حباب آرامش مطلق در پی آسودگی بیش از اندازه!

روزهام آروم میگذره. دوستشون دارم. اگه بخوام بگم که چه رنگی، باید بگم دقیقا صورتی ملیح. این روزهای صورتی ملیح رو دوست دارم. براشون برنامه میریزم و همه چیز مطابق انتظارم پیش میره. نمیذارم خبرای بد بیرون از خونه حالم رو زیاد بد کنه. فعلا دلم میخواد درسهای تلنبار شده م رو بخونم، ویترای کار کنم، به کارای ریز ریز دیگه م برسم و بیشتر به مامانم کمک کنم و همین. دلم نمیخواد اتفاقات عجیب و یهویی بیفتن. من اساسا زندگیم اینطور پیش میره که وسط اروم ترین روزهام، یهویی یه عالمه اتفاق میفته که باید همزمان پیش ببرمشون. منظورم اتفاقات بد نیست ها. منظورم صرفا هرچیزیه که جدا از انتظار و برنامه شخصی من پیش بیاد.

و خب راستش فکر میکنم که این بده. این خیلی خوبه که روزهای آرومی میگذرونم ولی خیلی بده که نسبت به هر تغییر کوچیک محیطی حساسم. یعنی الان کافیه که یه اتفاق غیر منتظره ای که نیاز به کنش من داشته باشه بیفته تا روزام از صورتی ملیح تبدیل بشه به قرمز خطرناک. کافیه یه نفر این حباب امنی که دور خودم ساختم رو نوازش کنه و حبابم بترکه و با اینکه من همچنان در یک محدوده امن بزرگتر قرار دارم، اما احساس ناآرومی کنم.

میدونید؟ بذارید خودسانسوری رو کنار بذارم و براتون مثال بزنم. اگه الان بهم زنگ بزنن و بگن باید عصر بیای دندون پزشکی و از طرفی همکلاسیهام ویس های کلاس رو پیاده کنن و من وظیفه تایپ کردنشون رو داشته باشم و در این حین یک پروژه نوشتنی برای کانون جهادی قبول کنم و استادم یه کلاس انلاین بذاره و بخواد ازم درس بپرسه و از طرفی دوستم من رو به خونه ش دعوت کنه و نتونم نه بگم و در این حال، مامانم ازم بخوان که یه دور تمام خونه رو با هم تمیز کنیم.... بوووووووم... حباب امنیت و آرامش من به همین راحتی میترکه. البته هیچ حبابی موقع ترکیدن صدای بوووووووم نمیده از خودش :) به هرحال، اینا حتی اگه همه با هم و یهویی اتفاق بیفتن، بد نیستن. یعنی هیچ کدوم اینها بد نیستن فقط کنار هم قرار گرفتنشون یه کم برنامه ریزی بهتر و راحتی کمتری رو میخواد. و حقیقتا من چون این روزها عادت کردم که مدت زیادی رو با خودم و برای خودم و کنار خودم، در آرامش مطلق بگذرونم، کمتر شدن تایمی که برای خودم دارم به واسطه اتفاقات غیرمنتظره، برام آزاردهنده شده. و الان، من ناراحتم از اینکه به این راحتی تحت فشار قرار میگیرم. این اصلا خوب نیست. و اینکه میدونم به این راحتی به نقطه ای میرسم که توش اذیت میشم، یه لکه های سیاهه تو روزای صورتی آرومم.

اساسا احساس میکنم چقدر شکننده ام و چقدر راحت میتونم فرو بریزم و این، اذیتم میکنه... در واقع به شدت نیاز دارم یاد بگیرم که اتفاقات غیر منتظره چیزهای ترسناکی نیستن و جدا از زندگی و آرامش هم نیستن و فقط مهمه که بتونم یکپارچگی خودم رو حفظ کنم و با فراغ خاطر با همه چی برخورد کنم و آرامش برام به معنای وجود نداشتن بالا و پایین نباشه بلکه به معنای کنترل فضای درونیم و تعادل روحیم به هنگام مواجهه با اتفاقات ریز و درشت زندگی باشه و اصلا این آرامش مطلقی که من برای خودم ساختم تو زندگی چیز مانایی نیست بلکه به شدت قابل فروریختنه و نباید انتظار بیخودی داشته باشم که همیشه ی خدا روزای صورتی ملیحم این شکلی باشه =|

 

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend