نماند ز ما اثر در جهان مگر شعر عاشقانه...

:))

شادا بهار ...

نشسته‌ام گوشه‌ی غار تنهایی‌ام. خودم و تمام متعلقاتم را بغل زده‌ام و به ۹۸ فکر می‌کنم. تا حالا هیچ سالی را سراغ ندارم که به آمدنش اینقدر بی‌اشتیاق بوده باشم. می‌گویم: «چه کنیم نم‌نم*؟» و پاسخی نمی‌گیرم. ته تهش فکر میکنم باید آدم بهتری بشوم و همین. یک نفر در ته ذهنم پوزخند میزند به این اوج فکری. حق دارد. 

راستش خالی‌ام. خالی از حس تلاش و امید و شروعِ دوباره و هدف‌های بلند و بالا. انگار ته دلم حتی راضی‌تر است که زندگی نباتی داشته باشم؛ سرگردان و بی‌هدف و خاکستری. چه شد که اینقدر آدم آهنی شدم؟ از بهار فقط باران‌های گاه و بیگاه -تازه اگر باشد- و آسمان گرفته‌اش را دوست دارم. به سبزی‌ها و شکوفه‌ها و جوانه‌ها نگاه میکنم و به خودم می‌گویم «باز تکرار به بار آمده، می‌بینی که».

از تکرار مکرراتِ این ۱۸ سال و اندی خسته‌ام. یک تغییر بزرگ لازم دارم تا همه چیز عوض شود. شاید هم یک عوض شدن بزرگ لازم دارم تا همه چیز تغییر کند.  همه چیز از من شروع می‌شود؛ درست از وسط همین زایدات فکری و افکار خاکستری. باید رنگ بپاشم. از کجا، به چه، چطور، کِی و کجایش را ولی نمیدانم. فقط می‌دانم ۹۸ را هم با همین فرمانِ ۹۷ بروم، سال دیگر به جای چاره اندیشی باید خاک بپاشم روی خودم و تمام متعلقاتم و فاتحه‌ای نثارشان کنم. 

هیجان، شور، عشق، نشاط، معنویتِ لذت‌بخش، تلاش، امید، آینده، اعتماد به نفس و احساسات هر کدام یک رنگ خاص‌اند که کنار دستم گذاشتمشان و نگاهشان میکنم و نمی‌توانم -شاید هم نمیخواهم- برشان دارم و بپاشم روی صفحه‌ی زندگی‌ام. 

راه همه‌ی رویاها و آرزوها از همین روزهایم میگذرد. از همین ندانستن‌ها و کورمال کورمال راه رفتن‌ها و تصمیم‌ها و از دهه‌ی سوم زندگی که ۹۸ یک جورهایی مقدمه‌ی شروعش میشود. من درسهای تئوری زندگی را خیلی خوب بلدم ولی زندگیِ عملی‌ام لنگ و له و آویزان است. ایستاده‌ام در غبار زندگی، میدانم باید حرکت کنم اما نمیدانم که به کدام طرف و با چه سرعت و شتابی.

غبطه می‌خورم به همه‌ی آدمهایی که مسیر برایشان پیدای پیداست. دوست دارم یکی‌شان بیاید دستش را بگذارد رو شانه‌ام و برایم حرف بزند و کم‌کم یخ ۹۸ را برایم باز کند. تیشه بدهد دستم که بزنم به ریشه‌ی هرچیزی که میدانم زاید و مخرب است. ترسناک‌ترش فکرِ بعد از همه‌ی اینهاست. «آیا اصلا چنین کسی را داری؟».



+ شادا بهار

که دست مرا گرفته

نمیدانم به کجا می‌برد

شادا من 

که دست بهار را گرفته

به خانه‌ی خود می‌برم...


+ گفتم وسط پست‌های خوشحالانه‌ی این روزها، یه پست بدحالانه هم بخونید که تعادلتون به هم نخوره =| آنفالو هم جزو گزینه‌های روی میزه به هرحال :/


+ بگم که اینی که نوشتم درونی‌ترین لایه‌ی منه. قطعا کسی -حتی مامان- نمیتونه از پشت لبخندا و ظاهر طبیعیم این چیزا رو بفهمه. اگه امکانشو داشتم حتی اونایی که با اسم و فامیل میشناسنم رو هم هاید میکردم دی: 


+ فلذا ۱۹ سالگیِ خاکستری ۹ ماهش گذشته و وقتشه که به دنیا بیاد و سه ماهِ خوشرنگ‌تر رو در عوالم طبیعی‌تری بگذرونه‌. که این خودش یک آدم متبحر میطلبه، که من نیستم.


* نم‌نم منم‌. از بچگی این اسم مستعارم بوده. به خاطر اسم واقعیم زیاد اینطوری خطاب میشم‌. حتی «نم‌نمک مامان» هم خطاب میشم :) برام لذت‌بخشه چون منو یاد بارونِ نرم و قدم زدن میندازه‌. اصلا دیدین یهو از اسمارتیز به نم‌نم تغییر کردم. اسمارتیزی که رنگی نیست رو باید گذاشت در کوزه، آبشم ریخت پای دار و درختا بلکه یه فرجی بشه.


** ولی عید و سال نوی شما مبارک و سبز... سبزِ پسته‌ایِ خوشحالانه :)))

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend