خوف و رجا

اردیبهشت عجیب شروع شد. آنقدر عجیب که در خواب هم نمیتوانستم ببینم. روز اولش آنقدر اتفاق و حس و داستان داشت که اگر بخواهم مو به مو تعریف کنم به اندازه خاطرات حداقل یک هفته طول میکشد. روز دوم و سوم و چهارم هم همینطور. اما آخ از روز چهارم. چنان غم‌انگیز و سخت بود که نمیدانم چطور گذشت. روز عجیبی بود که غم از چشمها و قیافه‌ام و حتی از پشت ماسک بیرون میریخت و بی‌ربط‌ترین آدمها هم متوجهش شده بودند. و روزهای بعدش هم پس‌لرزه‌های همین چهار روز را تجربه میکردم. روز هفتم و هشتمش ولی باز رنگ و بوی دیگری داشت. عجیب بود اما شیرین و امیدوار کننده.

حالا فکر میکنم که تمام این چند روز اردیبهشت چقدر عجیب و پر اتفاق اما سریع گذشته. چشم به هم زدم و داریم به وسطش نزدیک میشویم. چشم به هم زدم و کمتر از دو ماه به پایان 22 سالگی مانده. اتفاقی که همیشه فکرش را میکردم که در 22 سالگی تجربه خواهم کرد، به طرز عجیبی اتفاق افتاده؛ البته متفاوت با آنچه تصور میکردم.

به این دختر نگاه میکنم. دختری که در چند ماه و مخصوصا چند روز اخیر، طوری دیدمش که هیچ وقت ندیده بودم. دارم بیشتر میشناسمش. نمیتوانم حدس بزنم حرکت بعدی‌اش چیست. نمی‌توانم خوب بفهمم که در این موقیعیت سختی که قرار گرفته کدام راه را انتخاب میکند. اما فقط میدانم هر راهی انتخاب کند پایش می‌ایستد. میدانم اگر هم پشیمان شود باز از تجربه‌ای که به دست آورده رضایت دارد. میدانم هر راهی را انتخاب کند، توکل کرده به خدا.

از خودم دور میشوم و به خودم نگاه میکنم و برایم جالب است که این آدمی که من میشناختم (یا احساس میکردم که میشناسم) حالا چه تصمیمی میگیرد. تصمیم میگیرد روی چارچوب‌هایش مصرانه بماند یا اینکه کمی پایش را بیرون بگذارد و چیزهای جدیدی تجربه کند. نگاهش میکنم در حالی که دلش لرزان است و منطقش نامطمئن و خودش را گلوله میکند لای پتو در حالی که هوا گرم است. نگاهش میکنم در حالی که زانوهایش را بغل کرده و فکر میکند و هی فکر میکند و سعی میکند شرایط را مزه مزه کند. مزه بعضی چیزها که تازه تحربه کرده به مذاقش خوش آمده ولی... به قول فاضل شاید "عقل سر پیچیده بود از آنچه دل فرموده بود".

چند روزی فرصت دارم برای خلوت و فکر. روزی که بخواهم برگردم تهران باید تصمیمم را گرفته باشم. باید چارچوب‌هایش را مشخص کرده باشم. باید عواقبش را در نظر گرفته باشم و منتظرشان باشم. همه اینها سخت است و پر از تنش و اضطراب. آنقدر که چند روز اخیر را به کمک پروپرانول گذرانده‌ام. اما در عین حال، خوشحالم. احساس بالغانه‌ای دارم. تجربه این یک هفته حتی اگر تهش به چیز جدیدی ختم نشود، خودش به اندازه کافی بزرگ و تکان‌دهنده و در مسیر رشد و خودشناسی بود.

 

+ میخوام که خواهش کنم این روزها من رو از دعای خیر و آرزو و انرژی‌های خوبتون بهره‌مند کنید. عمیقا به دعا نیاز دارم. این دختر بدجوری تو سختی و دوراهی مونده (:

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend