آغوش

جدیدا فارغ از جنسیت آدمها، تمایل زیادی به بغل کردنشان دارم. وقتی میبینم آدمها از شدت درد روحی به خود می‌پیچند اما لبخند میزنند، حس میکنم هیچ کار دیگری جز در آغوش گرفتنشان نمیتواند از شدت اندوهشان بکاهد. این اواخر، علاوه بر کارآموزی در بیمارستان روان، در آدمهای اطراف خودم هم مشکلات روحی زیادی میبینم. مشکلاتی که هیچ راه حلی برایشان نیست جز پذیرفتن و تحمل کردن. حقیقتا احساس خستگی میکنم از اینکه در این مدت اخیر بارها و بارها در معرض درد دل بوده‌ام و تهش هیچ راه حلی نتوانستم ارائه بدهم. فقط شاید توانسته باشم کمی گوش شنوایی باشم برای دردهای آدمها. اما ته حرفها، با آدمها به افق خیره شدم و از تصور مسیرهای سختی که پیش روی آنهاست به خودم لرزیده‌ام. داشتم به ر میگفتم که دیدن این همه رنج و این همه مشکلات بالغانه و رنج لاینحل آدمها ناراحتم میکند. ر میگفت خودت را کمتر درگیر کن. ر میگفت بنشین، گوش بده اما نگذار این همه رنج دیگران یک جا روی دل تو جمع شود. توانستم؟ نه.

در کلینیک، دیدن پدرهای نگران و غم‌زده بیشتر از دیدن مادران نگران و غمزده ناراحتم میکند. نمیدانم چرا اینطور است. انگار به دیدن نگرانی و تشویش مادرانه عادت کرده‌ام اما هنوز به دیدن نگرانی و تشویش یک پدر، نه. امروز پدری دیدم که کودک چندماهه‌اش را آورده بود کاردرمانی. کلافه و خسته بود. امید داشت استادم به او بگوید که بچه‌اش (که بچه اولش هم بود) قرار است به زودی خوب شود. اما همه ما میدانستیم که بیماری کودکش چیز حل‌شدنی نیست و تا تمام زندگی کودک کش پیدا میکند. ما میدانستیم که پدر هیچ راهی جز پذیرش و ادامه دادن ندارد. و این بد بود. این خیلی بد بود. کوبیدن این حقیقت در صورت پدر و مادر و درآوردنشان از فاز انکار و رساندنشان به فاز پذیرش، بخشی از وظیفه ماست که البته گاهی هیچ وقت اتفاق نمی‌افتد.

وقتی پرونده بیماران را میخوانم، شگفت‌زده میشوم. حجم اتفاقات و سختی‌های بعضی زندگی‌ها عجیب است. تو میبینی انسانی روبروی تو ایستاده که اعتیاد شدید دارد، پرخاشگر است و حتی شاید قاتل. اما وقتی پرونده زندگی‌اش را نگاه میکنی، میبینی چقدر تمام زندگی و روزهایی که گذرانده عجیب بوده؛ آنقدر عجیب که تو حق نداری قضاوتش کنی و متهمش کنی. گاهی با خودم فکر میکنم اگر من این شرایط را داشتم، به چه انسانی تبدیل میشدم.

در بین دوستانم، دو خودکشی اتفاق افتاده. یکی جدیدا تشخیص بیماری شخصیت مرزی گرفته. دو سه نفر دیگر افسردگی ماژور دارند و افکار خودکشی. یکی دو نفر در رابطه‌های احساسی خود شکست‌های بدی تجربه کرده‌اند. دو نفر به تازگی متوجه شدند که عزیزترین‌هایشان سرطان دارند. یکی در مرز طلاق است.

و من فکر میکنم که این اندوهِ فراگیر عجیب است. قرار نبود زندگی در لایه‌های زیرینش اینقدر تلخ و لاینحل باشد...

شروعی بر نظریه ته‌دیگ سیب زمینی؟

داستانی هست که مدتهای زیادی از شروع شدنش میگذره. اوایل در حد یک نگاه ساده بود و از چند ماه قبل و در پاییز از سادگی خارج شد. انکارش کردم، سرکوبش کردم، جلوش ایستادم... گاهی موفق بودم و گاهی نه. به مود خودم هم بستگی داشت. گاهی اوقات احساس حماقت میکردم از وجودش و به راحتی کنار میگذاشتمش و قاه قاه بهش میخندیدم. گاهی اوقات چنان بهش دامن میزدم که فلج میشدم و هیچ کاری از دستم برنمیومد. اما با این وجود، هیچ وقت دلم رو نلروزنده بود، در تمام این مدت. در عمیق ترین لحظه‌ها هم در نظرم چیزی بیشتر از تمایل نبود.

پاییز که حس کردم شدت گرفته، علیرغم تمام درونگرا بودنم، به دوتا از دوستای صمیمی‌م گفتم. سعی کردن کمک کنن و بشنون. گاهی کافی بود، گاهی نه. و گاهی زیادی بود و از شوخی‌های بی‌ربط و باربط‌شون در امان نبودم.

فکر کردم تمام شده. بهمن و اسفند احساس کردم تمام شده و رنگ باخته و میل زودگذری بوده که گذشته. ولی همه چیز از اواسط فروردین شکل دیگه‌ای به خودش گرفت. شکلی بود که دوستش داشتم. مدلی که قابل اعتماد و سالم و امن بود؛ بدون احساسات اضافی. حس‌های گنگ و نامعلوم جای خودشون رو به رفاقت دادن. خوشحال بودم از این بابت چون به هرحال رفاقت، حس و رابطه‌ای بود که براش تعریف و تسلط مشخصی وجود داشت و من از اینکه به خودم و مدل پیشرفت ارتباطم تسلط دارم، احساس اعتماد به نفس میکردم. حس کردم فارغ از هر چیزی میتونم در این رابطه نفع ببرم و نفع برسونم؛ یک رابطه دو سر سود.

با تمام اینها، با تمام این چرخش‌های احساسی چندین ماهه، دیشب و امروز خودم رو ضعیف و شکننده پیدا کردم. وقتی دم طلوع طبق قرار کتابخوانی که با هم داشتیم ازم پرسید حالم خوبه یا نه. گفتم نه. پرسید چرا. در حالی که به صفحه موبایلم خیره شده بودم، اشکم سرازیر شد و دلم میخواست بنویسم دلیلش خودتی. دلیلش اینه که نمیتونم دور از هر ترس و اضطراب و قضاوتی حرف بزنم. ننوشتم. حاشیه رفتم. دلیل‌های دیگه آوردم. تلاش کرد که بهتر باشم و البته موفق شد. کتابمون رو خوندیم و صبح بخیر گفتیم و مکالمه تموم شد. به خودم نگاه کردم. حالتی رو دیدم که نمیشناختمش. اعتراف کردم که دلم لرزیده. اعتراف کردم که اشکم دراومده. اعتراف کردم که رنج میکشم.

در نهایت اما تصمیم گرفتم. تصمیم گرفتم که به دوش بکشم؛ به تنهایی. تصمیم گرفتم که با کسی درموردش حرف نزنم، تصمیم گرفتم دفنش نکنم و انکارش نکنم اما بروزش هم ندم و تمامش رو برای خودم نگه دارم بدون اینکه به کسی بگم. راه‌های سوء‌تفاهم رو ببندم. طوری ابراز کنم که هیچ چیزی وجود نداره. از شیطنت‌های دوست صمیمی‌م جلوگیری کنم، خط قرمزها و محدودیت‌هامو محکمتر بچینم و در نهایت، بین خودم و خدا نگهش دارم. تا زمانی که شاید بفهمم همه اینها تمایل بی‌ارزشی بوده که گذشته. هنوز با وجود انکار نکردنش، امیدوارم که روزی دست از سرم برداره...

 

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend