قتل عام !

من هیچ وقت آدمی نبودم که بخوام و تلاش کنم و نرسم و بازم دوباره شروع کنم و نرسم و بازم سه باره و نرسم و.... من آدم عجولیم. هرچیزی همون بار اول یا باید نتیجه بده یا اگه نداد من رو به خیر و اون رو به سلامت.

این عادت خوبی نیست. چون یادم نمیاد تا حالا زندگی راحت چیزی رو به کسی داده باشه. اگه هم راحت داده باشه، راحتم گرفته. اما خب من آدم نرسیدن نیستم. آدم زمین خوردنم نیستم. به خاطر همینم وقتایی که زمین میخورم و زانوی شلوارم پاره میشه و سر و صورتم زخمی میشه، باید یکی باشه که بیاد و بهم بگه که بلند شم. در غیر این صورت یادم میشه که بلند شم و دوباره تلاش کنم. اینقدر همونجا میشینم و میمونم و گرچه روزا می‌گذرن و اون موضوع هنوز تو جریانه، ولی من تو ذهنم تمومش میکنم. چون ظرفیتش تکمیل شده و من یک بار براش تلاش کردم و این از نظر آدم درونم کافیه.

من اونقدر و اونقدر با شلواری که زانوش پاره شده و صورتی که زخماش دلمه بسته میشینم تا اون موضوع واقعا تموم شه. سیستم واقع گراییم نمیذاره به خودم بگم که همه تلاشم و کردم و نشد. چون من فقط یه بار تلاش کردم. ولی سیستم کله شقی درونم حالش خوبه و خسته‌ی درونم هم. 

هنوز نمیدونم اگه یه آدم این شکلی رو جایی به جز آینه ببینم، چه حسی بهش دارم و یا چه رفتاری. فقط میدونم اگه با همین فرمون برم جلو، باید کم کم فکر کندن چندتا قبر باشم. اولیش واسه خودِ آرمانگرام، دومیش واسه آرزوهام، سومیش واسه وجودم. همون وجودی که تو پست سیزده تا دلیل براتون گفته بودم که چقدر پتانسیلش بالاست. چندتا قبر دیگه‌م واسه چند چیز دیگه... یه جور قتل عام مثلا.

در حال حاضر، این منم. یه دختری که تو هیفده و نیم سالگیش خورده زمین و سر زانوش حسابی زخم شده و تو دستاشم سنگریزه رفته و گریه نمیکنه و فقط منتظره یکی‌ بلندش کنه و بتادین بریزه رو زخماش... این منم، دختری که میدونه هیچکی جز خودش نمیتونه همچین کاری انجام بده... غروری که باید پای رسیدن به هدف بشکنه و دلی که نمیتونه از هدفاش بگذره... کشمکش غرور و دلم این وسط فقط منو له میکنه و غرق... 

داره دیر میشه


#رویاهامون


هیچی دیگه فقط خواستم یادآوری کرده باشم ;)

13 + 2 دلیل :)

یکم، امانت:  خدا یه باری گذاشت رو دوش آدم که کوه و آسمونها و زمین قبولش نکرده بودن. فکر میکنم که این بار رو هنوز نتونستم بذارم زمین و هنوز نتونستم از عهده ش بربیام. چیزی که قطعیه اینه که اون روزی که تونستم سرمو بگیرم بالا و به خدا بگم که امانتیشو به مقصد رسوندم، اون روز، برای مرگ آماده ی آماده هستم. حتی اگه هنوز 12 دلیل و یا بی نهایت دلیل دیگه هم برای زندگی داشته باشم...

دوم، رویاها: دلم نمیخواد رویاهامو به گور ببرم دی:

سوم، پتانسیل وجود : خود وجود آدمها به تنهایی پتانسیل زیادی داره، ارزشمنده و عظیم. به نظر من اونی که نتونه از این پتانسیل استفاده کنه و بمیره، بازی رو باخته. من از بازنده بودن هیچ وقت خوشم نیومده و هیچ وقت نمیخوام این وجود عظیم رو به هدر بدم :)

چهارم، سفر: من عاشق سفرم:) هنوز کلی جاهای هیجان انگیز وجود داره که من ندیدم و باید ببینم :) نمیتونم نبینم و بمیرم دی:

پنجم، کتاب: کتاب ها نخونده از جمله آزار دهنده ترین موجودات این عالم هستن:/ به هر حال نمیتونم نخونم و بمیرم دی:

ششم، مادرم و پدرم:  به نظرم اگه بمیرم مامان و بابام خیلی خیلی اذیت میشن. دلم نمیخواد به خاطرم ناراحت باشن یا گریه کنن. اگه یه روز مطمئن بشم که اگه بمیرم مامان و بابام ناراحت نمیشن (!) دیگه این مورد نمیتونه یکی از دلایل زندگی من باشه!

هفتم، یار: انگشت به لب مانده ام از قاعده ی عشق/ ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم دی: همین دیگه :)

هشتم، تجربه: خب ما یه بار تو این دنیا زندگی میکنیم. من دوست دارم زندگی این دنیا رو تجربه کنم. هم سختی هاش رو و هم خوبی ها و خوشی هاش رو.

نهم، قدرت: من میتونم یه آدم قوی باشم. منظورم از قدرت همینه نه قدرت سیاسی یا حتی مالی. من دلم میخواد یه شخصیت قوی داشته باشم و چون هنوز ندارم، پس اونقدر زنده میمونم تا داشته باشم :)

دهم، کنکور: بله:/ هرچی باشه من براش وقت گذاشتم، فکرمو مشغول کردم و حتی یه عالمه پولای بابامو خرج کردم. دلم نمیخواد اینا به هدر بره:/ حداقلش بدمش حالا بعدشم وقت برای مردن زیاده :|

یازدهم، موفقیت: من معتقدم که موفقیت های بزرگی که من میتونم تو زندگی به دست بیارم از یه جایی به بعد منتظرم هستن. دلم نمیخواد اون موفقیت های بزرگ رو به دست نیارم و بمیرم. وقتی بدونی توانایی یه سری چیزها رو داریم ولی چیز مزخرفی مثل مرگ باعث میشه بهشون نرسی، تمام تلاشتو میکنی که نمیری دی:

دوازدهم، موعود: اینکه بتونم در طول زندگیم، یه نگاهم که شده امامم رو ببینم. من وعده داده شدم به ظهورشون. خیلی وقتها به یادشون نبودم که اون سهل انگاری من بوده ولی دلیل نمیشه که من مشتاق نباشم به دیدن امامم... و دلم میخواد جهان بعد از ظهور رو ببینم. حتما دنیا قشنگتر از حالاست.

سیزدهم، میل به بقا: این عمومی ترین دلیله. برای همه صدق میکنه. یک میل درونی و فطری که نمیدونم و نمی فهمم چه جوری در بعضی ها (همون هایی که خودکشی میکنن) از بین میره. به هرحال برای من غیرقابل انکاره.

چهاردهم، ترس: برای من واقعا مرگ ترس داره. چون خیلی ناشناخته ست. شاید اگه یه بار تا پای مرگ رفته و برگشته بودم ازش نمیترسیدم. ینی اینکه یکی از دلایلم برای زندگی ترس از مرگه (سرش را به چپ و راست تکان داده و برای خودش تأسف میخورد:|)

پانزدهم، سایر: فکر کنم میتونم همینطوری این لیست رو ادامه بدم. اونقدر ادامه بدم و ادامه بدم که بمیرم!



عجیبه. این حجم از زندگی که تو وجود هر انسانی پیدا میشه عجیبه و عجیبتر از اون، اینکه بعضی ها نادیده میگیرنش. خیلی دلایل دیگه ای هم وجود داره که احتمالا بشه با یه کم بی انصافی توی همین 13 تا گذاشتشون ولی مهم اینه که ته این دلایل ما آدمهایی باشیم که به چیزهای خوبی برسیم. وگرنه اگه بخوایم آدمی باشیم که هزاااار دلیل هم داشته باشه برای زندگی ولی نتونه حتی زندگیشو مصداق یکی از اون دلایل بکنه، به جایی نرسیدیم. میدونید هر لحظه از این روزهایی که میگذرونیم میتونه نقطه شروع باشه و اینکه نیست، یعنی ما نخواستیم که باشه.
من همونطوری که این دلایل رو ردیف کردم، میتونم دلایل زیادی هم برای مردن ردیف کنم؛ ولی توی این لیست دلیل های قدرتمندی وجود دارن که من نمیتونم چشمام رو ببندم و نبینمشون(موارد 1،2،13 و...). قضیه اینه که مرگ و زندگی دوتا حقیقت کاملا عادی هستن که برای هردوشون دلایل کافی وجود داره. فقط این ماییم که میتونیم به فرصت یا تهدید تبدیلشون کنیم و خب اصلا همینه که زندگی آدمها با هم متفاوت میشه.
و...
دوتا نکته ی ترسناک:
1- شاید ما هی بشینیم و دلیل بیاریم واسه زندگی کردن ولی نکنه اینا همه یه پوسته ی خوشرنگ و لعاب باشه برای فقط یک دلیل و اونم اینکه زندگی کردن راحت تر از مردنه. یعنی ممکنه؟
2- شاید هم ما محکوم به زندگی باشیم!

و این تک بیت هم به عنوان حسن ختام دی:
پدرانم همه سرگشته ی حیرت بودند
من اگر راه به جایی ببرم، ناخلفم


* با تشکر از سناتور سابق و تشکر از شما اگر خوندین و تشکرتر اگه کامنت هم میذارین و در این بحث (مخصوصا دو تا نکته ی ترسناک) شرکت میکنید :)
* در آغوش حق =)

آخرش یا انتحاری می‌زنم یا میرم تو گونی =))

دیشب داشتم یک مستند از محیط‌بانان دنا می‌دیدم. اسمش همین بود دقیقا. ماجرای محیط‌بان‌هایی که دستشان تنگ بود و حتی بعضی شب‌ها چیزی برای خوردن نداشتند، ولی همچنان دلشان برای محیط زیست و حیوانات ناب منطقه‌شان می‌تپید.

در مستند از محیط‌بان‌هایی می‌گفت که به خاطر تیراندازی به سمت شکارچی‌ها و کشتنشان پای چوبه دار رفته بودند. یا آنهایی که حکم حبس ابد خورده بودند. به تبع چنین اتفاقاتی بقیه‌ی محیط‌بان‌ها در برابر شکارچی‌ها عملا هیچ‌کاری نمی‌توانستند بکنند؛ چون مسلما نمی‌خواستند بقیه‌ی عمرشان را در زندان بمانند. آن هم به خاطر نجات محیط زیست و در کمال بی‌رحمیِ قانون. تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد این بود که شکارچی‌ها را بترسانند. ولی مگر یک شکارچی که اسلحه هم دارد از یک محیط‌بان که یک اسلحه تزئینی و صرفا برای استفاده نکردن (!) دارد، میترسد؟

بیایید این موضوع را بگذاریم کنار اصلا. برویم سراغ معدنچی‌ها یا کارگرها، یا رفتگرها... یا آدمهای هر شغلی که زحمت زیادی میکشند ولی حقوقشان خیلی کمه‌تر از زحماتشان است. بیایید اینها را بگذاریم کنار حقوق‌های چند ده میلیونی بهارستانی‌ها، پشت‌میز نشین‌ها و ...

میدانم اینها زیادی تکراری است. میدانم کلیشه شده بس گفتیم و گفتیم و فایده نداشته. همه اینها را می‌دانم. ولی کاش می‌شد همه دولتمردانی را که فقط بلدند توپ را در زمین دیگری بیندازند و بگویند ما خوبیم و بقیه فلانند، میگرفتیم و میکردیم در گونی و ولشان می‌کردیم در اقیانوس آرام که به حول و قوه‌ی الهی به آرامش ابدی دست پیدا کنند :/ همینقدر بی‌رحم، همینقدر خسته...


* بعید نیست ازم که یه روز اونقدر قاطی کنم که برم یه انتحاری بزنم هرچی مسئول بی‌وجدان و مسئولیت‌ناپذیره راهی کنم اون دنیا =| همین الانشم با شنیدن صدای بعضیاشون از تی‌وی، کهیر میزنم :/

** دیشب مهمان برنامه نگاه یک داشت مجری رو قورت میداد :/ 

*** اگه دیگه از من پستی ندیدین، بدونین به جرم اقدام علیه امنیت ملی به فنا رفتم =)


+ در آغوش خدا ^_^

بگذار که دل حل کند این مسئله‌ها را...

پشت تلفن مدام بغض می‌کرد. حدس می‌زدم آن طرف دارد با نخ لباسش بازی بازی می‌کند. راستی هیچ وقت نمی‌شود بغض‌ها را پنهان کرد. لعنتی‌ها خیلی چموش هستند. کاش می‌توانستم بدوم تا خودش و در بغلم فشارش دهم و بگویم هستیم ما هنوز. تنها که نمانده‌ای عزیزِ دل... 

فاصله‌های لعنتی...

گفت امشب اگر سکته نکند خیلی هنر کرده. دلم لرزید. چیزی در دلم شکست و تکه‌هایش تا گلویم پرید. سی سالگی برای این همه نگرانی و اضطرابش خیلی زود بود؛ خیلی زود. 

کاش می‌شد دستش را بگیرم و بزنیم به دشت و صحراهای تاریک و به جای بغض‌ها، ستاره‌های روشن شب احاطه‌اش کنند و او برایم در آسمان دور از شباهنگ و کهکشان و ماه بگوید. 

کاش می‌خواند اینجا را حداقل؛ کاش...


* پر نقش تر از فرش دلش بافته‌ای نیست... بس که گره زد به گره، حوصله‌ها را...

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend