محرمانه با محرم

دلم تنگ شده بود برایت. شاید الان یک چیزهایی ته مغزم تکان بخورند و بپرسند تنگِ کدام حال خوبت شده بود؛ ولی آنها مهم نیستند. تو خودت به قدر کفایت دل‌تنگی‌هایم را بلدی. حتی وسط شعبان یا رمضان هم دلتنگت شده بودم. عجیب نیست؟ نه، آخر تو  معرکه‌ای عزیزِ دوست‌داشتنی‌ام.

این روز‌ها دلم زیاد می‌لرزد. برای خیلی چیزها می‌لرزم و بدنم سرد می‌شود. می‌لرزم و چشمانم داغ می‌شود. تو خوب این‌ها را می‌دانی. همه‌اش را می‌دانی و حالا باز آمده‌ای که من شب‌هایت را در آغوشش اشک بریزم و روزهایت را صرف هیئت‌ها کنم. می‌دانی اصلِ اصلش از کی شروع شد؟ از آن روزی که فهمیدم محبت صاحبت با گوشت و خونم یکی شده‌است. از آن روز که فهمیدم تک تک سلول‌های کوچک بدنم با یاد صاحبت، یک حال دیگر پیدا می‌کنند. نپرس چه‌ حالی. این یکی را بگذار فقط خودم بدانم و خودش.

می‌دانی ماهِ جان؟ بهار و شکفتن برای تو نام کمی‌ست. با تو، با صاحبت، با روضه‌هایی که در روزهای تو و در کنار مادر سپری کرده‌ام، فهمیده‌ام یک لحظه هم نمی‌شود وجود داشت و رشد نکرد. با تو فهمیدم که من مثل گل نیستم که بهار و خزان داشته باشم. با تو فهمیدم که من می‌توانم همیشه بهار باشم. و همه‌ی اینها را که کنار هم میچینم، می‌بینم تو نه یک ماه معمولی، که یک بهار مستمری؛ هدیه‌ای از خودِ خدا...



* مچاله می‌شوم توی خودم... مچاله‌ی مچاله. می‌شود ناگهان تو بیایی و مرا از خودم باز کنی؟ صافم کنی و بگذاری‌ام لای دفترِ عشقت؟ می‌شود؟ بگو که می‌شود... بگو...

* دعایتان می‌کنم:) از صمیم قلب:) می‌شود شما هم یک گوشه‌ی دلتان را وقتی مچاله شده بودید، به اسمارتیز نالایق اختصاص دهید؟ پیشاپیش تشکر:)

* کاش فردا... کاش... کا... ک‍...    


+ در آغوش حق:)

غلام ^_^ + نظرات باز است(:

وقتی پلکم می‌پرد، به تو فکر می‌کنم. به اینکه این شاید یک تله‌پاتی عاشقانه باشد. خب البته شاید هم نباشد. می‌دانی غلام*؟ می شود با اینها دلخوش بود. دلخوشی که دیگر عیبی ندارد؛ مگر نه؟


-----------------------------------------------------------------


* چیه خب؟ بالاخره ممکنه اسم طرف مقابل آدم «غلام» باشه:/ به نظرم آدم باید خودشو برای هر شرایطی آماده کنه دی:

** این خاصیت جدید بیان، خوبه‌ها فقط دو تا عیب داره:) یکی اینکه مثلا اگه نوشته ۵ پاسخ جدید، حتی اگه ببینیشون، بازم نمیرن و همینطوری اضافه میشن :/ و دیگه اینکه خیلی باحال بود اگه جواب کامنتمونو تو همون صفحه‌ی خودمون میدیدیم و لازم نبود دوباره بریم وبلاگی که کامنت گذاشتیم. دی: همینا دیگه:)

*** بعدا نوشت: وقتی میخوام نظرات باز باشه، بسته‌س، وقتی میخوام بسته باشه، بازه:| آخرش یا من بیانو دیوانه می‌کنم یا بیان، منو :/ بیان، مچکریم در هر صورت (:


+ در آغوش حق(:

حیف:/

مشکل این نیست که فکرهایم به هیچ چیز قد نمی‌دهد. مشکل این است که در مورد همه‌چیز مشکوکم‌.

دیشب داشتم فکر می‌کردم که اصلا خودِ  «حقیقت» چیست؟ و اینکه آیا فقط یک حقیقت وجود دارد یا اصلا ممکن است به تعداد همه‌ی آدم‌ها حقیقت وجود داشته باشد؟ 

آنقدر بغرنج که دلم می‌خواهد دست از فکر کردن بردارم و بقیه‌ی عمرم را مثل کبک زندگی کنم. بی‌خطرتر، بی‌رنج‌تر، بی‌دنگ‌ و فنگ و راحت. حیف که یک انسانم... حیف...

کوری !

مثل یک تماشاگر -تماشاگرِ هر چیزی- که چشمانش ضعیف است و در عین حال مشتاق دیدن جزئیاتِ چیز تماشایی‌اش است، چشمانم را ریز کرده‌ام و با دقت نگاه می‌کنم. در واقع چشمانِ فکرم را تا حد ممکن ریز کرده‌ام که جزئیات را بفهمم و از پس کلمات، چیزی به دست بیاورم که تأمینم کند. 

شاید لازم باشد پیش خدا بروم و عینکی طلب کنم که فهمم را بالاتر ببرد. حس می‌کنم دارم بین یک عالم کلمه‌ی نفهمیدنیِ انسان معاصر کور می‌شوم؛ کورِ کور. 



* پ.ن۱: تماشایی است ولی هرچیز تماشایی قابل استناد و قابل قبول نیست. گاهی کفری می‌شوم از دست خودی که حاضر نیست چیزی را به این راحتی بپذیرد. 


* پ.ن۲: اینکه از خوشحالی‌ام برای برد پرسپولیس یا برای برد تیم والیبال نمی‌نویسم، دلیل بر وجود نداشتنش نیست دی: 


* پ.ن۳: امنیت و آزادی... امنیت و آزادی... امنیت و آزادی... شما نظرتان درباره‌ی این دو چیست؟ وجود دارند اصلا؟ 


* پ.ن۴: اگر نمی‌خواستم حرف‌هایتان را در مورد این کلمات بدانم، اینها را در دفتر خاطرات خیلی شخصی‌ام می‌نوشتم! (:


+ در آغوش حق :)

احتمال

بعضی‌ها مدام می‌گویند که یاد گرفتن این حجم درس به هیچ دردی نمی‌خورد.

ولی من می‌گویم به خیلی درد‌ها می‌خورد.

مثلا همین «احتمال». 

بالاخره گاهی دل آدم، احتمال آمدنت را می‌پرسد. بعد عقل باید بلد باشد احتمال آمدنت را حساب کند. حتی شاید عقل بخواهد دور از چشمِ دل، احتمال نیامدنت را حساب کند.

و خب آدم باید بتواند به هر کلکی شده جواب بدهد. دل که «نمی‌دانم» حالی‌اش نمی‌شود؛ می‌شود؟!




او یک سردرگم است + عیدتون مبارک :))

* عجیبه. اگه بخوای ندونی، محکومی به جهل. اگه بخوای بدونی، محکومی به حرکت. اگه بخوای حرکت کنی، محکومی به سختی کشیدن. اگه بخوای حرکت نکنی، محکومی به سکون. مهم اینه که تهش هرچی بشه، خودت خواستی. عجیبه. کاش دنیا، دنیای عمل و عکس‌العمل نبود. اون وقت چی میشد؟!


** ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون باد / به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

[فاضل خان نظری] [آنها]


*** هر چی جلوتر میرم، پیچیده‌تر میشه. شما بلدید چطور باید توقف کرد و بررسی کرد و قدرت گرفت و دوباره ادامه داد؟ میشه برام بگید؟


**** عید غدیر خیلی ملیح و مهربونه :) دوست دارمش:) عیدتون مبارک :) ‌ ‌ ‌   

[سیدای بیان کیان و آدرسشون چیه که بریم عیدی بگیریم؟ دیییی: ]


***** هر کدوم از این موارد این پست، میتونن یه پست مجزا باشن؛ یه دغدغه. شاید هم یک موضوع برای ساعت‌ها حرف زدن؛ حرف‌های نگفتنی... :)


+ در آغوش حق(:



سفر نوشت ۴

* اگر یک روز تصمیم گرفتید بروید به جنگل ابر، حتما قبلش درباره‌اش تحقیق کنید. وقتی در مسیر بودیم و داشتیم میرفتیم که برسیم به جنگل ابر شاهرود، فهمیدیم ابر‌های جنگل صبح زود پدیدار می‌شوند نه در هر ساعتی از شبانه روز. اینگونه بود که برگشتیم و دیگر نه جنگلی دیدیم و نه ابری:/ خلاصه اگر یک روز خواستید بروید، حتما حواستان باشد که صبح زود بروید. وگرنه مثل ما ذوقتان منهدم و کور می‌شود و حسابی حالتان گرفته می‌شود:/ (حالا فکرش را بکنید که ما از مسیر گرگان نرفتیم و از شاهرود رفتیم فقط به خاطر همین جنگل ابر لعنتی... یعنی دلم میخواست بزنم به سیم آخر و از همانجا دوباره برگردم شمال و بروم گیلان:/ در حال حاضر حسرت گیلان و گرگان و حسرت جنگل ابر هر سه مانده‌است روی دلمان)

* میامی سمنان هم از کرمان و یزد گرم‌تر است:/ آنقدر گرم که نای حرف زدن نداشتیم دیگر. اصلا من تا زنده باشم در ساعات گرم روز وارد استان سمنان نمی‌شوم:/

* از میامی به سمت سبزوار حرکت می‌کردیم. به پلیس راه که رسیدیم دیدیم پلیس همه‌ی ماشین‌ها را نگه داشته. از دور که پلیس را دیدیم تا لحظه‌ی رسیدن به ایستگاه همه کمربندها را بستیم دی: همه استرسی و نگران که الان پلیس، خدا تومان جریمه می‌کند و این حرف‌ها که پدر پیاده شدند و چند دقیقه بعد برگشتند. فکر می‌کنید چه شده بود؟ شاید باورتان نشود ولی پلیس‌راه میامی ظرف‌های بزرگ شربت گذاشته بود پشت وانت و ملت را نگه می‌داشت تا شربت بخورند و بروند :))) همه بطری‌های بزرگ می‌آوردند و پر شربت می‌کردند و می‌رفتند. حتی مورد داشتیم که دو سه تا بطری شربت می‌برد با خودش دی: و خلاصه پلیس به این طریق یک حال اساسی به همه داد :))) خدا خیرشان دهاد دی:



* پایان سفر/ خانه/ شهریور ۹۶



سفر نوشت ۳

آدم دلش می‌خواهد یک خانه داشته باشد، رو به همین کوه‌های سبز پوشیده از جنگل. بعد یک صبح زود، نان بربری و چای و پنیر و سبزی محلی بزند بر بدن و برود مدرسه. بعد از ظهر برود روی بالکن، زیست بخواند و وسطش هم یک شیطتنتی بکند و به جای زیست، فاضل نظری بخواند. شب هم هنگام خواب، بوی رطوبت و نم و دریا، هوایی‌اش کند؛ هوایی دریا، هوایی رهایی، هوایی پرواز...


+ سوادکوه توصیه می‌شود:))


* سوادکوه/‌ شهریور ۹۶

سفر نوشت ۲

سفر از این جهت قابل احترام است که تو مجبوری در آن بِکَنی. مجبوری از خودت و از خواسته‌های خودت بکنی تا به همسفرانت هم خوش بگذرد.

سفر یک تمرین است؛ تمرین بزرگ شدن...


* ولی کاش بقیه هم همین نظر را داشتند :|


* همچنان بابلسر/ شهریور ۹۶

سفر نوشت ۱

تا چند ساعت قبل، در سوییتِ اجاره شده، همان موقعی که از شدت گرما و شرجی بودن هوا همه‌ی لباس‌هایمان به تنمان چسبیده بود و رو به موت بودیم، با خودم فکر می‌کردم دیگر هیچ وقت به شمال سفر نخواهم کرد با این هوایش:|

اما همین یک ساعت پیش که چشمم به دریا افتاد و «آنها»ی فاضل نظری را کنار دریا می‌بلعیدم، به نظرم بد نیامد اگر می‌توانستم بعضی از بعداز ظهرهای طولانی تابستان را کنار دریا بگذرانم :)

مثلا دانشجو شدن در یک شهر شمالی :))))

ولی خودمانیم، شمالی‌های عزیز چطور می‌توانند در این هوا زندگی کنند؟دی: |:


* بابلسر/ شهریور ۹۶ 

۱ ۲
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend