فقط خواستم بگم یه موی گندیده ی فضای وبلاگ و وبلاگنویسی رو به هزارتا پیج اینستاگرام پر زرق و برق نمیدم :)
+ تونستم و هنوزم دارم میتونم :)
+ راستی بابت کامنت های معرفی کتاب خیلی ممنونم (:
- جمعه ۲۸ دی ۹۷
فقط خواستم بگم یه موی گندیده ی فضای وبلاگ و وبلاگنویسی رو به هزارتا پیج اینستاگرام پر زرق و برق نمیدم :)
+ تونستم و هنوزم دارم میتونم :)
+ راستی بابت کامنت های معرفی کتاب خیلی ممنونم (:
داشتم به معجزه فکر میکردم. همون موقع بود که دیدم صدای گریهی مامان بلند شده.
حالا، در حالیکه دیگه تو دنیای به این بزرگی مامانبزرگی ندارم که دستای چروکیدهشو بگیرم تو دستم و ازش بخوام برام دعا کنه، دارم خرما میچینم و به این فکر میکنم که آدمیزاد از وقتی دنیا میاد تا وقتی میمیره محکومه که مرگ عزیزانش رو و حتی عزیزترینهاشو از نزدیک لمس کنه و ... و خب میدونید؟ چی تو دنیا میتونه سختتر از این باشه؟
دارم فکر میکنم که فردا صبح زود بعد از نماز نباید بخوابم. باید پاشم و خونه رو مرتب کنم، ظرفا رو بشورم، آشپزخونه رو سر و سامون بدم. بعدترش دست مامان رو چرب کنم، یه فکری به حال ناهار بکنم، مهمونا رو پذیرایی کنم و تو همهی این مدت سعی کنم بغض نکنم و گریهم نگیره.
امروز فهمیدم همیشه بدتری هم وجود داره. فهمیدم من خیلی ضعیفم. یه موجود ضعیف و مسخره که اشکش خیلی زود درمیاد. حالم به هم میخوره از اون لحظهای که جلوی نگاه نگران مامان هقهق زدم زیر گریه. حالم به هم میخوره از خودم که نتونستم با صلابت بهشون بگم کاری که امروز کردن خیلی اشتباه بود... وسطش بغضم دیگه اجازه نداد حرف بزنم. همه فکر میکنن تمام ناراحتی من به خاطر مامانه... ولی من امروز ساعتها اشک ریختم... برای مادرجان، برای مامان، برای خودم...
با همهی اینا الان نمیتونم حسابمو با خودم صاف کنم. الان فقط باید قوی باشم. باید خیلی قوی باشم. باید این چند روز رو بگذرونم، روزای عمل مامانو بگذرونم و وقتی فکر میکنم که اگه این روزا همراه بشه با روزای نبودن مادرجان... همه چی صد برابر سختتر میشه...
دارم فکر میکنم من از خدا خواسته بودم بهم این توانو بده که زمستونو خوب شروع کنم ولی اون موقع منظورم فقط درس و کنکور بود. الان دورترین و بیاهمیتترین فکرم کنکوره... و فکر میکنم یه هفته پیش چقدر خوشبخت بودم.... و الان چقدر سخت شد یهو همه چیز...
نمیدونم چقدر دووم میارم یا چقدر میتونم خودمو وفق بدم و از پسش بربیام. فقط میدونم میگذره و راستش به نظر اونقدر سخته که نمیتونم تصور کنم ته تهش چی میشه...
شرایط چند برابر بغرنجتر از شرایط پست قبلیه... دعام کنید. دعا کنید فردا فقط قوی باشم... خیلی قوی باشم...دعا کنید بتونم... بتونه...
+ شاید بیشتر نوشتم. شاید شرح ماوقع رو نوشتم... الان فقط میدونم دلم نمیخواد بخوابم که نکنه مامان سرگیجه و حالت تهوع بگیرن و من نفهمم. دلم میخواد تا صبح بیدار بمونم و شب لعنتی تموم شه... اما نمیتونم... کاش فقط بگذره خدایا...
+ کامنتها رو احتمالا نمیتونم جواب بدم... ولی میخونم... حتما میخونم...