پساطوفانِ آبیِ چرک

با مامان رفته بودیم مغازه. مامان یه کم خرت و پرت برداشت که یادم نیست چی بودن. وقتی رسیدیم جلوی پیشخوان و خواستیم حساب کنیم، در گوش مامان گفتم میشه یه پاکت سیگارم برداریم؟ بهمن بهتره یا تیر؟ مامان بدون اینکه چیزی به من بگه یا حتی از فروشنده بخواد، دستشو برد پشت پیشخوان فروشنده و یه پاکت سیگار برداشت. در همین حین دستش خورد به چینش شکلاتها و همشون ریختن زمین. فروشنده عصبی شد و سرمون داد زد که اگه چیزی میخواین بگین خودم بهتون میدم. از داد فروشنده ترسیدیم و حرصمون گرفت. همه جنسا رو گذاشتیم رو پیشخوان و بدون اینکه چیزی بخریم از مغازه زدیم بیرون. وقتی رسیدیم خونه، آشفتگی از سر و صورتمون میبارید. به دستم نگاه کردم و دیدم پاکت سیگار دستمه. نه بهمن بود و نه تیر. بابا و داداش اومدن جلو و گفتن چی شده؟ براشون تعریف کردیم. وسط تعریف کردن ما، یهو راس هم به جمع اضافه شد. کدوم راس؟ همون راس فرندز (: بعد اینکه تعریف کردنمون تموم شد یهو راس گفت: حالا به خیر گذشته خدا رو شکر، صلوات بفرستین (((((((((=

از خواب پریدم؛ با استرس زیاد و ضربان قلب بالا. تو طول خواب 5-6 ساعته‌م چندبار از خواب پریدم. حتی توی خواب هم شدت استرسم رو حس میکردم. دیروز روز افتضاحی بود. مدتها بود که تا این حد احساس عصبانیت رو تجربه نکرده بودم. اولین باری بود که مستقیما با یکی از همکلاسیهام دعوام شد. شما فکر کنید به خاطر درس و دانشگاه مجازی، توی یه گروه مجازی، یه دعوای مجازی کنی (: فکر میکنم اولین باری بود که با چنین لحنی توی گروه کلاسی صحبت کردم (البته بهتره بگم تایپ کردم. چون قاعدتا دعوا و همه بحثها چت و نوشتاری بود نه کلامی). در اون لحظاتی که از شدت عصبانیت دستام میلرزید و چشمام تار شده بود و بغض کرده بودم، باز قبل از فرستادن هر پیام چند بار میخوندمش که خیلی هم تند نباشه، خیلی هم بد حرف نزنم و خلاصه کاری نکنم که احترامی شکسته بشه اونم تو گروهی که باهاش رودرواسی دارم و حداقل دو سال دیگه چشممون به هم میفته. بعدا بچه‌ها گفتن همچینم لحنت دعوایی نبوده. یعنی بوده اما خیلی هم کوبنده نبوده. من فقط خودم میدونم که چقدر از کار اون آدم عصبی شدم و فقط خودم میدونم که دلم میخواست با تریلی از روش رد بشم یا حداقلش با لحنی باهاش حرف بزنم که شسته شه. آخرشم گفت حد و حدودتون رو رعایت کنین. و من نمیخواستم بحثی رو ادامه بدم و دقیقا میخواستم حد خودم رو رعایت کنم وگرنه اگه قرار بود حد اون آدم رو بهش نشون بدم قطعا طور دیگه‌ای حرف میزدم.

پووووووووف... و الان؟ بعله. این از معدود دفعاتی بوده که موقع عصبانیت حرفامو زدم و حتی الانم که نزدیک به 24 ساعت از اون عصبانیت شدید گذشته، از حرفایی که زدم پشیمونی ندارم چون بی‌احترامی نکردم. اما... بذارید صادقانه بگم. یک بار عجیب و بزرگ غم و اضطراب دارم. اگرچه حرفم رو زدم و اصطلاحا خالی شدم اما انگاری این نسخه‌ی درستی از من نبوده. حالم رو بد میکنه. حالم رو خیلی بد کرده. فهمیدم آدمی نیستم که بعد از دهن به دهن گذاشتن با دیگران حس خوشحالی و خالی شدن کنم. فهمیدم هرچی‌ام منطق و عقلم پشتم باشه اما این گلاویز شدن با دیگران، حتی به حق، حالم رو بد میکنه. و مدام مغزم میپرسه مطمئنی حرفات و برداشتت درست بود؟ مطمئنی حق داشتی عصبانی بشی؟ مطمئنی کاری که اون کرد درست نبود؟ مطمئنی این سو برداشت تو نبود؟

حالا فهمیدم رویکرد همیشگی سالهای اخیرم قطعا رویکرد درست‌تری بود. من آدم گلاویز شدن نیستم. بعدش نمیتونم بار و اثرات روانی‌ش رو تحمل کنم. عصبانیت و حس بدی که دیروز دریافت کردم اونقدر زیاد بوده که هنوزممم نتونستم هضمش کنم و دائم نگران و غمگینم. از این به بعد باید حواسم باشه. مثل همیشه، رویکرد رها کردن در پیش بگیرم. اما وقتی دوباره موقعیت دیروز رو بررسی میکنم با خودم فکر میکنم که آیا واقعا میشد همچین چیزی رو رها کرد؟ میشد اون همه احساس بی‌احترامی که بهم شد رو رها کنم؟ نمیدونم.

فقط میدونم از دیروز که حقیقتا روز سختی بود، الان فقط یه کوه غمگینی برام مونده. خشمم جای خودش رو به ناراحتی داده. ناراحتی از چی یا کی؟ شاید از خودم، شاید ناراحتی از موقعیتی که تجربه کردم و دلسوزی و سوگواری و همدلی با خودم به خاطر باری که تحمل کرده. آره... انگار یه تیکه از خودم برای اون تیکه دیگه از خودم ناراحته و دوست داره دلداریش بده و غمش رو به جون بخره و بهش بگه فدای سرت دختر، اصلا بیا بغلم که اون همه فشار رو تو اون لحظه‌ها تجربه کردی.

چه موجود عجیبیه انسان. هزار سال هم که صرف کنم تا خودم رو بشناسم، همچنان انگار تو نقطه‌ی اولم...

 

 

+ واقعا موتور وبلاگ‌نویسیم دوباره روشن شده؟ نمیدونم (:

دیوانگی شبانه +)

اومده بودم تکلیف درس بازی درمانی رو کامل کنم. اما خب موزیکی پلی میشد که اصلا به هوای درس نمیخورد. بی اختیار اومدم اینجا. بعد مدتها... تصمیم گرفتم اینکه این مطلب مفیدیه یا نه، اینکه وقت کسی رو تلف میکنم یا نه، اینکه اصلا که چی، اینکه علائم نگارشی درست باشه، اینکه اصلاح و بازنویسی دارم، اینکه کامنت جواب نداده دارم از اونقدرررررر قبل که الان حتی روم نمیشه جواب بدم... همه اینا رو بذارم کنار و محض رضای خدا فقط چراغ اینجا رو روشن کنم وبعدش برم تا کی؟ نمیدونم واقعا دیگه کی دوباره برگردم و تو این صفحه تایپ کنم. بارهای قبلی با خودم میگفتم دیگه از این به بعد مداوم خواهم نوشت. از اونجایی که هیچ وقت این قول عملی نشد، فلذا الان بهتره اصلا به بعدش فکر نکنم و تصمیمی نگیرم و همین آبراهه کوچیک رو غنیمت شمارم دی:

اگه بخوام از ایامی که گذشته صحبت کنم... اوووومممم... حرف زیاده، خیلی خیلی زیاد. مثلا پریروز چهلم آق‌بابا بود. بارون میومد. صحنه خیلی تراژدبکی شده بود. بارون، چترهای سیاه، ابرهای سیاه، لباسای سیاه، درختای سبز، گریه، دل تنگ، خاک... و در نهایت تصویر توامانی از امید و ناامیدی. اما در همون لحظه از ته دلم خواستم روزی که مردم و توی مراسم ختمم، هوا همینقدر بارونی و ابری و قشنگ باشه...

خب... دیگه چی؟ آها. یه درک مهمی که اخیرا بهش رسیدم اینه که لزومی نداره رشته تحصیلی و شغلی آدما یکسان باشه. میشه برای شغل مهارتهایی رو کسب کرد که اصلا ربطی به تحصیلت نداره و بعد همونا رو ادامه داد. شاید بگید خب این که خیلی واضحه. باید بگم بله واضحه ولی از گفتن تا درک کردنش برای من دو سال طول کشید =| حالا چطور شد که همچین درکی ایجاد شد؟ اینکه داشتم به هزار و یک مسیری که میتونم برای آینده شغلیم انتخاب کنم فکر میکردم که یکی گودرزه و اون یکی شقیقه. عملا علایق کاملا بی ربطی دارم. و حالا هزار مسیر جلومه که همه رو دوست دارم و همه رو میخوام و همه عملی ان و همه میگن بیاااا پیش من دختررررر. فلذا من سال 1400 رو سال بررسی علایق و پیگیری تجارب جدید و جستجوی راه اصلی زندگی نام نهادم. البته نه اینکه دقیقا همین نام رو نهاده باشم ولی خلاصه منظورم همین بود. شاید بگید ای بابا ما این کارا رو تو 16-17 سالگی کردیم. باید بگم بله منم کردم. اما خب انگاری هر چند سال یه بار باید از این کارا بکنم =| آخه هی انگاری شفافتر و جدی تر میشه هرچی میرم جلوتر. و هم خوبه هم ترسناک. چون داره خیلی زود میگذره. مثلا من الان یه ماه و نیم دیگه 21 سالم کامل میشه و میرم تو 22 و بیخیال تو رو خدا. کی اینقدر رشد کردم؟

اما مثلا قبلا همیشه حس میکردم عقبم. از کی و از چی؟ خودمم نمیدونستم فقط همیشه حس میکردم عقبم. اما این روزا این حس رو ندارم. اتفاقا حس میکنم کاملا تو سن ازمون و خطا و سعی و تجربه ام. و چقدر این مدت دانشجویی کمک میکنه به تجربه کردن. یعنی حتی همین حالت مجازیشم کمک میکنه دیگه اگه حضوری میبود که خیلی خفن تر میبود.

البته من اعتراضی ندارم.از خونه و اتاقم و این سکون و سکوت و اینا لذت میبرم. یعنی همه آدمای اطرافم دارن دیوونه میشن از قرنطینه و من همچنان حتی ذره ای حس بد بهش پیدا نکردم :) دی: خب بالاخره هرکی یه جوریه. منو انگاری خدا درست اول طیف درونگرایی آفریده دیگه.

 

دیگهههههه... چیز دیگه ای فعلا به ذهنم نمیاد. ممنون اگه هنوز اینجایین. مرسی اگه خوندین. مرسی که وقتتونو به پست بی در و پیکر من دادین. مرسی که هنوز وبلاگ میخونید :*

 

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend