عیدی طور:)

+ دمِ سال تحویل، تقریبا از نیم ساعت قبلش تا نیم ساعت بعدش، خدا برایمان از آسمان رحمت می‌فرستاد. و این عشق ترین و مهربانانه ترین هدیه‌ی خدا بود:)

++ عمه را می‌دیدم که روی سنگ مزار مادربزرگ آب می‌ریزد و دست می‌کشد رویش. گلویم فشرده می‌شود، نه برای عمه که امسال مادربزرگ را ندارد، بلکه برای دختری که امسال مادرش کنارش نیست...:(

+++ ۹۶ می‌تواند همانی باشد که باید؟ سوال غلطی‌ست. در واقع باید پرسید: میتوانم در ۹۶ همانی باشم که باید؟ : )

++++ هدف‌های نود و شش‌تان را نوشتید؟:) 

+++++ راستی برای شادی روح آتش‌نشان‌ها - که به نظرم غمناک‌ترین اتفاق ۹۵ بودند- صلواتی راهی کنید لطفا:)

++++++ این هم عیدی‌های داده شده:) برای مادر و پدر یک عدد آبنبات و برادر و خانمش آبنبات به همراخ کتاب:) بابا چند ثانیه‌ای به عیدی عجیبشان فقط زل زده بودند و هی اینور و آن‌ورش می‌کردند و منتظر بودند که من یک کلکی زده باشم و مثلا پشت آن آبنبات یک چیزی چسبانده باشم:))))) ولی خب هیچ چیزی جز آبنبات نبود دی:

که تمام می‌شود...


+ اگه خوبی و بدی دیدین، اگه وقتتون پای مطالب من هدر رفته، اگه بی‌ادبی بهتون کردم، همینجا از همه عذر میخوام... و ازتون میخوام حلالم کنین :) و اگه این لطف رو در حقم بکنین، قطعا تا آخر عمر مدیون مهربونیتونم:) اگه موضوع بیخ دار تر از این حرفاست، به گوش دل می‌شنوم و هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم:)

++ آقا این آخر سالی من دوست دارم اون دو عدد دنبال کننده‌ی خاموش رو بشناسم:)

+++ امشب ساعت نه طبق همون قرار وبلاگی که صاحب ایده‌ش سناتور تد هستن، ساعت ۲۱  میتونین من و خیلی دیگه از بلاگرها رو بشنوین:) اتفاق جالبیه شنیدن صدای بلاگرایی که یه سال بدون تعارفات اضافه، پا برهنه و سر زده پریدیم تو وبلاگشون و با مطالبشون فکر کردیم، زندگی کردیم و حتی گاهی اشک ریختیم یا خندیدیم:) مگه نه؟

++++ و نوروز برای دانش آموزای سال سوم دبیرستان، آرامش قبل طوفانه:(

+++++ من هنوز عیدیایی که میخوام بدم رو نگرفتم:/  فقط عیدیای خودمو گرفتم دی: ینی اون عیدیایی که از خودمه واسه خودم دییی: عکساشو میذارم براتون سال دیگه :) دی: 

++++++ این قافله‌ی عمر عجب می‌گذرد!


* دست مامان‌ها بوسیدن نداره امروز؟:) و البته عادت کنیم هرچند وقت یه بار واسه شارژ کردن خودمونم که شده، دست مامانا رو ببوسیم:)

** در آغوش حق‌ترینِ حقایق:)

این چهار بزرگوار:) + تبریک:)

به نظرم اینکه فصل‌ها مدام جایشان را با هم عوض می‌کنند، موهبت بزرگی‌ست. مثلا اگر قرار بود همه‌ی سال و در واقع همه‌ی عمرمان زمستان یا پاییز باشد یا اصلا بهار و تابستان( که عشقی‌ست برای خودش) آن وقت تحویل سال و ردیف کردن عدد سالها پشت سر هم چه مفهومی داشت؟ هیچ!

ولی مثلا اگر به جای چهارتا، پنج‌تا یا اصلا دوازده تا فصل میداشتیم چه؟ آن وقت هم شاید اینقدر فصل به فصل می‌شدیم که دیگر پیج‌های اینستاگرام و صاحبانشان همیشه درگیر تم و عکس و نوشته‌ی متناسب با فصول متفاوت می‌شدند دی:

ولی خدا را شکر که ما چهار فصل داریم که هر کدام را نه در سه ماهه‌ی متعلق به خودش بلکه در تمام روزهای‌ سال می‌توان دید:) مثلا همین روزها که صبح بهار است، ظهر تابستان، عصر پاییز می‌شود و شب هم زمستان:)

حالا این‌که این وسط طبیعت ما را گول می‌زند یا ما طبیعت را، دیگر الله اعلم:)


---------------

* وبلاگ تکونی؟ حیف واقعا وقتشو ندارم:) ولی دلم به شدت یه هدر میخواست:/ ای آنهایی که قول هدر و قالب اختصاصی داده بودید... دستم که بهتان نمی‌رسد ولی آیا این کاری درستی.ست؟:/

* یه تغییرات کوچکی‌ شاهد خواهید بود در روزهای آتی هرچند به نظرم واقعا حالت الان وبلاگ، کاملا بهاری و سبز است(:

****** راستییییی... داشت یادم می‌رفت:) روز زن و مادر و ولادت بانوجانمان خیلی خیلی مبارک:) اصلا آن‌قدر مبارک که تمام شکوفه‌های شمعدانی و نرگس و یاس باز شوند:))


* فردا شب ساعت ۲۱ :)


+ در آغوش حق(:

زندگی بر مبنای «شاید» !!

سوالی در یک انجمن در سایتی که میتوانم بگویم با آن بزرگ شده‌ام، مرا درگیر خود کرده.

مگر می‌شود که آدم درگیر سوال شود؟ نه. سوال به خودی خود چیزی ندارد که آدم درگیرش شود. ولی ترس و استرس و امید و حس‌های نهفته در سوال، آدم را حسابی درگیر می‌کنند. 

حقیقت این است که گرفتاری در آینده خوشایند نیست اصلا. همانطور که در گذشته هم نیست. و حتی در حال‌ ولی واقعیت بسیار خودسر و حرف گوش‌نکن می‌نماید...

سوال این بود که :  ده سال دیگر همین موقع، شما بدون در نظر گرفتن شرایط مزاحم، چه زندگی‌ای خواهید داشت؟ 


به نظرم ده سال آینده خیلی چیزها مشخص شده. قطعا میدانم چه میخواهم و حتی دهه چهارم از زندگی هنوز فرصت‌های زیادی سر راهم قرار می‌دهد.


۹۶

چنان که حال و هوای بهاری در منِ واقعی رخنه کرده‌است و حسابی برای سال جدید مشتاقم، در منِ نسبتا مجازی نمود پیدا نکرده. کاری به خوب و بد بودنش ندارم چون نه خوب است و نه بد. اما مهم این است که دلم می‌خواهد بهار در وبلاگم هم قدم بگذارد :)

در دنبال همین خواسته، دلم یک هدر و قالب جدید خواست ولی واقعیت آن است که نه قالب می‌توانم بسازم و نه هدر:/ البته هدر تا حدودی قابل ساخت است ولی ابعادش و یک سری‌ جزئیاتش را نمی‌دانم...:)))


* داشتم فکر می‌کردم تا آخر ۹۶، تکلیف آینده مشخص نمی‌شود و اتفاقا مبهم‌تر می‌شود. ولی مهم این است که عملکرد من در این یک سال قادر است تمام سال‌های بعد زندگی را متحول کند. و این‌ها حس مرموز و استرس‌زا و البته پر هیجانی به تصورم نسبت به ۹۶ می‌دهند.

** اتاق‌تکانی یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست:/ 


+ در آغوش حق:)

من و تهران و بقیه‌ی ماجرا(:

خان داداش می‌گفت آنقدر که  تو تهران رفته‌ای و آمده‌ای من حتی عکس تهران را هم ندیده‌ام:)

از دیروز تا حالا حسابی درگیر جلسه و کار و آماده کردن نقدهایمان بوده‌ایم:) و مسلما هیچ کس جز خودم نمیفهمد چه دارم می‌گویم چون فکر نمیکنم از مخاطبان اینجا کسی تجربه‌اش کرده باشد:)

تازه در نشستِ این فصلمان مامان‌ها را هم دعوت کرده‌اند:) حضور مادرها حسابی حال‌خوب‌کن و انرژی بخش است:)

احتمالا فردا بعد از تمام شدن نشست، تا ساعت شش بعد از ظهر که بلیط قطار داریم، تقریبا سه چهار ساعتی وقتمان آزاد است. به نظر شما کجای تهران را می‌توانیم برویم؟ راهنمایی لدفن:))))

+ لطفا حسابی دعایم کنید که تا دقایقی دیگر یک جلسه‌ی سنگین و نفس‌گیر و پر استرس داریم:) پیشاپیش دستتان درد نکند(:

* در آغوش حق(:

بوش میاد نه؟ ^_^

به نظرم تا به حال هیچ وقتِ هیچ وقت از عمرم را اینقدر منتظر بهار نبوده‌ام. انگار که قرار باشد بهار مرا ریکاوری کند. یک جور که که انگار شرطی شده‌ام. که حتما باید بهار باشد که تصمیم بگیرم بهتر باشم...

البته امروز که هوا، هوای بهار بود، مثلا باران نم نم می‌بارید و آفتاب کمرنگ هم می‌تابید و تازه رعد و برق هم می‌زد، آنقدر دلم بهار شده‌بود که همه را پیچاندم که مسیر مدرسه تا خانه را قدم بزنم:) و البته موفق هم شدم:)

به نظرم وقتی کسی دلش می‌خواهد کمی پیاده‌روی کند -هرچند که خیس بشود یا حسابی خسته شود یا اصلا پاهایش نای راه رفتن نداشته باشند- نباید کسی این فرصت را از او بگیرد... قدم زدن روح آدم را شارژ ‌می‌کند:)))

+ حالم خیلی از پست قبل بهتر است:) دست همه دوستانی که سعی کردند دستم را بگیرند، درد نکند:) ان‌شاءالله که در روبه‌راهی هایشان جبران کنیم:)

++ نظرات پست قبل فقط تایید شدند... مجال جواب دادن نبود:) و البته خیلی روی هم شده بودند:) باز هم مرسی که هستید:)


* در آغوش حق:)

آبلیمو نوشت ۲ (این قسمت: دردنامه:/ )

بی حوصلگی یعنی سوال‌های مبحث حد... که وقتی مهدیه ازم میپرسه اینا رو واسه چی باید بخونیم، زل میزنم توی مردمک چشم‌هایش و می‌گویم: به همان دلیلی که به مدرسه می‌آییم:/

بی حوصلگی یعنی فردا امتحان ریاضی از مبحث حد داشته باشی، و نگاهت به سوالات و جواب‌هایشان، مثل نگاه اسکار(همان مارمولک دوست داشتنی) به دوربین است:/

بی حوصلگی یعنی یک نفر زل بزند توی چشمانت و قربان صدقه ات برود و بگوید:«الهی بگردمت... کِی تو رو اینقدر شست و وشوی مغزی دادن؟ الهی بمیرن... مغز جوون مردمو میخورن و یه چادرم به زور میکنن سرش و زندگیشو تباه میکنن... الهی...» و بعد خودش تمام راست و دروغ های ماهواره را کرده جزو اصول زندگیش:/ باشد عزیزم... تو خوبی اصلا... من یک بدبخت شست و شوی مغزی داده شده‌ام.... ولی تو خوبی..‌.قبول:/ 

بی حوصلگی یعنی نیم ساعت زیر آفتاب گرم زمستان(؟) و باد دلچسب زمستان(؟) دراز بکشی و حالت خوب نشود...:/

بی حوصلگی یعنی کلی حرف که داشته باشی و هیچ چیز نگویی...

بی حوصلگی یعنی حتی درست کردن یک کیک جدید هم تو را سر ذوق نیاورد...

بی حوصلگی یعنی این روزهای مانده تا بهار... که جانت را به لبت می‌آورند تا برسند.... چقدر ناز دارد این بهار.... ولی دریغ که این دل‌ِ بی‌حوصله توان ناز کشیدن ندارد.... ندارد وگرنه دلش هوای پاییز نداشت... ندارد وگرنه پشت میز جان نمی‌داد...



+ آبلیمو نوشت‌ها، دردنامه هایی هستند که میتوانید ظاهرشان نکنید چون حالتان را خوب که نمیکنند هیچ، شاید بدترش هم کردند... ولی اگر ظاهرشان کردید، بدانید نویسنده محتاج تک تک کلمات بهاری و حال خوب کنی است که شما نثارش میکنید. نویسنده حال بد دلش را هیچ وقت دوست ندارد به اشتراک بگذارد ولی گاهی آبلیمویی می‌نویسد تا هرکه میتواند، یاری اش کند... آبلیمو نوشت یعنی یک جورهایی قدم آخر.... تیر آخر که نویسنده فقط تنها همان را در چنته دارد...:))) و پیشاپیش تشکرات نویسنده را به خاطر بودنتان پذیرا باشید:)

++ مرگ موش:/ بی حوصلگی ینی به مرگ موش فکر کنی:/ البته این دیگه بی حوصلگی نیست.... جنونه:/ که نمیدونم سر و کلش از کجا پیدا شده:/



* در آغوش حق:)

هذیانات یک دانش‌آموز مدرسه نرفته دی:

ما امروز مثل این خارجی ها تصمیم گرفتیم یک‌شنبه‌ی خود را استراحت بنوماییم دی:

البته استراحت که چه عرض کنم:/ آدم وقتی امتحان داشته باشد و سه درس دیگر را هم بخواهند بپرسند، و هیچ کدام را هم نخوانده باشد، و صبح بلند شود ببیند حالش مساعد نیست، این یعنی خدا خیلی هوایش را دارد دی: البته فقط خودم میدانم که حالم آنقدر ها هم بد نبود دیییی:

ولی خب الان میخواهم بروم مدرسه:/ اگر شما بودید بین این دو تا گزینه کدام را انتخاب میکردید؟؟؟

۱) مدرسه ۲) کوزت‌وارانه کار کردن در خانه    

دی:

آدم بالاخره یک جاهایی مجبور می‌شود بین بد و بدتر، بدتر را انتخاب کند اصلا:/ آن هم چون باید یک سی‌دی حاوی اطلاعات محرمانه را به دست کسی برساند(: نه واقعا فکر کرده‌بودید که مدرسه بد است و کوزت‌وارانه کار کردن بدتر؟ به هیچ وجه:/ اصلا بدتری از مدرسه وجود ندارد!!! 


خلاصه که یک‌شنبه‌ی خوبی بود(: لذت بردیم بسی(: ولی در ادامه‌ی این یک‌شنبه، آنقدر کار روی سرم ریخته که .... (: احتمالا آرامش قبل طوفان را تجربه کردم:)


* از سری پست‌های همینجوری، دور همی:/

** در آغوش حق:)

غرغرنامه (۱) بیان جانم دست بردار تو رو خدا:)

نمیدونم این بیان چه علاقه‌ای پیدا کرده که تازگیا همش پستای منو میپرونه:////

دیگه حسی هم واسه پست گذاشتن میمونه خب؟:/ 

یه یادداشت خوب نوشته بودم خب:/ یه پستی که با خوندنش وقت کسی تلف نمیشد:////

بیان جانم، عزیز دلم، قربونت برم، اگه مشکلی داری بیا بشینیم عین دوتا آدم عاقل و بالغ با هم صحبت کنیم. والا 


سعی میکنم یادداشتمو دوباره بنویسم(: یه جمله‌شم این بود: ... یا از سیاهی واقعیت‌ها دل‌زده می‌شویم و یا از سفیدی حقیقت، کور!


+ موقت:)


۱ ۲
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend