شروعی بر نظریه ته‌دیگ سیب زمینی؟

داستانی هست که مدتهای زیادی از شروع شدنش میگذره. اوایل در حد یک نگاه ساده بود و از چند ماه قبل و در پاییز از سادگی خارج شد. انکارش کردم، سرکوبش کردم، جلوش ایستادم... گاهی موفق بودم و گاهی نه. به مود خودم هم بستگی داشت. گاهی اوقات احساس حماقت میکردم از وجودش و به راحتی کنار میگذاشتمش و قاه قاه بهش میخندیدم. گاهی اوقات چنان بهش دامن میزدم که فلج میشدم و هیچ کاری از دستم برنمیومد. اما با این وجود، هیچ وقت دلم رو نلروزنده بود، در تمام این مدت. در عمیق ترین لحظه‌ها هم در نظرم چیزی بیشتر از تمایل نبود.

پاییز که حس کردم شدت گرفته، علیرغم تمام درونگرا بودنم، به دوتا از دوستای صمیمی‌م گفتم. سعی کردن کمک کنن و بشنون. گاهی کافی بود، گاهی نه. و گاهی زیادی بود و از شوخی‌های بی‌ربط و باربط‌شون در امان نبودم.

فکر کردم تمام شده. بهمن و اسفند احساس کردم تمام شده و رنگ باخته و میل زودگذری بوده که گذشته. ولی همه چیز از اواسط فروردین شکل دیگه‌ای به خودش گرفت. شکلی بود که دوستش داشتم. مدلی که قابل اعتماد و سالم و امن بود؛ بدون احساسات اضافی. حس‌های گنگ و نامعلوم جای خودشون رو به رفاقت دادن. خوشحال بودم از این بابت چون به هرحال رفاقت، حس و رابطه‌ای بود که براش تعریف و تسلط مشخصی وجود داشت و من از اینکه به خودم و مدل پیشرفت ارتباطم تسلط دارم، احساس اعتماد به نفس میکردم. حس کردم فارغ از هر چیزی میتونم در این رابطه نفع ببرم و نفع برسونم؛ یک رابطه دو سر سود.

با تمام اینها، با تمام این چرخش‌های احساسی چندین ماهه، دیشب و امروز خودم رو ضعیف و شکننده پیدا کردم. وقتی دم طلوع طبق قرار کتابخوانی که با هم داشتیم ازم پرسید حالم خوبه یا نه. گفتم نه. پرسید چرا. در حالی که به صفحه موبایلم خیره شده بودم، اشکم سرازیر شد و دلم میخواست بنویسم دلیلش خودتی. دلیلش اینه که نمیتونم دور از هر ترس و اضطراب و قضاوتی حرف بزنم. ننوشتم. حاشیه رفتم. دلیل‌های دیگه آوردم. تلاش کرد که بهتر باشم و البته موفق شد. کتابمون رو خوندیم و صبح بخیر گفتیم و مکالمه تموم شد. به خودم نگاه کردم. حالتی رو دیدم که نمیشناختمش. اعتراف کردم که دلم لرزیده. اعتراف کردم که اشکم دراومده. اعتراف کردم که رنج میکشم.

در نهایت اما تصمیم گرفتم. تصمیم گرفتم که به دوش بکشم؛ به تنهایی. تصمیم گرفتم که با کسی درموردش حرف نزنم، تصمیم گرفتم دفنش نکنم و انکارش نکنم اما بروزش هم ندم و تمامش رو برای خودم نگه دارم بدون اینکه به کسی بگم. راه‌های سوء‌تفاهم رو ببندم. طوری ابراز کنم که هیچ چیزی وجود نداره. از شیطنت‌های دوست صمیمی‌م جلوگیری کنم، خط قرمزها و محدودیت‌هامو محکمتر بچینم و در نهایت، بین خودم و خدا نگهش دارم. تا زمانی که شاید بفهمم همه اینها تمایل بی‌ارزشی بوده که گذشته. هنوز با وجود انکار نکردنش، امیدوارم که روزی دست از سرم برداره...

 

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend