نشستهام به تراشیدن. تراشیدن رنگهای خشک شده بر آینهای که رنگهایم را روی آن تست کرده بودم و حالا نیازش دارم برای طرحی نو. در حالی که خرت و خرت تراشیدن رنگها را گوش میدهم، پوشه آهنگهای ملل را باز میکنم و آهنگها پشت هم ردیف میشوند. ساعت یک شب در حالی که همه شهر را انگار سکوت گرفته، من خرت و خرت رنگ میتراشم و گوش میدهم به موسیقیهایی که دلتنگی را به زبانی جز زبان مادریام ادا میکنند. گوش میدهم و خیلیهایش را هم نمیفهمم. نمیفهمم ولی جایی در دلم حسشان میکنم.
نگاهم در آینه به خودم میافتد. به چشمهایم که معمولا کوچک و خسته به نظر میرسند و لبهایم که مدام، هشیار و ناهشیار، پوستشان را میکَنَم. ویترای کار کردن روی آینه را به خاطر همین دوست دارم. در تمام لحظاتی که به گمان خودت در حال خلق کردن و افزودن موجودیتی تازه به دنیا هستی، چشمانت در چهره خودت گره میخورد. چشمهایت را میدزدی و باز در لحظهای، ناگزیر و ناغافل در آنها گره میخوری. با خودت روبرو میشوی انگار. خودی که در سکوت و انزوا و خلق گرفتار و رهاست!
در همین صدای خودساختهای که سکوت ظاهری دنیای اطرافم را به هم میزند، فکر میکنم. به انبوه نیازی که به سکوت و درونگرایی دارم در این روزها. فکر میکنم به رویایی که اخیرا روحم را به تقلا انداخته و ذوقی را هدیه داده که مدتها حسش نکرده بودم. فکر میکنم و دلم میخواهد میتوانستم در سکوت و تنهایی و عدم ارتباط با آدمها (مطلقا هیچ آدمی!) چند روزی را تماما در خودم و رویاها سیر کنم. شاید حتی بیشتر از چند روز...
خرت و خرت و خرت... تمام رنگها تراشیده شدند و کارم تمام است انگار. آینه مثل روز اولش شده. حالا آماده است برای طرحی تازه. برای رویارویی با خودی که هرچه فرار کند، باز جایی به چشمان خودش خیره خواهد شد.
- دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱