مثل صبح... مثل حال دم طلوع...
مثل حس آمدنش... مثل حس های غریب صحن حرم...
اصلا مثل آن حسی که تجربه اش نکردیم هنوز...
مثل آمدنش...
+ اونقدر تگرگ محکمی میباره که صدای آهنگ شنیده نمیشه )
- پنجشنبه ۲۸ بهمن ۹۵
بیایید همینجا یک قول به هم بدهیم:
اگر روزی شما در طبقهی دوم خانهای زندگی میکردید که دانشآموزی در طبقهی پایینش عادت کرده بود که نصف شبها درس بخواند، لطفا نصف شب نزنید زیر آواز.
اصلا اگر دانش آموز طبقه پایین عادت به درس خواندن در شب هم نداشت، قطعا عادت به خوابیدن در شب دارد! پس بیایید به هم قول بدهیم که هیچ وقت نصف شبها نزنیم زیر آواز:)
دی:
آخرش یک روز زیر این همه تصمیم گرفته شده و انجام نشده، دفن میشوم...
یک جورهایی زنده به گور به سبک قرن ۲۱
یک جور دیگرش هم میشود مرگ ... بدون درد، بدون اذیت و حتی بدون اینکه بفهمم...
مسلما این پست خالی نیست:) 👆👆
* یک متن ادبی نوشته بودم که خیلی هم دوستش داشتم منتها به لطف بیانِ عزیزِ دل از بین رفت:( خیلی قشنگ شده بود... و البته کلی هم مفهوم گنجانده بودم درونش:/
* روزهای خوبی است:) آن کلاسورهای کوچکی که میگفتم در شهرمان پیدا نمیشود را پدر و مادر از مشهد برایم خریدند:) یکیشان را برای خلاصه نویسی درسها میخواستم و دیگری را برای خلاصه برداری از کتابهایی که میخوانم:) و دومی خیلی هیجان انگیز است:))) میخواهم کلاسور خوشرنگتر را برای کاربرد دومی استفاده کنم دی:
* در باب اون موضوع که گفته بودم تازگیها خیلی میخوابم، باید بگم الان حالت زندگیم از حالت انسانطور به جغدطور تغییر وضعیت داده:/ مثلا همین امروز از بعد از ظهر تا ساعت ده شب همینطور چرت میزدم:/ حالا هم چه بخواهم و چه نه، باید بیدار بمانم که امتحانم را بخوانم دی:
* برای تولد میم جانم که صمیمیترین دوستم محسوب میشود، میخواهم هدیه بگیرم. تولدش ۲۲ بهمن است:) بعد هی برای خودش میخواند(با ریتم همان آهنگ انقلابی): بیست و دو بهمن، بیست و دو بهمن، روز تولد من خخخخ نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم کتاب ندهم:/ خب الان بینا به دلایلی برای تغییر نوع هدیه دیر است. در نتیجه میخواهم از شما یک نظر سنجی بکنم:) از آنجا که خانمها مسلما در باب بدلیجات و جینگولیجات خوشسلیقه ترند، پست بعدی رمزدار است و رمز هم فقط به خانم ها داده میشود:)
* راستی احتمالا به زودی بخشهای جدیدی به وبلاگم اضافه میشوند:)
* خب دیگر:) بروم که باید حسابی درس بخوانم:)
+ در آغوش حق:)
* بشنویم:
:)
مثل ما. درست مثل ما که در برابر همه چیز یاد گرفته ایم غر بزنیم...
اوووووه ببخشید. حواسم نبود دارم از ضمیر «ما» استفاده میکنم. بگذارید بقیهی نوشته را دربارهی خودم بنویسم. مسلما عیبهای جزء را نمیتوان به کل نسبت داد؛ مگر نه؟
مثل من. مثل من که در برابر همه چیز غر میزنم، همه چیز را به مسخره میگیرم، به کوچکترین حرکات ناهماهنگ آدمهای اطرافم میخندم، تمام آدم ها و اشیاء و حیوانات و پیر و جوان و زن و مرد را موجوداتی برای خدمت به خودم میبینم، فحش میدهم و مدام هرجا که کم بیاورم از علائم اشاره هم استفاده میکنم!
بعد من همانی هستم که در کمپین های رنگ و وارنگ شرکت میکنم، پستهای خیرخواهانه و انسانی را لایک میکنم، از بیفرهنگی و جور زمانه و بیعدالتی حرف میزنم و برای کودکان کار و گورخوابها کیلو کیلو پست میگذارم. خب راستش کنتور که ندارند اینها. بگذار تا میتوانم یک حرکت مردمی و خداپسندانهای انجام داده باشم!
اما دریغ از اینکه یک بار از خودم پرسیده باشم:«خودت چه گلی زدی به سرت؟» و یا اگر هم از خودم پرسیده باشم، قطعا از بیجوابی ترجیحا خودم را به کوچه علیچپ زدهام!
بیایید با خودمان رو راست باشیم. تا زمانی که خودمان دست به کار نشویم و تصمیم داشته باشیم فقط لایک کنیم، کامنت بگذاریم و فحش دهیم، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. نه کودکان کار سر و سامان میگیرند، نه گورخوابها حالشان بهتر میشود، نه عدالت برقرار میشود، نه رشوه و اختلاس و هزار درد و کوفت دیگر ریشه کن میشود و نه اصلا آبی از آب تکان میخورد.
----------------
* یادم باشد حتما بعدا دربارهی یک موضوع نسبتا مرتبط هم بگویم برایتان...
** شدیدا به دعاهای سبزتان نیازمندم:)
*** به نظرتون آهنگهای پاپ سنتی خیلی عشق نیستن؟ قبل تر ها کلا به موسیقی علاقهای نداشتم ولی الان احساس میکنم پاپ سنتی ها را میبلعم:)))))
**** قطعا پاپ سنتی یه پارادوکس خیلی فجیعه:/
***** چرا از یه جایی به بعد دیگه نمیتونم محاورهای ننویسم؟ سخته خب:/
****** تازگیا تو ذهنم دو تا قسمت از دو آهنگ مجزا مدام پلی میشه:
۱) من اگر زبانم آتش، من اگر زبانم آتش، من اگر ترانههایم همه شعلههای سرکش(سریال دزد و پلیس)
۲) یک دم از خیال من، نمیروی ای غزال من(علی زند وکیلی)
******* اوووه تعداد ستاره ها از دستم در رفت دی:
******** :))))
+ در آغوش حق مهربان:)))
شب غرغر کنی که چرا همه جا برف باریده جز شهر خودت، صبح بیدار بشوی و ببینی برف روی زمین جمع شده:)
راستی شما میدانید که چرا ابرهایی که برف میبارانند شب ها قرمز میشوند؟ البته قرمز که نه، یک جور گلبهی مایل به قرمز:)
در این حالت برفی، خوشایند ترین کار این است که پنجره را باز میکنم، کوچه را نگاه میکنم، برف ها توی صورتم میخورند و سرمای دوستداشتنی در صورتم میدود:)))
کوچه عجیب مناسب قدم زدن است:)چون نصف شب برف باریده، هنوز هیچ کس نظم برفها را به هم نزده. هیچ ردپایی نیست... جز ردپای خدا:))))
راستی به نظرم اولین کسی که سوپرایز کردن را یادمان داد و لذتش را به ما چشاند، خدا بود:) قبول دارید؟:)))
* خیلی بده که آدم همه مانتوهاش نخی باشه:/ بعد واقعا من تو زمستونم مانتو نخی میپوشم ینی؟:/
** راستی بیاین اگه امکانش هست تو خونه بیشتر لباس گرم بپوشیم و بخاری ها رو یه کم کمتر کنیم:) شاید هموطنامون تو یه جاهایی دورتر از ما از سرما خوابشون نبرده باشه...
*** بابا میگن ۱۵ سانتی متر برف اومده تقریبا^_^ تو جایی مثل شهر ما زیاد محسوب میشه:) بعد تازه هنوزم داره میاد:)))
**** قهوه میچسبه با یه کتاب خوشمزه:)
+ در آغوش خدای مهربون:)
+ من وسط این همه ژنتیک آخرش خواهم مرد... یا از جذابیتش فدا میشوم یا از سختیاش فنا...:) چرا اینقدر شیرین و سخت آخر؟:)
+ به نظرم این که در طی سه روز فقط شاید یک ساعت از گوشی استفاده کردم و بیشترش هم برای تنظیم آلارم بود، اتفاق فوقالعادهای بود:) سعی میکنم از این به بعد کمرنگ تر باشم:)
+ شما تو شهرهایتان از این کلاسورهای کوچک پیدا میشود؟ در شهر ما که پیدا نمیشود:(
+ گفته بودم چقدر دلم برای تابستان عزیزِ دل تنگ شده؟:) بینهایت دلتنگ آن عصر های گرم حال به هم زنش شدهام:) واقعا چرا آنقدر گرم است؟ تمام چیزهایی که با من در تابستان بودند، در این فصل های سرد طعم و حس واقعیشان را ندارند. کتاب خواندن، بیکلام گوش دادن، درس نخواندن، راه رفتن، شبها بیدار ماندن.... انگار همهی اینها در تابستان رنگ دیگری دارند... حتی روزه گرفتن!
+ میم میگوید تربیت سن خاصی دارد. راست میگوید. آه که مسیر طولانی و سخت است... مرد نر میخواهد و شیر کهن(یا شیر نر و مرد کهن؟ مسئله این است:/ )
+ از در خود برانیام هر دم و من به حکم تو/ میروم و نمیروی از نظرم، دریغ من
مگر میشود وسط آزمون دادن این بیت را دید و لبخند نزد؟:)
+ + چند وقتیست به شدت زیاد میخوابم. به طوریکه در هر دقیقه از شبانه روز قابلیت خوابیدن را دارم:))) منتها دیگر اینقدر هم خوشخواب بودن اصلا خوب نیست:/ واقعا نمیتوانم در برابر خواب مقاومت کنم:( به شدت نیازمند راهکارهای سبزتان هستم:)
باران به وقت بهمن
باران به وقت نیمه شب
باران به وقت اضطراب...
حس اینکه پشیمان شوی، شک کنی، بلغزی... وحشتناکترین حس های ممکن هستند. مثل اینکه لب پرتگاه باشی، چشمانت بسته باشد و ندانی یک قدم دیگر مانده تا سقوط، دو قدم دیگر یا ...؟
باران مثل برف نیست که روی همهچیز را بپوشاند. مثل برف نیست که تمام پستیها و بلندی ها را یکی کند.
باران، باران است؛ شفاف و آینهگون. باید باران ببارد. باید ببارد و غبارروبی کند. شاید که پردهها بیفتند. شاید باز شوند چشمانم. شاید نجات پیدا کنم... شاید...
-----------------------------------------------
* شک و دو راهی و پشیمانی، قطعا عذاباند. به غایت ترسناک و مخوف:(
** در توضیح عنوان باید بگم که فال حافظ گرفتم تو همین حال و اوضاع و این غزل اومد:)
*** هم اکنون نیازمند دعای سبزتان هستیم:)
+ در آغوش حق:)