خسرو =)

حالا که سازمان سنجش اطلاعیه زده که نتایج رو چهارشنبه اعلام میکنه (که البته هم خودشون و هم ما میدونیم که سه شنبه شب نتایج رو سایته دی: ) ، بیاید حداقل خسرو رو بهتون معرفی کنم.

من بالاخره برای کارهای ویترایم پیج زدم و بذارین همینجا اعتراف کنم سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم. اسمش هم از نم نم تغییر پیدا کرد به خسرو دی: متاسفانه هر اسم دیگه ای که پیدا میکردم، یکی قبل از من اشغال کرده بود و این شد که بالاخره از بین هوشنگ، خسرو، جمشید و اسکندر، خسرو رو برگزیدم.

در مسیر برگزیدن خسرو هم مورد انتقادهای شدید و حتی سوءتفاهم های بسیاری قرار گرفتم. بنابراین به نفعتونه که دیگه شما نپرسید "چرا خسرو؟" چون من کلت فرضیمو آماده کردم و هرکی چیزی بگه یه تیر تو زانوش خالی میکنم :| 

khosrow_arts@

پیشاپیش از حمایتتون متشکرم دی:


تو را من چشم در راه نیستم ولی بقیه هستن انگار :|

و آره. الان باید از خسرو و حسین و بابابرقی و ممدآقا و الفی که اسم کوچیکشو نمیدونم و دیگران حرف میزدم. باید میومدم و ماجراهای زیادی رو اینجا تعریف میکردم؛ ولی اونقدر استرس بر من غلبه کرده که حتی نمیتونم بیشتر از یه خط تایپ کنم. یه خط تایپ میکنم و سایت سنجش رو رفرش میکنم. میرم آب میخورم و برمیگردم سایت سنجشو رفرش میکنم. وسطش به خودم نهیب میزنم که چته دختر؟ همه چی مگه مثل روز واسه ت روشن نیست؟ ندا میاد که کاش فقط خودت بودی. کاش اصلا قرار نبود رتبه تو به هیچ کی جز خودت نشون بدی. کاش همونقدری که تو جریانات این دو هفته اخیر، نظرت و کلا وجودت برای هیچ کس مهم نبود، تو این یه هفته پیش رو هم نمیبود. غمناک نیست؟ یهو مهم بشی واسه همه کسایی که میشناسنت اونم نه به خاطر خودت، به خاطر یه عددی که فکرش آزارت میده.


+ از همین تریبون اعلام میکنم که در سه چهار روز اخیر عمیقا از اینکه پارسال نرفتم تربیت معلم پشیمونم. هرچی نداشت، حقوق که داشت :|

نیلوفرانه در باد، پیچیده، تاب خورده...

 همین چند دقیقه پیش یه پست نوشتم؛ در حالیکه اصلا نیومده بودم در مورد اون موضوع بنویسم. بعد از پیش نویس کردنش، به تمام نوشته های یک سال اخیرم نگاهی انداختم. دو برابر تعداد این پستهایی که اینجا هست، پیش نویس دارم. هر پست تل خاطره و حس های گذشته بود. اگرچه که "گذشته"، گذشته اما برای من تمام احساساتش زنده و نزدیکه.
یک رویا و حس پنهان مدتهاست که در من زندگی میکنه. تلاش کردم شفافش کنم، پیش نیازهاشو بسازم و تحقق ببخشمش. شفاف نشد. تنها دستاوردم برای کشفش همین بود که فهمیدم قبل از هر چیزی، به رهایی نیاز دارم. تازه اون موقع بود که متوجه شدم غل و زنجیرهای زیادی به دستها و پاهام پیچیده. رنجهایی از جنس "گذشته" و آینده و حتی حال که هر روز و شب و هر نفس دارم با خودم حملشون میکنم و نمیدونم تا کجا دوام میارم. اگر بخوام صادقانه به یک موضوع دیگه هم اشاره کنم، تنهائیه. که البته الان باهاش مشکلی ندارم. در واقع از اون موقعی که فهمیدم نهایت تلاش انسان برای از بین بردن تنهایی، شریک شدنش با دیگرانه، برام تبدیل به یه مسئله ی حل شده شد.
حالا دارم به یه مرحله ی جدید از کشف رویای پنهانم میرسم. غل و زنجیرهایی که در نظرم محکم و غیرقابل شکستن بودن، دارن جاشونو به پیچه های نیلوفر میدن. هرچی جلوتر میرم، میفهمم که تصور اولیه م اشتباه بوده. رویای من زشت و ترس زده و خاکستری نیست. انگار وقتی از این مرحله گذر میکنم که ساقه های نازک نیلوفر رو از پاهام باز کنم و بسپارمشون به باد. اون موقع میتونم بگم که من اولین قدم رو برای تحقق رویای مخفیم برداشتم؛ رویای شیرین رهایی.

بشنویم :)

+ عنوان رو از متن آهنگ "کولی"ِ همایون شجریان برداشتم :)


* از اونجا که میدونم در مورد اغلب پستها نظری ندارید یا اگه دارید هم از بیانش امتناع میکنید، محض جلوگیری از معذب شدن شما و خودم، فعلا کامنت پستها رو میبندم :)

و ببخش...

از تو خبر هست ولی خیلی کم. گاهی تو خواب میبینمت و خیلی هم شبیه خودمی اتفاقا. صداهایی که از تو حرف میزنن رو اگرچه دوست دارم ولی گوشمو میگیرم تا نشنوم. وقتی گوشمو میگیرم صداها رنگ میبازن. میدونی؟ فکر کردن به تو و عواقب بعد از تو، بهم استرس میده. واسه همین دارم جاخالی میدم. این روزا روزای خوبی نیست واسه ورود شکوهمندت. روزای من رنگش مدام بین نارنجی و سبز و بنفش در نوسانه. روزای هیجان و آرامش و ترس من قاطی شده و اصلا موقع خوبی برای پاشیدن یه رنگ جدید نیست. اصلا من حتی رنگ تو رو نمیدونم. نمیدونم وقتی بیای قراره روزای آبی آسمونی داشته باشیم یا سفید یا قرمز یا حتی صورتیِ ملیح.

همونجا که هستی بمون. جلوتر نیا و بذار حداقل من اون چندتا سخنرانی رو که سه هفته پیش دانلود کردم، گوش بدم. تو اگرچه قریب به وقوع به نظر میای و من حتی حس میکنمت ولی لطفا صبر کن. من فعلا توانایی پذیرفتنت رو ندارم.

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend