و ببخش...

از تو خبر هست ولی خیلی کم. گاهی تو خواب میبینمت و خیلی هم شبیه خودمی اتفاقا. صداهایی که از تو حرف میزنن رو اگرچه دوست دارم ولی گوشمو میگیرم تا نشنوم. وقتی گوشمو میگیرم صداها رنگ میبازن. میدونی؟ فکر کردن به تو و عواقب بعد از تو، بهم استرس میده. واسه همین دارم جاخالی میدم. این روزا روزای خوبی نیست واسه ورود شکوهمندت. روزای من رنگش مدام بین نارنجی و سبز و بنفش در نوسانه. روزای هیجان و آرامش و ترس من قاطی شده و اصلا موقع خوبی برای پاشیدن یه رنگ جدید نیست. اصلا من حتی رنگ تو رو نمیدونم. نمیدونم وقتی بیای قراره روزای آبی آسمونی داشته باشیم یا سفید یا قرمز یا حتی صورتیِ ملیح.

همونجا که هستی بمون. جلوتر نیا و بذار حداقل من اون چندتا سخنرانی رو که سه هفته پیش دانلود کردم، گوش بدم. تو اگرچه قریب به وقوع به نظر میای و من حتی حس میکنمت ولی لطفا صبر کن. من فعلا توانایی پذیرفتنت رو ندارم.

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend