بی پرده با برونگراهای وطنم...

رنگ روزهام، حالا قرمز خطرناکه. بیشتر از دو هفته ست که اینطوره و قراره تا حداقل سه هفته دیگه هم همینطور بمونه. چندساعتیه که چیزایی دیدم و شنیدم که هشداره. و من ترسیدم. ترسیدم از اینکه روزهای آینده م ازقرمز هم رد شه و به زرشکی نزدیک شه و حتی سیاه.

با این حالم، میرم گروه دوستانه مون رو چک میکنم. ما علاوه بر گروه کلاسی، یه گروهم داریم که یه عده از دخترای خوابگاهی کلاس توش هستیم و حقیقتا خیلی صمیمی شدیم دیگه. و من سوال مهمم از خودم اینه که آیا وقتی ناراحت و عصبیم، اگه تو گروه حرف نزنم بقیه فکر میکنن که لالم؟ قاعدتا نه. پس چرا حرف میزنم؟ و چرا حرفام به سمت پیش اومدن بحث میره؟ الان تقریبا مطمئنم حرف اشتباهی نزدم. ولی در موقعیت بد، حرف درستی رو با آدمهای اشتباهی زدم.

فکر میکنم قبلا اینجا نوشتم که از رفتار همیشه حق به جانب چقدرر و چقدرر بدم میاد. و یه نفر از آدمهای اون گروه از همین دسته ست و متاسفانه این تفکرش رو میذاره به پای اعتماد به نفس زیاد و متاسفانه تر همیشه هم مورد تشویق و ترغیب دیگرانه.

من ولی رویکردم توی بحث ها رها کردنه. مدتهاست یاد گرفتم که رها کنم و انصافا خوب این کارو انجام میدم. البته فهمیدم که اغلب آدمها متوجهش نمیشن. کسی متوجه نمیشه من رها کردم؛ بلکه فکر میکنن من کم آوردم. خب... یه مسئله جدید که باید بین پذیرفتنش و یا زجرکشیدن در ادامه دادن بحث و نشون دادن اینکه کم نیاوردم، یکی رو انتخاب کنم. من ولی رها کردن رو انتخاب میکنم. ترجیح میدم با کسایی که همیشه فکر میکنن حق با اوناست بحث نکنم. رها کنم و بیشتر زجر نکشم. مخصوصا وقتی میدونم تنهام و میدونم قراره قضاوت بشم و خب من سالهاست دارم این نگاه رو متحمل میشم.

یعنی اینکه تا همین چند وقت پیش فکر میکردم من آدم ضعیفی ام و لابد یه عیبی دارم دیگه... و تازه دارم میفهمم اون احساس ضعف، احساس درستی نبوده. من نه ضعیفم و نه اشتباه. من فقط نوعی هستم که در بعضی جنبه ها سلایق و علایق متفاوتی با عمده همسالانم دارم. غالبا از طرفشون طرد شدم و اشتباها و در تنهایی خودم احساس ضعف و حقارت و بیچارگی کردم. و حالا... دارم به این حجم ظلمی فکر میکنم که در حقم انجام شده و سالها روانم رو خورده و قطعا حالا حالاها باید ضرباتش رو شناسایی و دفع کنم.

و گاهی... گاهی دلم میخواد بدون هیچ تعارف، دلسوزی و هرچیز دیگه ای، همه آدمهای برونگرای همیشه حق به جانب رو آتیش بزنم. بله، با همین شدت از تنفر. لطفا اگه برونگرا هستید، یکبار برگردید و پشت سرتون رو نگاه کنید و ببینید چندبار، خواسته یا ناخواسته، آدمهای درونگرای اطرافتون رو به مسخره گرفتید، انگ روانی بودن، منزوی بودن، اعتماد به نفس نداشتن و... بهشون زدید و اونها هیچی به شما نگفتن. نه به خاطر اینکه تواناییش رو نداشتن یا روشون نشده... نه... صرفا به این خاطر که حوصله تونو نداشتن :)

شما دارید حقی رو به خودتون میدید که یه غلط مصطلح در جامعه ماست و نه تنها جامعه ما، خیلی از جوامع. به نظرم این افتخار نداره. جا داره که مدتها به خاطر حقی که به ناروا از کسی گرفتید و ناروا به خودتون دادین، خودتون رو سرزنش کنید.

چالش رنگ ها (:

بله، بالاخره (:

خب خیلی وقته که از اعلام و شروع این چالش توسط آقای مهدیزاده میگذره و خب خیلی وقته من اعلام آمادگی کرده بودم. پس، یه عذرخواهی بزرگ به ایشون بدهکارم بابت این تاخیر دی:

ولی عوضش دومیش رو زودتر میذارم (:

این چالش اینطوریه که نقاشی بکشیم و کمی با رنگ ها بازی کنیم. منم که یادتون هست دیگه؟ قریب به یک ساله که با ویترای سر و کله میزنم و هم اولین نقاشی و هم دومین نقاشیم با همین سبکه دی: ولی خیلی وقته دوست دارم آبرنگ رو امتحان کنم. که اونم ظرف چند روز آینده میرم سراغش (: البته آبرنگ حرفه ای ندارم. در واقع آبرنگایی که دارم مربوط میشه به بچگی داداشم دی: یعنی تقریبا همسن خودم عمر دارن اون آبرنگای بدبخت دی: اینم از ویژگی های بچه آخر بودنه دیگه به هرحال =|

این شما و این دلبرک کتابخونم (:

 

 

البته قبلا یه رونمایی ازش شده بود تو پیج اینستام... ولی اونجا کتابش هنوز رنگ نشده بود به هرحال دی: مهم اینه که من رنگ کردن این تابلو رو به نیت چالش انجام دادم (: شما اصلا نمیتونید تصور کنید که سر رنگهای این من چقدررر و چقدررر فسفر سوزوندم دی: جوراباش رو که توجه مینمایید دیگه؟ زنبوریِ لوییزا کلارکی دی: مبلش رو هم راستش شبیه مبلای خونه رنگ کردم؛ نارنجی :) چون که خیلی دوسش دارم و خیلی منه و خیلی باهاش همذات پنداری میکنم. تازه جدیدا یاد گرفتم موهامم گوجه کنم دی:

 

+ کی باورش میشد که من اینقدر با اینجا بیگانه بشم و ازش دور بشم که خیلی چیزا رو ننویسم؟ مثلا از تولد 20 سالگی و ورود به 21 سالگیم ننویسم، از امتحان مجازیم ننویسم، از دانشگاه ننویسم، از تیم تحریریه انجمن علمی ننویسم، از اولین سفارشی که تو پیج خسرو ثبت کردم ننویسم، از حس و حال این روزها ننویسم، از گریه ها و ترس ها و خنده ها و بی حوصلگی ها ننویسم، از همسایه و بچه کوچولوی طفلکیش ننویسم و اوووووه... احساس کمبور میکنم با این حجم ننوشته هایی که دوست داشتم اینجا بنویسم...

++ حتی الانم حس میکنم شبیه قبل نمیتونم بنویسم دیگه... :|

 

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend