقا سرکار رفتنش طبیعی بود.


پ.ن۳ : همین چند دقیقه پیش، در حالیکه مطمئن بودم امتحان دینی سه شنبه‌است، ولی حسابی شک کردم. تا جایی که آخرش برنامه امتحانی ام را بردم جلوی مادرم گذاشتم که مطمئن شوم و یک نفر حرفم را تایید کند. فکر کنید در یک سایت، همه میگفتند فردا امتحان داریم. همه نگران بودند که هنوز کتاب را کامل نخوانده‌اند و این درحالی بود که من هنوز حتی یک درس هم نخوانده بودم... مطمئن بودم اما چون عده‌ی زیادی خلاف حرفم را می‌زدند، چون در یک شرایط استرسی قرار گرفته بودم، تا این حد به چیزی که از آن مطمئن بودم شک کردم...


* این ایده مدتهاست د. ذهنم می‌چرخید.

** عذرخواهم که پست طولانی شد.

*** پظر شما چیست؟:)


:)


+ در آغوش حق:)

انتخابات طور:)

بعله:)

بالاخره در ساعت ۸:۳۰ شب بنده هم برای هزارمین بار رای مامانمو نوشتم و در صندوق انداختم:| لازم به ذکره که من از بدو سوادآموزی، پیرو این نظام تربیتی مامان و بابام که یه وقت دلم نسوزه نمیتونم رای بدم و همچنین اینکه از همون بچگی آویزه گوشم کنم که باید رای بدم، رای‌هاشونو من مینویسم:|


جاتون خالی من نمیدونستم شورای شهر تو شهر ما هم الکترونیکه... بعد اینقدرررر گیج‌بازی درآوردم:| خب اون آقاهه اون کنار واستاده بود که راهنمایی کنه ولی نامرد هیچی نمیگفت که هیچی، بعد داشت میخندید:|  


بعد دیگه یه آقایی هم بود از سپاه که دم در نشسته بود.... تفنگشو گذاشته بود بین دو تا پاهاش به نحوی که سر تفنگ بالا بود و تهش رو زمین... بعد هی خم میشد رو لوله تفنگ بند کفششو میبست من هی نگران بودم یه گلوله از تفنگش دربره بنده خدا همونجا شهید شه:| 


یه حسی که من دارم این جاهایی که خیلیی شلوغه و پلیسه و سپاه و اینا، علاقمندم یهو برم وسط بلند بلند بر علیه امنیت ملی و نظام شعار بدم دی: بعد بیان بندازنم تو گونی ببرنم و دیگه هیچ وقت پیدا نشم:))) نمیدونم چرا:))) تازه یه دفعه هم یه شخص مهمی اومده بود شهرمون بعد ما تو کوچه.ی پشت محل سخنرانی اوشون واستاده بودیم، بعد یه آقای لباس شخصی که زیر کتش کلت داشت، اومد بهمون گفت اینجا تجمع کردن ممنوعه بفرمایین تو خیابون...اونجا هم خیلی دلم میخواست برم وسط اون همه نیروی پلیس و لباس شخصی شعار ضد نظام بدم دیی: ولی خب میدونید؟ یه حس ترسی دارم:) هنوز خیلی جوونم خب:|


دیگه اینکه چرا واقعا ما اینقدر مردم دقیقه نودی‌ای هستیم؟ چرا از صبح نمیریم رای بدیم که بعد تا دوازده شب تمدید کنن آخه؟ اون موقعی که ما رفتیم که ده دقیقه به هشت بود و هنوز تمدید نکرده بودن اینقدرررر شلوغ بود که خلوت ترین حوزه هم همه ا خیابون تو صف بودن... بعد جالب بود که وقتی اعلام کردن تمدید شده، خیلیا رفتن و گفتن بعدا میایم رای میدیم:| :)


* شاید موقت:)


+ در آغوش حق(:

ساعت جفت ^_^



:)

عشق به این میگن:)

مدتهاست که فکر میکنم درباره‌ی این ادعا(شاید استفاده از کلمه خرافه بهتر باشه) که در ساعتهای جفت، کسی که به فکر آدمه، خودشه... چون اون موقع ناخودآگاه آدم یاد خودش میوفته:)))   

و حالا فکر میکنم اونی که تو ساعتای جفت که نه، همیشه به یادمونه، فقط خداست:))) همونی که گفته فانی قریب... گفته از رگ گردن بهت نزدیکترم... گفته بخون منو تا اجابتت کنم:)

عشقتو شکر خدای عزیز دل:)))


+ در آغوش حق:)

ما همه با هم رفیقیم دی: [فکر کنید یه پستی باشه این روزا که به انتخابات ربط نداشته باشه:/]


منبع: وبلاگ سناتور تد(خیلی ضایعه‌س که حال لینک دادن ندارم یا فقط یه خرده ضایعه‌س؟ دی:  )

طولانی نوشت روزانه طور=)

۱) بعد از امتحان تاریخ، نشسته بودم روی نیمکت مدرسه توی حیاط و داشتم کتاب می‌خواندم‌ نگار آمد و کنارم نشست. با هم بیگانه نبودیم. تا به حال هم شده بود که با هم درباره‌ی یک موضوع، خوب حرف زده‌باشیم. ولی خب بعد از گذشت یک سال از آن موقع‌ها، تقریبا به جز سلام و علیک معمول، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. 

+ چی میخونی؟

کتاب را بستم تا روی جلدش را بخواند.

[کار باید تشکیلاتی باشد]

+ داستانه؟

- نه:)

+ موضوعش چیه؟

برایم جالب بود که هرکس روی جلد را می‌دید، اصلا به خط پایینش که ریز تر نوشته بود «تشکل و کار تشکیلاتی از دیدگاه مقام معظم رهبری» توجه نمی‌کرد:)

- اممم... خب در واقع گزیده‌ای از بیانات حضرت‍..... امم رهبره که در رابطه بار کار تشکیلاتیه...همون کار‌گروهی در واقع... (داشتم میگفتم حضرت آقا... وسط راه بقیه‌ی حرفم را خوردم... احساس کردم بگویم رهبر بهتر است. بحث سر همان بار معنایی متفاوت کلمات است که باید به فراخور شرایط، لفظ را تغییر بدهی.)

اول چشم‌هایش کمی گرد شد. بعد چشم‌هایش را ریز کرد و بعد با حالت تعجب آمیخته به حسِ «تا حالا بیکاری مث تو ندیده بودم!» اصوات نامفهومی تولید کرد. خب حق می‌دهم به او. فاز خانوادگی و دوستان و کلا همه‌چی‌مان، زمین تا آسمان تفاوتش بود... تفاوتش است...

۲) امروز محشر بود(: «منِ او» تمام شد. رفیقی که همه جا همراهم بود؛ سیزده به در(مدیونید فکر کنید که چه همه وقت خواندنش طول کشیده) دی: ، در جاده‌ی مشهد، در مدرسه، در مهمانی حتی... و امروز بالاخره تمام شد‌ دلم می‌خواهد هرکس که خوانده‌اش را پیدا کنم و یک دل سیر حرف بزنم. به نظرم بعد از خواندن کتاب‌های مفهومی، شنیدن برداشت ‌های دیگران شاید بتواند آدم را به نکات جدیدتر و هیجان انگیزتری برساند^_^ یک پست خوب و درست و حسابی می‌گذارم در این باره:)

۳) دوران امتحانات، بار درسی به نظرم خیلی کمتر می‌شود. وقت‌های آزادتر همیشه خطر تلف شدن دارند. ولی این دفعه، دلم نمی‌خواهد از دست بدهم فرصت ها را. حس میکنم باید گیر بیندازمشان و به حبس بکشمشان تا آن جوری‌ بگذرند که من ‌میخواهم(: 

۴) عجیب تشنه‌ام. به کتاب. ذوق و شوقی دارم از خواندشان که قبلا تجربه نکرده‌ام. شوقی که می‌دانم نیازم است و مرا به همان راهی می‌برد که باید. و این شد که یک تنه سرانه مطالعه کشور را کیلویی بردم بالا دی:

۵) «تنها ضرورتی که که گوسفندان احساس می‌کردند، آب و غذا بود.تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاه‌های آندلس را می‌شناخت، همواره دوستش می‌ماندند. حتی اگر همه‌ی روزها به هم شبیه و از ساعت‌های درازی تشکیل می‌شدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر می‌کردند. حتی اگر در زندگی کوتاهشان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند، و زبان آدم‌هایی را که درباره‌ی خبرهای تازه‌ی شهرها صحبت می‌کنند، نمی‌فهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن، سخاوتمندانه پشم، همراهی و هرازگاهی گوشتشان را به او تقدیم می‌کردند.»   {برگرفته از کتاب کیمیاگر نوشته‌ی پائولو کوئیلو ترجمه‌ی آرش حجازی} به نظرم در این کتاب، همه‌ چیز نماد است(همان‌طور که در مقدمه‌اش هم گفته شده) حتی‌ گوسفندان...!



* در آغوش حق(:

آینده، چهار سال، شش نفر و جوانی من در هاله‌ای از ابهام! :)

آدم وقتی می‌خواهد درباه مناظره‌ها بگوید یا در مورد نامزدهای انتخابات حرفی بزند، با یک بحر طویل کلمات و عبارت‌ها و نگفته‌ها(شاید هم گفته‌شده های روی دل مانده) روبرو می‌شود. 

شارلاتان بازی نامزد‌ها در مناظره‌ها و خط و نشان کشیدنشان برای هم جدای از اینکه حق دارند یا نه، زیادی توی چشم می‌زند. به نظرم این وسط‌ها، سوال پرسیدن مجری مزاحم بحث‌هایشان است! چه کاری است خب؟ وقتی عین بلبل خودشان دارند پته‌ی همدیگر را به زیبایی هرچه تمام‌تر روی آب می‌ریزند، دیگر چرا با سوال درباره برنامه‌های نداشته‌شان مصدع اوقاتشان بشویم؟:|

این روزها فکر می‌کنم به حق رأیی که هنوز‌ ندارمش و خدا می‌داند چقدر خوشحالم به خاطر این‌که مجبور نیستم(البته بهتر است بگویم: اجازه نمی‌دهند) رای بدهم. مجبور نیستم پای مناظره‌ها بنشینم و هی حرص بخورم که فلانی کم دروغ بگو، فلانی کم پوزخند بزن به ملت، فلانی حرف بزن، فلانی...

و البته مجبور که نیستم پای مناظره‌ها بنشینم، ولی چنان آنها را دقیق دیده‌ام که به نظرم بتوانم شرح مفصلی از دقیقه به دقیقه‌اش بنویسم. شوخی که نیست. بحث سر چهار سال کشورم است و چهار سال از بهترین سال‌های جوانی و سه سال هم از سال‌های دانشجویی‌ام(ان‌شاءالله). مثلا فکر کنید که منی که یکی از هدف‌های مهمم در دانشگاه، کار فرهنگی‌ست، به بی‌سواد و هزار و یک لطف دیگر مزین شوم:| یا یک‌هو یک عده بیایند و مرا لوله کنند:|

خلاصه که ایهاالناس و ایهاالبلاگرین... دریابید انتخابات را و به من و همچون منی فکر کنید که حق رای‌ ندارم ولی چهار سال مهم زندگی‌ام در گرو انتخاب‌های شماست. 


#حق_الناس


پ.ن: شارلاتان کلمه قشنگی نیست. ولی به نظرم کلمه‌ی دیگری نمی‌تواند عمق فاجعه را نشان بدهد:)


* در آغوش حق:)

از خودمان و از حقیقت گم شده... + عیدتون مباااارک^_^

از اوایل ماه تا وسط‌هایش، همه چیز بوی تو را می‌دهد. نامت بر سر زبان‌ها می‌افتد. پشت بلندگوها، تلوزیون، رادیو... و اصلا تو می‌شوی اصل ماجرا.

ماجرایی که البته واقعیتی‌ست که حقیقت ندارد. تو فکر کن آدم زیبایی را که عقل نداشته باشد، به چند می‌خرند؟ این ماجرا هم همان است. واقعیتی که حقیقت پشتش نخوابیده باشد، پوچ است و دل را می‌زند.

داشتم می‌گفتم از ماجرای این ماه. از اوایل ماه تا وسط‌هایش تو باعث می‌شوی ریسه‌های تزیینی از در و دیوار شهر آویز شوند. شاعرها بازار شعرهای ارزشی‌شان داغ می‌شود، مداح بازار مولودی‌هایشان گرم گرم است، شیرینی فروشی‌ها به عصر نکشیده تمام شیرینی های تازه‌شان را می‌فروشند، بعضی‌ها عجیب در تدارک مراسم بزرگی برایت هستند و ... و راستش را بخواهی این روزهای وسط‌ ماه که تمام شود، آش و کاسه همان آش و کاسه‌ی قبلی‌ست. نه دستی به دامنت چنگ می‌زند، نه پایی برای تو شروع به حرکت می‌کند...

می‌بینی؟ تو حقیقتی هستی که در واقعیت ماجرای امروزمان جایی نداری. البته نه اینکه جایی نداشته باشی، ولی تو باید اصل می‌بودی وگرنه شعبان و رمضان و ربیع‌الاول چه فرقی دارند برای یکی که عاشقت باشد؟

به آخر رسیدن ماه، ترسناک است. که باز شده باشم همان آدمی که بوده‌ام و نه حتی دلم از نبودنت تنگ بشود و نه چشمم چکه کند به پایت و نه قلبی که حرکت کند تا خود خودت.

دست‌ها را، امشب اگر تو نگیری، می‌رویم و رفته‌ایم تا این ماه سال بعد که حتی اگر زنده هم باشیم، باز مرده‌ایم اگر همانی باشیم که بوده‌ایم... 

امشب تو و این دست‌ها...

چشم ها...

و قلب‌ها...


()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()


* فردا عجب می‌چسبد اگر آماده بشوی برای دعای ندبه و ناگهان ندایشان بیاید که انا الحق... 

** ۳۱۳ تا خیلی عدد بزرگی‌ست؟ فکر نمیکنم. پس ما کجای کاریم بعد از اینهمه سال؟!

*** گفتم زودتر تا هنوز بلاگرها دست به کار نشده‌اند، عید را تبریک بگویم که تبریکم وسط پست‌های امشب گم نشود:))) 

عیدتون مبااااااارک و پر از معرفت و شناخت و عشق و آغوش خدا و اصلا هر اتفاق خیر دیگه ای که میتونه این شب این روزا براتون رقم بخوره:)))))

**** این هم آهنگی از حامد زمانی به نام «نفس تازه کنیم» که به نظرم خیلی خوب حرف می‌زند و ما را به تصویر می‌کشد...:)


جو + ان D;

به نظر جوان، نه یک دریا که یک رود است. به اندازه‌‌ی رسیدن کارون به خلیج فارس، سختی پیش رو دارد و به همان شدت دوست‌داشتنی و پر تحرک است. جوان در راه رسیدن به هدفی که برای خودِ شخصی‌اش متصور شده‌است حرکت می‌کند و در راستای آن می‌تواند حتی بر جریان مخالف غلبه کند. 

حقیقت این است که جوان نتیجه‌گراست و به همین دلیل راه را آن‌طور که باید ترسیم نمی‌کند و اگر انگیزه کافی و اراده‌ی محکم نداشته باشد، باید کلاه او را پس معرکه دانست. 

جوان همان است که از یک انسان انتظار می‌رود. با انگیزه، مصمم، نیرومند و جسور. 

[امضا: اسمارتیز متفکر دی: ]

:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:

+ شوری که به دریاست به مرداب نباشد..

++ حدیثی می‌خواندم مربوط با این مضمون که عمل نکردن به دانسته‌ها ناشکری خداست... و این خیلی ترسناک است. نه؟

+++ من: مامان نمی‌خواین به من روز جوونو تبریک بگین؟

مامانم: نه، مگه تو جوونی؟ 

من: آره دیگه جوان نو هستم دی:

مامانم : برو برو... الکی خودتو قاطی جوونا نکن.‌‌ هم روز جوون هدیه میخوای هم روز نوجوون؟

من D:

مامانم =|

++++ فردا مدرسه را با بروبچ کلاس پیچانده‌ایم(: 

+++++ به نظرم عصر یخبندان چهار خیلی قشنگتر از پنجش بود..‌ نظر شما چیست؟:)

++++++ به نظرم واقعا حضرت علی‌اکبر یک الگوی تمام عیار برای جوانان(و البته نوجوانان) می‌توانند باشند. کاش کتابی بود که بیشتر با این شخصیت آشنا می‌شدم... شما سراغ ندارید؟:)


* جووناااااااا... روزتون مبااااااااااااارک^_^



* در آغوش رفیق ترین حق=)

سبز تر از مهربانی(:

• ممنون که اینقدر خوب و مهربان و عزیز دل هستید(: که وقتی سختی هست، پایه‌ پایه‌اید و ننی‌گذارید دل آدم بلرزد. نمی‌گذارید احساس تنهایی کند:) پدربزرگ به لطف خدا و  دعاهای شما، عملی که فقط ۲۰ درصد احتمال موفقیت داشت را به خوبی پشت سر گذاشتند و حالا بعد از پنج- شش روز در ICU بودن، به بخش منتقل شده‌اند... خدا را شکر:))))) 

•• بر خلاف هفته‌ی پیش که هفته‌ی وحشتناکی بود، این هفته به قدری آرام و خوب است که دلم می‌خواهد همینطوری کش بیاید:)))) 

••• مناظره ها چقدر به میدان جنگ شباهت دارند:| اینقدر دلم می‌خواهد شرح مفصلی برایشان بنویسم ولی نه وقتش هست و نه حتی حوصله‌اش:) فقط و فقط همین‌که دروغ می‌گویند مثل پینوکیو:| آن هم با خیال راحت چون دماغشان هم دراز نمی‌شود:|

•••• هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه/ ماه در آب که همواره فروریختنی‌ست...

[فاضل نظری - گریه‌های امپراطور]

••••• یک بسته‌ی پستی برسد دستت، با کلی چیز میزهای خوشگل و کوچک(:  چقدر عوض شدن بعضی چیزهل لذت بخش است. مثلا عوض شدن دوستی مجازی به دوستی واقعی..‌ آن هم از نوع محشرش(:

این هم بخشی از بسته‌ی من(: 


[خاتون متشکریم:)]


+-+-+ اینکه آدم زیستش را نخوانده ۷۵ بزند که تراز زیستش هم بشود ۷۷۰۰ خیلی دلچسب است (((: خییییلی خییییلی خیییلی ^_^

+-+-+ خانواده و دوستان جان می‌گویند: واسه تولدت چندتا کتاب که دوست داری بگو، ما بریم همونا رو برات بگیریم دیگه:) 

+-+-+ راستی شما هم از همین حالا با پشه‌های خون‌آشام[!] و خرمگس‌ها و مگس‌ها و کلا حشرات مشکل دارید؟:| چرا اینقدر زیاد می‌شوند خب؟:/


D;

+ در آغوش حق=)

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...

مثل این‌ فیلم ها که نشان می‌دهند خانواده‌ای پشت در اتاق عمل به انتظار نشسته‌اند و ثانیه‌ها کند می‌گذرند و تیک تاک ساعت روی اعصاب است...

مثل صدای خسته‌ای که از آن طرف تلفن و در جایی ۲۰۰ کیلومتر دورتر می‌گوید: هنوز تو اتاق عملن... چیزی به ما نمیگن دکترا... دعا کنید فقط...

مثل تمام سختی‌هایی که خدا می‌گذارد در بغل انسان و اگر صبرشان کرده باشی، جایت مستقیم توی بغل خودش است...

حال من، مثل تمام این‌هاست(سومی، کمی خفیف‌تر و حتی نامحسوس) 

قرار بود عمل تا ساعت ۱۲:۳۰ تمام شده باشد، ولی نشده است هنوز. حالا چهار ساعتی می‌گذرد از شروعش. گفته‌اند تا اینجا موفقیت آمیز بوده و به بعدش با خداست. 

دعایمان می‌کنید؟ داغدار شدن یک خانواده آن هم دو بار آن هم در یک فاصله‌ی هفت هشت ماهه، خیلی سنگین و جانکاه است...

لطفا دعایمان کنید این لحظه‌ها را... به روایتی، هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...

ان‌شاءالله در عروسی‌هایتان جبران خواهیم نمود:)



۱ ۲
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend