ملون !

فقط خواستم بگم یه موی گندیده ی فضای وبلاگ و وبلاگنویسی رو به هزارتا پیج اینستاگرام پر زرق و برق نمیدم :)


+ تونستم و هنوزم دارم میتونم :)

  + راستی بابت کامنت های معرفی کتاب خیلی ممنونم (: 



والعصر...

داشتم به معجزه فکر می‌کردم. همون موقع بود که دیدم صدای گریه‌ی مامان بلند شده. 


حالا، در حالیکه دیگه تو دنیای به این بزرگی مامان‌بزرگی ندارم که دستای چروکیده‌شو بگیرم تو دستم و ازش بخوام برام دعا کنه، دارم خرما می‌چینم و به این فکر می‌کنم که آدمیزاد از وقتی دنیا میاد تا وقتی می‌میره محکومه که مرگ عزیزانش رو و حتی عزیز‌ترین‌هاشو از نزدیک لمس کنه و ... و خب میدونید؟ چی تو دنیا میتونه سخت‌تر از این باشه؟



بدتر...

دارم فکر میکنم که فردا صبح زود بعد از نماز نباید بخوابم. باید پاشم و خونه رو مرتب کنم، ظرفا رو بشورم، آشپزخونه رو سر و سامون بدم. بعدترش دست مامان رو چرب کنم، یه فکری به حال ناهار بکنم، مهمونا رو پذیرایی کنم و تو همه‌ی این مدت سعی کنم بغض نکنم و گریه‌م نگیره.

امروز فهمیدم همیشه بدتری هم وجود داره. فهمیدم من خیلی ضعیفم. یه موجود ضعیف و مسخره که اشکش خیلی زود درمیاد. حالم به هم میخوره از اون لحظه‌ای که جلوی نگاه نگران مامان هق‌هق زدم زیر گریه. حالم به هم میخوره از خودم که نتونستم با صلابت بهشون بگم کاری که امروز کردن خیلی اشتباه بود... وسطش بغضم دیگه اجازه نداد حرف بزنم‌. همه فکر میکنن تمام ناراحتی من به خاطر مامانه... ولی من امروز ساعتها اشک ریختم... برای مادرجان، برای مامان، برای خودم... 

با همه‌ی اینا الان نمیتونم حسابمو با خودم صاف کنم. الان فقط باید قوی باشم. باید خیلی قوی باشم. باید این چند روز رو بگذرونم، روزای عمل مامانو بگذرونم و وقتی فکر میکنم که اگه این روزا همراه بشه با روزای نبودن مادرجان... همه چی صد برابر سخت‌تر میشه...

دارم فکر میکنم من از خدا خواسته بودم بهم این توانو بده که زمستونو خوب شروع کنم ولی اون موقع منظورم فقط درس و کنکور بود. الان دورترین و بی‌اهمیت‌ترین فکرم کنکوره... و فکر میکنم یه هفته پیش چقدر خوشبخت بودم.... و الان چقدر سخت شد یهو همه چیز... 

نمیدونم چقدر دووم میارم یا چقدر میتونم خودمو وفق بدم و از پسش بربیام. فقط میدونم میگذره و راستش به نظر اونقدر سخته که نمیتونم تصور کنم ته تهش چی میشه‌... 


شرایط چند برابر بغرنج‌تر از شرایط پست قبلیه...  دعام کنید. دعا کنید فردا فقط قوی باشم... خیلی قوی باشم...دعا کنید بتونم... بتونه... 


+ شاید بیشتر نوشتم. شاید شرح ماوقع رو نوشتم... الان فقط میدونم دلم نمیخواد بخوابم که نکنه مامان سرگیجه و حالت تهوع بگیرن و من نفهمم. دلم میخواد تا صبح بیدار بمونم و شب لعنتی تموم شه... اما نمیتونم... کاش فقط بگذره خدایا...


+ کامنت‌ها رو احتمالا نمیتونم جواب بدم... ولی میخونم... حتما میخونم‌‌...

نرو...

با صدای گوشی بابا یا تلفن خونه از جا میپرم. هر لحظه منتظر یه خبرِ بَدیم انگار. یاد خاله میفتم و اون نگاه آخری که از پشت شیشه های CCU به صورت ورم کرده شون انداختم. با خودم فکر میکنم دیروز چی شد که نرفتم ملاقات؟ که موکولش کردم به امروز؟ و به خودم میگم ارزش اینو داشت که حالا دوباره از پشت اون شیشه های منفور زل بزنی به صورت رنگ پریده ی مادرجان؟ ارزش اینو داشت که نرسی به ملاقلات که امروز دیگه مادرجان به هوش نباشن که جواب سلامتو بدن؟ حالم از خودم به هم میخوره...
از صبح نشستم که 20 تا تست زیست پایه ی آزمون رو بررسی کنم ولی هنوز از گزینه ی دومِ سوال اول هم رد نشدم. تا میام ادامه بدم یادم میاد از اون کمد جادویی و لواشکای ترشی که وقتی بچه بودیم مادرجان میذاشتن کف دستمون. یادم میاد از اخما از دعواها از خنده ها از اون صورت کشیده و پر چین چروک و سفید... مثل برف...
حالا هم... نمیتونم هیچ کاری بکنم. نگاه نگران و وهم زده ی آق بابا و بغضای دایی ها که بی نهایت تلاش میکردن کسی متوجهشون نباشه و صورتای پف کرده و سرخ مامان و خاله ها از جلو چشمم کنار نمیره... صدای بابا که زنگ میزنن به عمه ها که بهشون خبر بدن و یواش میگن: بالاخره اگه برین یه سر بزنین بد نیست... اتفاقه دیگه.. نصفه شبی... خدا نکنه... یواش میگن، ولی من میشنوم.
یاد دیشب میفتم که داشتم زیر دوش به خودم قول میدادم زمستونو به بهترین و قشنگ ترین حالت ممکن میگذرونم. نمیدونستم همین روز اولش قراره سوزش تا مغز استخون هامون بره. به خودم قول دادم زمستونو با تلاشم گرم کنم. ولی الان بی نهایت سرد شده، حال مادرجان بی نهایت بده و اون امیدها و حال خوب دیشب تبدیل شده به یک کوه غم و نگرانی و حس و حالی که دیگه اصلا وجود نداره...



زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend