مُحَرَّمانه‌‌ی مَحْرَمانه

۱) خانم «ن» آنقدر دوست‌داشتنی‌ست که کافیست ده دقیقه‌ کنارش یا پای صحبت‌هایش بنشینی تا عاشقش شوی. از آن آدم‌هایی که فارغ از تفاوت عقیده و سلیقه و نظر، به دل می‌نشینند و دلت می‌خواهد تا صبح با آنها گپ بزنی. فکر میکنم از همان هایی‌ست که خدا بدجور دوستشان دارد. یادم هست یک دفعه پای یکی از سخنرانی‌هایش بودم که در مورد یکی از فرازهای زیارت عاشورا چیزی گفت که هنوز هم هر وقت به آن فراز میرسم، یادش میفتم. همان فرازی که می‌گوید: «اللهم العن اول ظالمٍ ظَلَم حق محمد و آل محمد و آخر تابعٍ له علی ذلک...» می‌گفت این قسمت زیارت عاشورا فقط به شمر و لشگرش که برنمی‌گردد. می‌تواند لعنی باشد بر کارمندی که کارش را خوب انجام نمی‌دهد؛ فروشنده‌ای که کم فروشی می‌کند و هرکس با هر شغل و مقام و منصب و وظیفه‌ای که دارد -حتی کوچک‌ترین‌هایش- . حالا هروقت این فراز را می‌خوانم با خودم فکر می‌کنم نکند من هم جزو «آخر تابع...» باشم؟ نکند در ردیف اول دارم خودِ خودم را لعن می‌کنم؟ زیارت عاشورا انگار فقط یک زیارت نیست بلکه درس زندگیست انگار.


۲) در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر قدم می‌زدم. صدای نوحه‌ها می‌پیچید توی گوشم. ایستگاه‌های صلواتی چای نذری می‌دادند. صدای نوحه‌ها می‌پیچید و تمام شهر را پر از هوای تازه می‌کرد. صدای «یا حسین» پیرمردی که کنار جوا‌ترها چای نذری برای مردم می‌ریخت، میرفت و تمام جمجمه‌ام را پر می‌کرد. نفس می‌کشیدم. هوا پر از حس خوب بود؛ پر از بوی کربلا. فکر کردم کاش زندگی برای همیشه همینجا متوقف می‌شد. همینجا که شهر پر از اسم امام است. همینجا که هر لحظه دل آدم هوایی می‌شود. همینجا که دل بند نمی‌شود؛ ذهن منطق و فلسفه نمی‌خواهد و فکر فقط درگیرِ یک آرزوست... کاش همه چیز همینجا متوقف می‌شد.


۳) من تشنه‌ی حال بعد از روضه‌ام. همان وقتی که دیگر توان اشک ریختن نداری، دیگر توان گوش کردن به این همه ظلم را نداری، نفس کشیدنت سخت شده و ناگهان دلت سبک سبک می‌شود. انگار دیگر هیچ چیز نمی‌تواند دلت را بلرزاند. انگار غرق شده‌ای در امنیت و آرامش... انگار خدا دلت را به آغوش کشیده و می‌گوید همیشه همینجا باش، من همیشه هوایت را دارم. امان از من... منی که فراموش می‌کند همیشه همانجا باشد... منی که باز هم می‌رود و هی سنگین‌ و سنگین‌تر می‌شود و هر دفعه سخت‌تر برمی‌گردد... امان... امان...


۴) از شهدای تازه تفحص شده‌ای که از عراق پیدا شده‌اند شنیده‌اید؟ این روزها شهر کوچک من میزبان سه شهید گمنام است. دیروز در مسجدِ کوچکِ عشقِ سر کوچه‌مان میزبان یکی از این شهدا بودیم... در مسجد حضرت ابوالفضل، شب تاسوعا و شهید گمنامی که بعد از این همه سال به وطن برگشته بود... کوچخ را آب زده بودند و شمعدانی‌های پر گل اطرافش گذاشته بودند و «شهید گمنام سلام، خوش اومدی به شهر ما...» 

امروز هم رفته بودم هیئت انصارالمهدی انجمن... چطور بود؟ معرکه. باز هم میزبان یک شهید گمنام دیگر بودیم که از زبیدات عراق آمده بود. یادم نمی‌آید تاسوعایی بهتر از این را. آن هم وقتی در کنار شهید، پرچم مزار امام‌ حسین علیه‌السلام را هم در جمعمان داشتیم. ما هیچ، ما اگر همه‌ی عمرمان هم با یاد این خاندان نفس بکشیم، باز هم هیچ...


۵) کاش یک نفر به نوحه‌خوان‌ها بگوید دیگر روضه‌ی حضرت‌ زهرا و کوچه و سیلی را نخوانند... هیچ وقت نخوانند... 


۶) ولی واقعا و عمیقا، جنس غم محرم فرق می‌کند. غم نیست. یک‌جور حس عمیق غیرقابل وصف است... الحمدلله


۷) فکر میکردم به روزی که دولت امام زمان تشکیل شود. عجب قریبِ غریبی...


* همه‌ی اینها هیچ کدام به این معنی نیست که صدای بلند بعضی هیئت‌ها و ایستگاه‌های عزاداری یا بعضی نذری‌دادن‌ها و گرفتن‌ها را درست می‌دانم. مشخص است که تشیع، مذهب ادب و اخلاق است و هرچیزی که دور از اینها باشد نه تنها دینداری نیست که جهل مرکب است.



تکراریِ مهم

در شرایطی قرار دادم که روزانه حداقل سه بار باید به آدمهای مختلف توضیح بدم که چرا تربیت معلم نزدم یا چرا پرستاری نزدم یا حتی به این سوال که «مگه رتبه‌ت چند بوده که بهیاری هم نیاوردی؟» جواب بدم. من؟ سیامک‌ انصاری‌طور به دوربین خیره می‌شم و به این فکر می‌کنم که چرا باید برای همه توضیح بدم که قصدم دانشگاه رفتن نبوده بلکه شهر و رشته‌ی مناسب و مورد علاقه‌ام بوده. حتی شاید این یک نوع عذاب الهی هم باشه وگرنه مگه می‌شه یه آدم اینقدر سرش توی زندگی دیگران باشه؟ دیروز داشتم به مامان می‌گفتم اینقدر که خانم ب و دیگران سرشون تو زندگی ماست، سر خودمون تو زندگیمون نیست =|

در هرحال سعی می‌کنم از این همه حرف و حدیث اضافی سر به کوه و بیابون نذارم و اندکی دندون رو جیگر بذارم و همچنان احترام خودم و خودشون رو حفظ کنم و دعا کنم که خدا یه جایی بهشون/بهمون بفهمونه که بعضی سوال‌ها یا دخالت‌ها چقدر میتونن رو زندگی یه آدم تاثیر بذارن.


+ ولی آزاردهنده‌ترین فکر اینه که نمایشگاه کتاب ۹۸ تهران هم نمیتونم برم :(

+ یادم باشه از کلاس رانندگی هم بنویسم :)

+ تبدیل شدم به یه وبلاگ زرد؟ بله :| 


* در آغوش حق :) و اینکه این روزا همدیگه رو خیلی دعا کنیم :)


نتیجه سراسری ۹۷

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از وَر های مختلف :/

* مراسم برادرجان اصلا خوب پیش نرفت. فیلم‌بردار فقط ۲۰ دقیقه داشت از قرآن خوندن عروس و داماد فیلم میگرفت. خدمه‌ی تالار برای ارائه‌ی غذاهایی که سفارش داده شده بود و پولش هم پرداخت شده بود مجددا ۳۰۰ تومن دیگه پول گرفتن، دی‌جی آهنگ‌های قرن بوقی پخش میکرد، آرایشگاه حسابی پول زور گرفت از همه‌مون، مهمونا خیلی خیلی دیر اومدن، برای مهمونایی که خیلی دیر رسیده بودن خیلی کم برنج کشیده بودن و... عروسمون بعد از مراسم حسابی گریه کرد و... و خلاصه همه چیز دست به دست هم داد که مراسم خوب پیش نره واقعا. اون هم بعد از چندماه هماهنگی و دویدن داداشم و خانومش و ما و خانواده‌ی عروسمون. صاحب تالار بعدش کلی عذرخواهی کرد ولی چه فایده واقعا؟ 


** و برادرجان یه هفته بعد از مراسمش رفته سربازی. دو ماه آموزشیشه البته. من از تلفن بهش میگم سلاااام کچچچل :)))) غش میکنه از خنده و من فکر میکنم با اینکه به ندیدنش عادت کردم ولی چقدر دلم تنگ شده براش :) تعریف میکرد که به خاطر رشته‌ش انداختنش تو بهداری. به این صورت که از سربازایی که مریض میشن شرح حال میگیره و یه همچین کارایی. حالا شاید تصور کنین که رشته‌ی داداشم پزشکی یا پرستاری یا یه همچین چیزیه ولی باید بگم که رشته‌ش دامپزشکیه =| بهش میگم این طوری که سربازا رو با خاک یکسان کردن که‌. میگه آره ولی من اینجا روم نمیشه به کسی بگم دکترای دامپزشکی‌ام چون ناراحت میشن همه :))) الان ۳ روزه که زنگ نزده و بیشتر از حس دل‌تنگی، نگرانم. خیلی نگرانم.


***  فردا امتحان آیین‌نامه دارم و هیچ تصوری هم ازش ندارم. مدیر آموزشگاه از دوستای بابامه و حس میکنم خیلی ضایع‌ست اگه قبول نشم :| در حال حاضر دارم میخونم براش و مثل زیست باهاش رفتار میکنم :/ به این صورت که قیدهاشو فسفریِ نارنجی میکنم :/ البته بعد از ده صفحه خوندن متوجه شدم که خیلی ناخودآگاه این کارو انجام دادم :/ مثلا نوشته فلان تابلو معمولا برای فلان چیز استفاده میشه و من «معمولا» رو فسفریِ نارنجی کردم :/ از رنجی که از زیست کشیدیم  :/


**** چند روزیه دارم سعی میکنم یه «درباره‌ی من» درست و حسابی بنویسم که نمیتونم :| خیلی کار سختی نیست به نظر شما؟ =|


***** روزانه یک تا سه بار سایت سازمان سنجش رو چک میکنم. قبل‌ترها همیشه به خودم میگفتم یه جوری باید انتخاب رشته کنم که خودم بدونم چی میشه نتیجه‌ش که از این انتظارهای جانکاه نکشم. به حرف خودم گوش ندادم و اتفاقا انتخاب رشته‌م یه جوریه که هیچ‌کس جز خدا با قطعیت نمیدونه تهش چی میشه. خودمم یه روز دلم میخواد قبول شم برم و یه روز دیگه دلم میخواد قبول نشم و بمونم :/


****** تلاشی در جهت زدن حرف‌هایی که قابل گفتنه :)


+ در آغوش حق :)

پُر

از بس حرف‌هامو به هیچکس نگفتم و هیچ‌جا ننوشتم، یه کوه بزرگ حرف تو دلم دارم که کم‌کم داره همه‌ی وجودمو میگیره. بعد میترکم و حرف‌ها میپاشه به در و دیوار. بعدش باید بشینم و حساب کتاب کنم که چندتا خوردم و چندتا دیگه باید بزنم که برم مرحله‌ی بعد. بعدترش باید بشینم و این سوالا رو از خودم بپرسم که مگه بازیه؟ مگه جنگه؟ واقعا چی فرض کردی زندگی رو؟ و در انتها بزنم له کنم خودم رو و از نو بسازم. 


+ شما چه خبر؟ :)

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend