رویا

27 دی بود. شب قبلش تا ساعت 2 بیدار بودیم و با بچه ها بحث میکردیم. جمعه بود. بعد نماز صبح، خوابم نمیبرد. نیاز داشتم بخوابم تا با بعدش بلند شم و پر انرژی برم سراغ درسام. روز بعدش، که میشد شنبه، دوتا امتحانِ غول داشتم. خوابم نمیبرد ولی. تو دلم آشوب بود. تلفیق امید و یاس تو دلم هم میخورد. حالم رو میفهمیدم. بخش زیادیش به خاطر اتفاقات شب قبلش و البته اتفاقای موقع نماز بود. تا طلوع بیدار بودم. منتظر یه چیزی بودم انگاری. دلم میخواست که اون روز، اون جمعه ای باشه که باید. طلوع شد و هیچی نشد. خوابم برد کم کم.

تو خواب دیدم که انگاری همون موقع ست؛ همون روز. خوابم تو یه هاله ی سفید بود. می دیدم که صبح جمعه ی 27 دی، همه ی بچه های اتاق خوابیم. یهو یه صدایی میشنویم. بیدار میشیم. بیدار بودیم و هشیار. همه مون رو تختامون نشسته بودیم. عینکمو زدم. انگاری با عینک بهتر میشنیدم! چشمامونو ریز کرده بودیم. صدا تموم شد. زبونم بند اومده بود. به زور تونستم بگم "شنیدین بچه ها؟". هاج و واج بودیم. یهو زدیم زیر خنده. بعد گریه قاطیش شد. نمی فهمیدیم داریم میخندیم یا گریه میکنیم. خودش بود. همون روز بود. شب سیاه تموم شده بود بالاخره. نفهمیدیم چطور از تختا پریدیم پایین. دستام میلرزید. زنگ زدم به خونه. میخواستم مطمئن شم. پرسیدم شما هم شنیدین؟ و از اون طرف خط صدای لرزون مامان و بابا رو میشنیدم و تاییدشون رو میگرفتم. وضع عجیبی بود. خوشحال بودیم و البته نمیدونستیم باید چه کار کنیم. خوابگاه غلغله شد بود. همه ریخته بودند توی راهرو و حرف میزدند. من و هم اتاقی ها و چندتا از بچه های بسیجی جمع شدیم تو نمازخونه. نفسمون بند اومده بود. همدیگه رو میبوسیدیم و بغل میکردیم و از شدت اشک، نمیتونستیم حرف بزنیم. حال عجیبی بود. بالاخره به زور تونستیم هماهنگ کنیم که هرکدوممون هرچی از شکلات و شیرینی داریم، بذاریم روی هم و پخش کنیم بین بچه های خوابگاه. بعد هم ببینیم میتونیم خودمون رو برسونیم جمکران یا نه.

میلرزیدیم. میخندیدیم. بین بچه ها شکلات پخش میکردیم. خوب یادمه. یک لحظه هم گوشیمو از خودم جدا نمیکردم. همه ش خبرگزاری ها و کانال های خبری رو چک میکردم. منتظر بودم؛ منتظر یه عکس. هی میگفتم بچه ها مگه میشه هنوز هیچ عکسی نگرفته باشن از آقامون؟ پس کی چشممون روشن میشه به چهره شون. بچه ها بهم میخندیدن. دل تو دلمون نبود. هیچ ماشینی پیدا نمیشد که بریم قم. آخرش دلمونو زدیم به دریا. قرار شد کمی وسیله برداریم و کوله ها رو بندازیم رو دوشمون و پیاده راه بیفتیم.

هنوز داشتم سایت های خبرگزاری رو چک میکردم به امید یک عکس و در عین حال کوله ام رو میبستم که رویا تموم شد. بیدار شدم. چشم چرخوندم دور اتاق. یکی دو نفر بیدار بودن و بقیه خوابِ خواب. هنوز کامل بیدار نشده بودم. این فکر که "همش خواب بود" مثل پتک کوبیده شد تو سرم. فروریختم. شیرینی آن لحظه ها رو گذاشتم توی دلم. قفل زدم. تا اون وقتی که دیگه خواب نباشه. حجم شیرینی و شوق اون لحظه های خواب رو هیچ وقت تو بیداری تجربه نکردم. هنوزم با یادآوری اون رویای شیرین، میلرزم و با خودم فکر میکنم که یعنی منم میبینم اون روز رو؟

 

+ این رویا رو توی یکی از بدترین روزای 98 دیدم. البته بدیاش مربوط میشد به چند ساعت بعد این رویا.

این جاریِ زیبا...

در حال گوش دادن قطعه ی "مقدمه کاروانیان" از آلبوم خراسانیات بودم. نمیدانستم بیکلام است. از اول تا آخرش را منتظر شروع آواز بودم. قطعه تمام شد در حالیکه از آن نوازش زیبا هم هیچ لذتی نبرده بودم.

میپرسم: چند درصد زندگی، اینطور گذشته است؟

پاسخ میدهد: انّ الانسان لفی خُسر...

 

 

 

+ علاقمند بودنم به موسیقی سنتی و کلاسیک دارد به من یاد میدهد که سعی کنم به جای منتظر یک اتفاق خاص بودن، از همین چیزی که الان دارم نهایت استفاده را بکنم و لذتم را ببرم. شاید اصلا هیچ وقتِ خدا آن اتفاق خاص نیفتد. شاید اصلا هیچ وقتِ خدا من به آن اتفاق خاص نرسم.

روزمرگی های بهاریِ قرنطینه زده!

* ولی من میگم باید یک بار و برای همیشه یه قضیه ای رو با خودمون حل کنیم. اون قضیه هم اینه که آقا این سال جدید و عددی که داره سال به سال میره بالا، صرفا یه قرارداده بین خودمون که بفهمیم و بتونیم اندازه بگیریم که دقیقا چقدر از فلان موضوع گذشته یا چقدر تا فلان موضوع مونده و همین. این سالی که عوض میشه قرار نیست و اصلا در دایره اختیاراتش نیست که بتونه حال ما رو بهتر کنه یا داغونمون کنه. اصرار به اینکه "آره ایشالا فلان سال بیاد و بدبختی ما رو بشوره ببره" کلا یه چیز عجیبیه. چطور میتونیم از چیزی که خودمون خلقش کردیم انتظار داشته باشیم بیاد برای ما یه چیزی بزرگتر از خودش بسازه؟ اصلا در عقل نمیگنجه. فقط به یک دلیل میتونه برامون حائز اهمیت و "مبارک" باشه که ما بشینیم و ببینیم که چطور گذشت؟ چی شد که اونطور گذشت؟ بعدیش چطوری میتونه بگذره؟ و کلا یه کم حساب و کتاب کنیم با خودمون. به هرحال دیگه نهایتا یه چیزی تو همین مایه هاست و اگه میگیم مبارکه تهش داریم اینو به هم تبریک میگیم که یه واحدِ قراردادیمون از اول داره شروع میشه و ما میتونیم این یکی آجر رو قشنگتر و حرفه ای تر و بهتر بذاریم که البته این هم خودش مشروط به اینه که اصلا عمرمون یه همچین اجازه ای رو بهمون بده و همین.

 

** هرچند من یه جمله ای خوندم که خیلی به دلم نشست و این بود که یه جوری زندگی کنید که آخر سال، "گذروندن یه سال عالی" رو جشن بگیرید نه "اومدن سالی که اصلا نمیدونین قراره چطوری بگذره". آره خلاصه :)

 

*** حالا سال نوتون مبارک با همه این تفاسیر دی:

 

**** سال گذشتتون هم مبارک در ضمن (:

 

***** از کرونا بگم؟ اصلا جایی هست این روزا خبری از این ویروس لعنتی نباشه توش؟ خب نه. راستش جدیدا دارم میترسم. به خاطر خانواده م دارم میترسم. دیشب که هرچی فکر منفی تو دنیاست هجوم آورده بودن بهم و در کمال خودآزاری داشتم مریض شدن تک تک اعضای خانواده م رو تصور میکردم و تا تهش میرفتم و گریه میکردم. در حالیکه اونا تو خواب ناز بودن و خب... آره. مدت زیادیه که از این دست خودآزاری ها میکنم. این البته خیلی منافات داره با تصمیم های جدیدی که برای زندگی و رشد شخصیم گرفتم. از همه مهمتر اینه که این کار، یه کلیدواژه اساسی و جدید من رو به خطر میندازه. خب این وضعیت شاید عمیقا بهم بفهمونه که من نیاز به یه تراپیست دارم ولی من تا همینقدری که از رشته خودم و روانشناسی سردرآوردم، میدونم که عالی ترین و موثر ترین تراپیستی که هر نفر میتونه داشته باشه، خودشه و تا خودش نخواد و قدم اول رو برنداره، هیچ کس نمیتونه کمکش کنه.

 

****** باورم نمیشه ولی نوروز امسال دارم بیشتر از نوروز پارسال درس میخونم :| البته که فعلا فقط ویس گوش میدم و جزوه مینویسم و یه وقت بزرگ لازم دارم که بشینم و این همه عضله و عصب و فلان رو حفظ کنم. خیلی زیادن واقعا. فکر میکنم هیچ وقت نمیتونم حفظشون کنم. این وسط هی خودم رو شماتت میکنم که چرا ترم پیش اصلا اناتومی عمومی رو جدی نگرفتم و با یه نمره افتضاح پاسش کردم. در کل، ترم قبل ترمی بود که بهم ثابت کرد توی درسهای تحلیلی به بهترین شکل میتونم عمل کنم ولی خب درسای حفظی رو حتی اگه خوبم بخونم، باز بدتر از اون چیزی میشه که فکر میکنم. و نکته غمناک اینجاست که این ترم تقریبا هیچ درس تحلیلی ای نداریم و پوووووف... کدوم گروه عاقلی واسه ترم 2، 5  واحد آناتومی میذاره آخه؟ نکته ترسناک هم اونجاست که من به طور کلی روحیه ی رقابتی دارم و ترم قبل با اینکه معدلم بالای 19 شد اما نفر دوم کلاس شدم و میدونید؟ دلم نمیخواد که این ترم چیزی جز اول و دوم باشم و این بده؛ خیلی بد. چون در عن حال من میدونم تا زمانی که چیزی رو با این دلیل بخوام، بهش نمیرسم. زندگی اینو خیلی خوب بهم ثابت کرده متاسفانه.

 

******* در خِلال این غر زدن ها ولی بذارید بگم که برخلاف خیلی ها من این قرنطینه رو دوست دارم. نه اینکه بگم دلم نمیخواد برم بیرون و دلم تنگ نشده یا نگرفته؛ نه واقعا. ولی این خونه موندن و به خودم رسیدن و در عی حال تفریح کردن رو هم دوست دارم. در واقع، همونطوری که میدونید و یا نمیدونید، من اصولا آدمی ام که کنج خونه رو به همه جا ترجیح میدم.

 

******** راستی، فیدیبو کتابهای خوبی رو توی طرح 90 درصد تخفیفش گذاشته. من که دوسش داشتم. اگه خواستین برین ببینین :)

 

********* به طرز عجیبی علیرغم 30-40 تا فیلم درجه یک و باحالی که دارم، میل خاصی به فیلم دیدن ندارم. یعنی بعد از ظهرها میلم به درس خوندن بیشتره تا فیلم دیدن. به نظرم این از عوارض قرنطینه میتونه باشه :| وقت هایی هم که عزم فیلم میکنم، میشینم گزیده ای از هری پاتر رو میبینم.

 

********** تقریبا یک هفته مونده به سال نو، کانال نشریه فرهنگی و ادبی دانشگاه اطلاعیه زد که اگه دوست دارین، برامون مطلب یا شعرتونو بفرستید که تو بخش ویژه چاپ کنیم. البته چاپ که نه. چون کلا نشریه قرار بود به صورت فایل پی دی اف منتشر بشه. من هم یه یادداشت نوشتم و خب، هرچند که کلا نشریه نه مخاطب زیادی داره و نه خیلی خاص و متمایزه، اما ذوق کردم. من یکی از میلیونها قربانی جمله "حالا تو برو تجربی، بعد هرچی خواستی کنارش ادامه بده" هستم. حس کردم دارم یه چیزی رو کنار رشته م ادامه میدم. البته الان که خوب فکر میکنم نمیدونم باید از این خوشحال بود یا ناراحت.

 

 

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend