الان اگرچه در دیدگاه عموم یکشنبهست ولی برای من حکم عصر چهارشنبه رو داره؛ از اون جهت که خونهام. پنجشنبه که رسیدم، سالگرد مادرجان بود. بعدِ اون، لش کردم تو خونه. میشینیم رو مبلای نارنجی، با مامان و بابا چای و شکلات میخوریم و با خودم فکر میکنم هفته پیش، بودن تو این شرایط مکانی آرزوم بود. دقیقا یک هفته و یک روز پیش که از قضا شب یلدا بود، یه ساعتی رو پشت بوم عکسای مامان و بابامو نگاه کردم و قدم زدم و گریه کردم و از آلودگی و گریه نفسم تنگ شده بود و به خسخس افتاده بودم.
هفته آخر کلاسهامون اونقدری فشرده و سخت بود که حس میکنم سالها باید بابتش استراحت کنم. سه شنبه امتحان سنگین روانشناسی داشتم و چهارشنبه هم امتحان تئوری تربیت۱ و ارائه آناتومی. حقیقتا هنوز نمیفهمم چه فعل و انفعالاتی تو ذهنم رخ داد که ارائه آناتومی قبول کردم. به هرحال، ترم یک رو با چهار ارائه بستم و از خدا خواستم که اگه دوباره قصد داشتم چنین عنان از کف بدم، خودش نازل شه و ببلعتم. هرچند که باعث شد اعتماد به نفسم تو ارائه دادن افزایش پیدا کنه. فکر کنید همین آخرین ارائه رو با کمترین حد تسلط پیش بردم و استاد تهش در وصف گفتههای من گفت «یه ارائه استاندارد و خوب» :|. این یعنی من هرچی هم گند بزنم تو ارائههام، بازم راضیکنندهست دی:
ولی همین چهار روزی که خونه بودم اونقدر تند و سریع گذشته که حس میکنم یه پلک بزنم یهو هفته دیگه شده و باید برگردم. دیگه از امروز باید یه برنامهریزی درست و حسابی بکنم که هم به کارها و دید و بازدیدهام برسم و هم درسها. البته که یه خبرایی داره میرسه که دانشگاه قصد داره به خاطر تعطیلیهای زیاد این ترم، امتحانات رو یه هفته عقب بندازه. البتهتر که این تغییری برای من ایجاد نمیکنه و من به هرحال باید هجدهم دی تهران باشم.
آره خلاصه. به نظرم یکی از مزایای این دور بودن از خانواده، اینه که آدم بیشتر قدرشونو میدونه. صدای خندههاشون بیشتر خوشحالش میکنه. کمک کردن بهشون حالشو خیلی جا میاره. اصلا چی قشنگتر از دیدن خندههای مامان و بابات و شنیدن صداشون؟ :)
+ خودت باش دختر رو خوندین؟ من یه فصلشو خوندم و دلم میخواست از پنجره قطار پرتش کنم تو بیابون :| اصلا خوشم نیومد. شما نظرتون چی بود؟
++ بازم قرمه سبزی مامان پر تو رگامه دی:
- شنبه ۷ دی ۹۸