مسئله اصلی زندگی انسانها سر حرکت کردن و نکردن نیست. فکر نمیکنم بشود آدمی را پیدا کرد که از درجا زدن و یکجای مسیر زندگی ماندن خوشش بیاید. مسئلهی مهم زندگی این است که بالاخره حرکت از چه زمانی قرار است شروع شود.
اوایل که کتاب «ضد» فاضل نظری را گرفته بودم، به شدت برایم بیمعنا بود. تا حدی که دلم میخواست میشد بروم پس بدهمش و به جایش یک کتاب دیگر بردارم.
امروز، دقیقا وقتی از فیزیک که تقریبا از آن متنفرم به کتابهای غیر درسیام پناه بردم، ضد مرا مشغول خود کرد. وقتی من در بیحوصله ترین حالت، عبارت پشت کتاب را خواندم:
«من ضدی دارم.
آن قدر فریبکار که آن را
”خود“ پنداشتهام.
حالا
من از خود برای تو شکایت آوردهام. »
بحث سر حرکت بود. سر اینکه بالاخره از کی شروع باید کرد؟ و از اینکه روزهای بیهودخ میروند و میگذرند و از دورها شاید حتی میخندند. به ما. به من. که تکرارشان میکنم بدون ذرهای تغییر. عجیب نیست؟ مگر نه اینکه «شوری که به دریاست، به مرداب نباشد»؟
و در یک بیت طلایی، انگار من معنا شدهبودم:
آسیابی در مسیر رود عمرم، صبر کن
روزی از تکرار این بیهودگی میایستم
من معنا شدهام. روزی که میدانم بالاخره حرکت را شروع میکنم( البته شاید هم بهتر باشد که بگویم: شروع تر میکنم!) اما نمیدانم کی. نمیدانم کدام روز، کدام وقت، کدام لحظه...
شما چطور؟
حرکتتان را شروع کردهاید؟ میشود از تجربههایتان بگویید؟
شاید بتوانیم «ضد»ِ درونیمان را با راهنمایی هم سر به راه کنیم... و عجیب راهیست این راه ِ سر به راه شدن...
+ در آغوش حق مهربان(:
- يكشنبه ۲۷ فروردين ۹۶