حالا شایدم خیلی بد نباشه اگه کم بیاریم وسط زندگی، ولی خب چیزی که هست اینه که ما از اولشم واسه کم آوردن ساخته نشده بودیم.
ما از اولشم آدم «رفتن» بودیم. «واستادن» تو تنظیمات کارخانهمون نبوده اصلا.
این خیلی عالیه؛ مگه نه؟ :)
- يكشنبه ۲۲ بهمن ۹۶
حالا شایدم خیلی بد نباشه اگه کم بیاریم وسط زندگی، ولی خب چیزی که هست اینه که ما از اولشم واسه کم آوردن ساخته نشده بودیم.
ما از اولشم آدم «رفتن» بودیم. «واستادن» تو تنظیمات کارخانهمون نبوده اصلا.
این خیلی عالیه؛ مگه نه؟ :)
به نظر جوان، نه یک دریا که یک رود است. به اندازهی رسیدن کارون به خلیج فارس، سختی پیش رو دارد و به همان شدت دوستداشتنی و پر تحرک است. جوان در راه رسیدن به هدفی که برای خودِ شخصیاش متصور شدهاست حرکت میکند و در راستای آن میتواند حتی بر جریان مخالف غلبه کند.
حقیقت این است که جوان نتیجهگراست و به همین دلیل راه را آنطور که باید ترسیم نمیکند و اگر انگیزه کافی و ارادهی محکم نداشته باشد، باید کلاه او را پس معرکه دانست.
جوان همان است که از یک انسان انتظار میرود. با انگیزه، مصمم، نیرومند و جسور.
[امضا: اسمارتیز متفکر دی: ]
:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:
+ شوری که به دریاست به مرداب نباشد..
++ حدیثی میخواندم مربوط با این مضمون که عمل نکردن به دانستهها ناشکری خداست... و این خیلی ترسناک است. نه؟
+++ من: مامان نمیخواین به من روز جوونو تبریک بگین؟
مامانم: نه، مگه تو جوونی؟
من: آره دیگه جوان نو هستم دی:
مامانم : برو برو... الکی خودتو قاطی جوونا نکن. هم روز جوون هدیه میخوای هم روز نوجوون؟
من D:
مامانم =|
++++ فردا مدرسه را با بروبچ کلاس پیچاندهایم(:
+++++ به نظرم عصر یخبندان چهار خیلی قشنگتر از پنجش بود.. نظر شما چیست؟:)
++++++ به نظرم واقعا حضرت علیاکبر یک الگوی تمام عیار برای جوانان(و البته نوجوانان) میتوانند باشند. کاش کتابی بود که بیشتر با این شخصیت آشنا میشدم... شما سراغ ندارید؟:)
بعد از جلسهی خصوصی من و مامان و بابا و پشتیبان گرامی، قرار شد که بعد از هر پسرفت، من دو هفته هر روز و مداوم ظرف بشورم و بعد از هر پیشرفت، مامان و بابا برایم یک کتاب بخرند(((: که برای اولین بارش هم «من او»، «ضد» و «کار باید تشکیلاتی باشد» را گرفتم(:
دفعهی بعدش هم پسرفت کردم که خب کوزت وارانه دو هفته پای سینک پیر شدم (ایموجی مظلوم نمایی در حد مواجهه کوزت با خانم تناردیه)
دفعهی بعدترش یک پیشرفت خیلی خیلی نامحسوس داشتم که خب نهایتا به خرید چند عدد خودکار رنگی به عنوان جایزه بسنده کردم.( البته درست ترش این است که بسنده داده شدم:/ )
و حالا، فردا، میرویم که یک پیشرفت درست و درمان داشته باشیم:) البته به پیشنهاد مامان این دفعه به جای کتاب، قرار است برویم یک کافه کیک که تازگیها باز شده و من نمیدانم چرا اینقدر دوستش دارم(: خب البته کتابهای فصل تابستان، در حال پست شدن هستند توسط یک دوست خیلی خیلی خوب(((:
+ مامان: خب مامان و بابای مهدیه که اینکارو (بماند چه کاری) کردن.... چرا ما نکنیم؟
من: خب اگه مامان و بابای مهدیه خواستن بندازنش تو چاه، شمام منو میندازین تو چاه؟:|
والا:/
++ با شروع ۹۶ خیلی از خودم راضی ترم(: خیلی(: و این خیلی خوبه(:
+++ تصمیم گرفتم یه بخشی راه بندازم تو وبلاگم تحت عنوان: اسمارتیز طورانه:) که خب وقتی خواستم راهش بندازم، تو یه پست مجزا خبر میدم و میگم که چیه:)
++++ خیلی شیرینه که دوستی های مجازی کم کم به دوستی های واقعی تبدیل میشن:) اونم از نوع دل به دل راه دارهش:)
+++++ ارواحنا فداک یا بقیةالله...
++++++ مصداق اینم: دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی؟/ یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی:)))))
* در پناه حقترین حقها=) جمعهتون خوب و مهربون با بوی نرگس(:
مسئله اصلی زندگی انسانها سر حرکت کردن و نکردن نیست. فکر نمیکنم بشود آدمی را پیدا کرد که از درجا زدن و یکجای مسیر زندگی ماندن خوشش بیاید. مسئلهی مهم زندگی این است که بالاخره حرکت از چه زمانی قرار است شروع شود.
اوایل که کتاب «ضد» فاضل نظری را گرفته بودم، به شدت برایم بیمعنا بود. تا حدی که دلم میخواست میشد بروم پس بدهمش و به جایش یک کتاب دیگر بردارم.
امروز، دقیقا وقتی از فیزیک که تقریبا از آن متنفرم به کتابهای غیر درسیام پناه بردم، ضد مرا مشغول خود کرد. وقتی من در بیحوصله ترین حالت، عبارت پشت کتاب را خواندم:
«من ضدی دارم.
آن قدر فریبکار که آن را
”خود“ پنداشتهام.
حالا
من از خود برای تو شکایت آوردهام. »
بحث سر حرکت بود. سر اینکه بالاخره از کی شروع باید کرد؟ و از اینکه روزهای بیهودخ میروند و میگذرند و از دورها شاید حتی میخندند. به ما. به من. که تکرارشان میکنم بدون ذرهای تغییر. عجیب نیست؟ مگر نه اینکه «شوری که به دریاست، به مرداب نباشد»؟
و در یک بیت طلایی، انگار من معنا شدهبودم:
آسیابی در مسیر رود عمرم، صبر کن
روزی از تکرار این بیهودگی میایستم
من معنا شدهام. روزی که میدانم بالاخره حرکت را شروع میکنم( البته شاید هم بهتر باشد که بگویم: شروع تر میکنم!) اما نمیدانم کی. نمیدانم کدام روز، کدام وقت، کدام لحظه...
شما چطور؟
حرکتتان را شروع کردهاید؟ میشود از تجربههایتان بگویید؟
شاید بتوانیم «ضد»ِ درونیمان را با راهنمایی هم سر به راه کنیم... و عجیب راهیست این راه ِ سر به راه شدن...
+ در آغوش حق مهربان(: