چونی بی من؟

 

هشدار: پست حاوی مقادیر خطرناکی از هذیان میباشد. فلذا علیکم بالفرار

 

 

 

چاوشی تو گوشمه. بعد از مدتها نمیدونم چی شد که یهو باهاش دوست شدم. دارم فکر میکنم چطور کلمات رو نظم بدم که این دفعه پاک نکنمشون. ایده ای ندارم. خوشحالم که کیبورد جلومه و حروف. خوشحالم ولی خوشحالی به تنهایی فایده نداره. باید توان کنار هم چیدن داشته باشم. فعلا ندارم. سخته چیزی رو بخوای و نتونی. هوم؟ نکنه اونی که گفته "خواستن توانستنه" فقط خواسته ناامیدمون نکنه؟ احتمالا. چونکه خواستن و نتونستن حالت دردناکیه. توی نوشتن گیر میکنم. کلمات و جملات پشت سرهم نمیان. مجبورم توقف کنم و بهشون فکر کنم. این یعنی الان وقتی نیست که بتونم چیز درخوری بنویسم.

باید از اژدر، جعبه جادو، مشوش، لعنتی جذاب،، فهمیدگی، شاعر مخفی، خفگی، سبزه، شپش و خیلی چیزهای دیگه براتون بگم. فعلا کلمات کلیدیشون رو داشته باشید تا بعد. البته تجربه ثابت کرده که من هیچ وقت اون چیزایی که کلمه کلیدیشو تو پستام گفتم، تعریف نکردم. خب حقیقتا برای کسی هم مهم نیست. نهایتا منم که بار کلمات رو روی دوشم تحمل میکنم و حتی وبلاگم نمیتونه این بار رو از روی دوشم برداره. برای خودمم مهم نیست.

آره. پریشونم. دوش آب سردم درستش نکرده. شاید باید پناه ببرم به گزینه آخر؛ گزینه همیشگی. دارم یکی یکی امتحان میکنم تا ببینم دستِ آخر کدوم یکی از راه هایی که بلدم جواب میده. فعلا هیچ کدوم نه تنها جواب نداده بلکه خراب ترشم کرده. نمیدونم شاید ادامه ندم بهتر باشه. شاید خوابیدن و سپردن بقیه ماجرا به 6 صبح فردا و فنجون قهوه بهتر باشه. البته بذارین یه چیزی رو اینجا تعریف کنم و اونم اینه که تو خوابگاه صبح زود بیدار شدن عملا معنای خاصی نداره. دلیلشم اینه که همه خوابن و تو باید یه جوری رفتار کنی که اونا بیدار نشن. در نتیجه نور کافی نداریم، سر و صدا هم نباید تولید کنیم. نتیجتا ترجیح میدیم که همرنگ با بقیه باشیم و تا جایی که به کلاسامون لطمه خاصی نمیزنه، بخوابیم :| خب من الان دقیقا همونیم که چاوشی میخونه: "مریض حالیم خوش نیست. نه خواب راحتی دارم. نه مایلم به بیداری" !

 

 

+ کاش میبودی تا برات حرف بزنم. شایدم برات مینوشتم. نمیدونم... وقتایی که میخوام، نیستی. من نبودنت رو با موزیک های درخور، کافئین جات، قدم زدن و خوابیدن پر میکنم. میترسم وقتی که نمیخوام، باشی. البته این جمله ی ناجوانمردانه ای بود. قبول دارم. قول میدم اگه باشی، هیچ وقت نشه که نخوامت. برام جالبه بدونم کجایی. بدونم به چی فکر میکنی و قراره چطور خطوط موازیمون به هم برسه. هوم؟ یادت باشه که لازمت داشتم و نبودی. یعنی ممکنه تو هم به من نیاز داشته باشی؛ درست توی همین لحظه؟ هیچ بعید نیست. کاش به اذن خدا، صدام میرسید بهت؛ از دور، همراه باد و برگ های پاییز... ناشناس و نوازش انگیز...

++ کسی هست که بتونه ادعا کنه وبلاگ من براش جزو اولین ستاره هاییه که خاموششون میکنه؟ خصوصی برام بگید لطفا.

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend