داستان‌های نیمه‌تمام

در طول یک سال اخیر شاید بیش از 10 کتاب را نصفه رها کرده‌ام. چندین سریال را فقط تا یکی دو اپیزود اول دیده‌ام. با آدم‌های زیادی هم‌صحبت شده‌ام که صرفا در زندگیِ هم رهگذر بوده‌ایم. وجه مشترک تمام این تجربه‌ها، داستانها و خاطراتی‌ست که انتهایی ندارند. در ذهن من، همه اینها فریز شده‌اند. داستان آن کتاب‌ها، سریال‌ها یا آدم‌ها، بدون اینکه پیش برود، در یک پلان مشخص خشک شده و دیگر تکان نمی‌خورد. مثلا هیچ وقت قرار نیست متوجه شوم که آن مردی که با همسر و دو بچه کوچکش با اتوبوس راهی محل زندگی‌اش شده، بالاخره توانسته پدرش را ببیند یا اینکه پدرش قبل رسیدن پسر فوت کرده. هیچ وقت متوجه نمی‌شوم که آن دختر جوانی که پزشکی را به خاطر نامزدش رها کرده بود، بالاخره موفق خواهد شد به کانادا مهاجرت کند یا نه. هیچ وقت نمی‌فهمم سر آن خانمی که به دکتر بیمارستان التماس می‌کرد که همسر مبتلا به اسکیزوفرنیایش را در بیمارستان بستری کند، چه بلایی آمده. همه اینها و هر کدام مفصلا، داستانی در ذهنم به جا گذاشته‌اند. داستانی که شخصیت‌هایش در صفحات وسطی کتاب و درست در اوج ماجرا، خشک شده‌اند و انگار یک نفر صفحات بعدی کتاب را جدا کرده یا انگار که به شکل ضدحال‌زننده‌ای صفحات بعدی سفید مانده و چاپ نشده. حس‌ش دقیقا شبیه آن حالت است که یک نفر میگوید "فلانی راستی یه چیزی می‌خواستم بهت بگم" و وقتی تو تا خرخره در ولع و فضولی فرو رفته‌ای میگوید "نه هیچی ولش کن".

حالا این دومین ترمی است که کارآموزی میروم. ترم قبلی مراجعینم کودکانی با مشکلات ذهنی بودند و در این ترم در یک بیمارستان روانپزشکی، با مراجعینی سر و کار دارم که اختلالات روانپزشکی دارند. این شرایط یعنی ناگهان در طول این چند ماه، با حجم بزرگی از داستان‌های ناتمام مواجه شده‌ام. تصویرهایی که میبینم به طرز عجیبی یک گوشه حک میشوند. دختری که دو نگهبان کشان‌کشان او را به اورژانس می‌برند، دختر دیگری که پشت درهای زندان‌گونه زار می‌زند و به مادرش که آن طرف در ایستاده التماس میکند که بیرون ببردش، مردی که اصرار می‌کند به دکتر بگویم مرخصش کند و... و هزار هزار پلان و تصویر دیگر. گاهی فکر میکنم مغزم با این گیگابایت‌ها اطلاعات و تصاویر ذخیره شده قرار است چه کند. گاهی که بی‌خواب می‌شوم یا ذهنم بی‌قراری می‌کند، یکی از پرونده‌های ناتمام را بیرون می‌کشم و شروع می‌کنم به پر کردنش. حالات مختلف را در نظر می‌گیرم و صفحاتی که به اشتباه ناشر سفید مانده‌اند را با احتمالات خودم پر می‌کنم. بعد پرونده مختومه اعلام می‌شود. گاهی آدم‌ها به هم دست می‌دهند و به خوشی و خوشحالی کنار هم زندگی می‌کنند. گاهی یک نفر می‌میرد و همه چیز سیاه می‌شود. گاهی انسانی عادی ولی قدرتمند بار همه چیز را به دوش می‌کشد و سالهای سال با همان شرایط سخت به زندگی خاکستری‌رنگش ادامه میدهد.

اگرچه که هر پرونده را بارها در ذهنم بررسی و مختومه می‌کنم اما حقیقت این است که هر داستان می‌تواند به هزاران شکل تمام شود. حقیقت این است که داستان‌های نیمه‌تمام هیچ وقت نمی‌توانند مختومه شوند. حقیقت این است که هر روز و هر ساعت داستانی جدید شروع می‌شود؛ بدون اینکه قبلی‌ها تمام شده باشند. حقیقت این است که دنیا بر روی انبوهی از داستان‌ها و روایت‌ها بنا شده.

و من؟ من با داستان‌ها زندگی می‌کنم. هیچ وقت از آنها رها نیستم و نخواهم بود. و شاید حتی روزی در پایان زندگی‌ام، خودم داستان نیمه‌تمامی باشم که هیچ وقت صفحه آخرش را ننوشته. همین خواهم بود: داستانی سرگردان که در بی‌نهایتِ جهان پرسه می‌زند...

 

 

واهی

دیروز ظهر در حالی که در ترافیک شدید از بیمارستان روان به خوابگاه برمیگشتم، فکر میکردم که زندگی چقدر هیجان انگیز است. با همه‌ی نقطه‌های سیاهش اما همچنان زیباست. فکر میکردم به تمام سردرگمی‌ها، به تمام سوالها و به تمام حجم ندانسته‌ها و ناامیدیهایم...

دیشب درست بعد از اینکه رفیق‌ترین آدمی که اینجا دارم به خانه برگشته بود، درست بعد از یک تماس تلفنی، ناگهان همه چیز آوار شد. تمام تنم یخ کرد و ناگهان حس کردم که سراپا دارم میلرزم. برگشتم به اتاق تا در تختم کمی بنشینم و شاید آرام بگیرم ولی اتاق پر از آدمهایی بود که مهمانهای هم‌اتاقی‌هایم بودند. برای منی که وقتی کلافه یا ناراحت یا عصبی‌ام، حتی وجود آدمهای آشنا هم سخت است، دیدن آن شرایط و تحمل کردنش ناممکن بود. لباس گرم پوشیدم و ساعتها تنهایی در راه‌پله‌های منتهی به پشت بام نشستم. فکر کردم. لرزیدم. گریه کردم. بغض کردم. با خودم حرف زدم و... و عمیقا حس کردم دارم از شدت تنهایی از هم میپاشم.

ساعت 3 شب برگشتم اتاق و همچنان اتاق پر از مهمان بود. پر از آدمهایی که در آن لحظات برایم نا امن بودند و حقیقتا از این حجم از فقدان شعور شگفت‌زده شدم. چطور ممکن بود که ببینند چطور در حال زار و آشفته‌ای هستم و ساعت از 3 شب گذشته باشد اما همچنان بساظشان را جمع نکنند و خنده‌ها و جیغ و دادشان را به جای دیگری نبرند؟...

دیشب سخت گذشت. امروز هم... هیچ چیز حل نشده. شرایط غیرقابل پیش‌بینی و ناراحت کننده است. و هزار موضوع متفرقه دارم تا نگرانشان باشم. با این حساب به نظر میرسد هنوز هم زندگی همان است... همان جریان دوست‌داشتنی که قرار نیست تحت کنترل من باشد. قرار نیست هیچ وقت احساس راحتی مداوم باشد انگار...

در یک ماه اخیر با چنان مشکلات بزرگانه‌ای برخورد کرده‌ام (یا دوستانم برخورد کرده‌اند و من از نزدیک نظاره‌گر آن بوده‌ام) که حس میکنم ناگهان دنیا چقدر عوض شده. انگاری واقعا جنس دغدغه‌ها شبیه دنیای بزرگانه‌ای شده که ناخواسته واردش شده‌ام. شاید چیزی شبیه به فیلم‌های هری پاتر؛ هر چه جلوتر میروی قرار است تیره‌تر شود.

و هیچ گریزی نیست. هیچ چاره‌ای جز پذیرش نیست.

 

+ شما بگو بچه‌های ته‌تغاری لوس و نازپرورده‌ن. باشه. شما نمیدونی اونا پا به پای همه خانواده چه چیزهایی رو تجربه کردن حتی وقتی خیلی کوچیک بودن برای اون تجربه‌ها.

++ بعد این همه وقت دارم اینجا مینویسم اونم اینطوری دارک... هعی :')

+++ بتاب ای ماهتاب من، بتاب از پشت واهی‌ها...

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend